عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۴ - هدایای کارم به نزد فریدون و وصف اسبان آبی نژاد
در گنجهای پدر کرد باز
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۹ - رفتن نستوه با لشکر به جانب ماوراء النهر
بفرمود نستوه را تا سپاه
از آمل برون برد و برداشت راه
سه روز و سه شب لشکر آمد به دشت
ز گردون فغان یلان برگذشت
چهارم تبیره، سپیده دمان
بغرّید و شد نای رویین دمان
ز منزل به منزل درفشان درفش
هوا گشت بیجاده گون و بنفش
گذر کرد تا ماورالنّهر تفت
سوی مرز توران ره اندر گرفت
چو دو راه پیش آمدش بر زمین
یکی سوی ماچین یکی سوی چین
به مردانِ کارم سپرد آن که شاه
به کارم فرستاد با او به راه
پس از خویشتن نامه ای کرد نیز
فرستاد با آن گرانمایه چیز
که شاه همایون مرا داد چین
کشیدن ز کوش ستمکاره کین
چو زی تو رسد مهر و فرمان شاه
سوی ما فرست آن که داری سپاه
وگر خود بزرگی بجای آوری
بدین مرز با ما تو رای آوری
به پیگار این دیو چهره میان
ببندی، ندارد همانا زیان
چو هر دو بهم داده باشیم پشت
شود بخت بر پیل دندان درشت
بگیریم خمدان و ویران کنیم
به کام شهنشاه ایران کنیم
از آمل برون برد و برداشت راه
سه روز و سه شب لشکر آمد به دشت
ز گردون فغان یلان برگذشت
چهارم تبیره، سپیده دمان
بغرّید و شد نای رویین دمان
ز منزل به منزل درفشان درفش
هوا گشت بیجاده گون و بنفش
گذر کرد تا ماورالنّهر تفت
سوی مرز توران ره اندر گرفت
چو دو راه پیش آمدش بر زمین
یکی سوی ماچین یکی سوی چین
به مردانِ کارم سپرد آن که شاه
به کارم فرستاد با او به راه
پس از خویشتن نامه ای کرد نیز
فرستاد با آن گرانمایه چیز
که شاه همایون مرا داد چین
کشیدن ز کوش ستمکاره کین
چو زی تو رسد مهر و فرمان شاه
سوی ما فرست آن که داری سپاه
وگر خود بزرگی بجای آوری
بدین مرز با ما تو رای آوری
به پیگار این دیو چهره میان
ببندی، ندارد همانا زیان
چو هر دو بهم داده باشیم پشت
شود بخت بر پیل دندان درشت
بگیریم خمدان و ویران کنیم
به کام شهنشاه ایران کنیم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۸ - بهوش آمدن قباد و سرزنش سپاه
قباد سپهبد چو آمد بهوش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۰ - بازگشتن قارن از سقلاب و روم بنزد فریدون
چو برگشت قارن ز سقلاب و روم
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر
شده بجّه و نوبه زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری
سپرده بدو نامور لشکری
به پیروزی آمد به درگاه باز
گرفته ز هر کشوری ساو و باز
برآسود یک سال نزدیک شاه
به گردون گردان کشیده کلاه
همه رزمها کرد با شاه یاد
به کردار و دیدار او شاه شاد
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر
شده بجّه و نوبه زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری
سپرده بدو نامور لشکری
به پیروزی آمد به درگاه باز
گرفته ز هر کشوری ساو و باز
برآسود یک سال نزدیک شاه
به گردون گردان کشیده کلاه
همه رزمها کرد با شاه یاد
به کردار و دیدار او شاه شاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۸ - جنگ دیگر ایرانیان با کوش، و کشته شدن شاه تبت به دست نستوه
سپیده چو بگشاد چون باز پر
بگسترد بر دشت خورشید فرّ
غولشکری خاست از هر دو جای
خروش آمد از کوس و آواز نای
درفش دلیران چو پرواز کرد
سپهدار قارن سپه ساز کرد
فرستاد نستوه را سوی راست
سپاهی جهانگیر چونان که خواست
تَلیمان یل را سوی میسره
فرستاد با او سپاهی سره
به قلب اندرون خویشتن جای داد
درفش از پس پشت و پیشش قباد
وزآن روی چون، چشم بگشاد کوش
سپه دید و گیتی گرفته خروش
برآشفت و لشکر برآراست نیز
تو گفتی که بگرفت مغزش ستیز
کرو خان که بُد شاه بر قندهار
یکی لشکر آرای کرد استوار
بدو داد با لشکرش میمنه
بشد با سپه، دور گشت از بنه
همان میسره مر قرا را سپرد
که شاهی تبّت ز شاهان ببرد
به قلب اندرون جای خود کرد کوش
چو رعد از دو لشکر برآمد خروش
که مرّیخ گفتی بنالد همی
زمین سوی گردون بنالد همی
ده و دار و گیر آمد از هر دو روی
روان شد برآن دشت، خون همچو جوی
ز بس جوشن کشتگان بر زمین
به هر جای کوهی نمود آهنین
ز شمشیر خونبار و زخم سنان
ندانست بد دل رکیب از عنان
درخش سنان و چرنگ کمان
همی هوش برد از دل بدگمان
چنین تا جهانجوی نستوه گرد
بکردار آتش یکی حمله برد
بزد بر قرا خویشتن را چو کوه
پس پشت او از دلیران گروه
قرا با سپاهِ تَبَت پیش رفت
صد و سی هزار از یلان بیش رفت
برآویختند آن دو لشکر بهم
زمانه شد از زخم ایشان دژم
دمان شد یکی باد و گردی سپاه
برآمد که خورشید گم کرد راه
همی تاخت نستوه گرزی به دست
کرا یافت زنده ز دستش نجست
چنین تا بر شاه تبّت رسید
خروشید چون شیر کاو را بدید
یکی سفته زوبین زد او را درشت
ز سینه سنانش برون شد ز پشت
چو دیدند ترکان تبّت که شاه
ز زین اندر آمد به خاک سیاه
چو او کشته شد، بازگشتند تیز
گرفتند از آن زخم راه گریز
بگسترد بر دشت خورشید فرّ
غولشکری خاست از هر دو جای
خروش آمد از کوس و آواز نای
درفش دلیران چو پرواز کرد
سپهدار قارن سپه ساز کرد
فرستاد نستوه را سوی راست
سپاهی جهانگیر چونان که خواست
تَلیمان یل را سوی میسره
فرستاد با او سپاهی سره
به قلب اندرون خویشتن جای داد
درفش از پس پشت و پیشش قباد
وزآن روی چون، چشم بگشاد کوش
سپه دید و گیتی گرفته خروش
برآشفت و لشکر برآراست نیز
تو گفتی که بگرفت مغزش ستیز
کرو خان که بُد شاه بر قندهار
یکی لشکر آرای کرد استوار
بدو داد با لشکرش میمنه
بشد با سپه، دور گشت از بنه
همان میسره مر قرا را سپرد
که شاهی تبّت ز شاهان ببرد
به قلب اندرون جای خود کرد کوش
چو رعد از دو لشکر برآمد خروش
که مرّیخ گفتی بنالد همی
زمین سوی گردون بنالد همی
ده و دار و گیر آمد از هر دو روی
روان شد برآن دشت، خون همچو جوی
ز بس جوشن کشتگان بر زمین
به هر جای کوهی نمود آهنین
ز شمشیر خونبار و زخم سنان
ندانست بد دل رکیب از عنان
درخش سنان و چرنگ کمان
همی هوش برد از دل بدگمان
چنین تا جهانجوی نستوه گرد
بکردار آتش یکی حمله برد
بزد بر قرا خویشتن را چو کوه
پس پشت او از دلیران گروه
قرا با سپاهِ تَبَت پیش رفت
صد و سی هزار از یلان بیش رفت
برآویختند آن دو لشکر بهم
زمانه شد از زخم ایشان دژم
دمان شد یکی باد و گردی سپاه
برآمد که خورشید گم کرد راه
همی تاخت نستوه گرزی به دست
کرا یافت زنده ز دستش نجست
چنین تا بر شاه تبّت رسید
خروشید چون شیر کاو را بدید
یکی سفته زوبین زد او را درشت
ز سینه سنانش برون شد ز پشت
چو دیدند ترکان تبّت که شاه
ز زین اندر آمد به خاک سیاه
چو او کشته شد، بازگشتند تیز
گرفتند از آن زخم راه گریز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۸ - پاسخ نامه ی کوش به شاه فریدون
یکی پاسخش کرد از آن پس به مهر
که از نامه ی شاه خورشید چهر
ز شادی ببالید بر رخ گلم
ز رامش بخندید جان و دلم
ز روی دگر شد دلم ناتوان
ز مهراج هندو هم از هندوان
مرا خواند شاه از پی کار او
بدان تا فرستد به پیگار او
بداند شهنشاه خورشید فر
که با ما سپاهی ست بسیار مر
به دو سال گرد آید ایدر سپاه
به دو سال دیگر رسم نزد شاه
یکی سال دیگر بباید درنگ
بدان تا شود ساخته ساز جنگ
چنین روزگاری بخواهد کشید
که داند که گردون چه آرد پدید!
و دیگر که آگاه گردد سیاه
که رفتیم و بردیم از ایدر سپاه
بیایند وین مرز ویران کنند
کنام پلنگان و شیران کنند
شود رنج ما باد و کشور تباه
به مردم رسد رنج و بیداد شاه
از ایدر گذشتن مرا نیست روی
چو فرمان دهد شاه آزاده خوی
فرستمش چندانک باید سپاه
سواران جنگاور رزمخواه
سه ساله من از گنج روزی دهم
بسی هدیه و دلفروزی دهم
بیایند و مهراج را برکنند
به تیغ از تن هندوان سر کنند
ز ما آفرین باد بر جان شاه
جهان سر بسر زیر فرمان شاه
چو پوینده از کوش خشنود گشت
در آن ره شتابانتر از دود گشت
که از نامه ی شاه خورشید چهر
ز شادی ببالید بر رخ گلم
ز رامش بخندید جان و دلم
ز روی دگر شد دلم ناتوان
ز مهراج هندو هم از هندوان
مرا خواند شاه از پی کار او
بدان تا فرستد به پیگار او
بداند شهنشاه خورشید فر
که با ما سپاهی ست بسیار مر
به دو سال گرد آید ایدر سپاه
به دو سال دیگر رسم نزد شاه
یکی سال دیگر بباید درنگ
بدان تا شود ساخته ساز جنگ
چنین روزگاری بخواهد کشید
که داند که گردون چه آرد پدید!
و دیگر که آگاه گردد سیاه
که رفتیم و بردیم از ایدر سپاه
بیایند وین مرز ویران کنند
کنام پلنگان و شیران کنند
شود رنج ما باد و کشور تباه
به مردم رسد رنج و بیداد شاه
از ایدر گذشتن مرا نیست روی
چو فرمان دهد شاه آزاده خوی
فرستمش چندانک باید سپاه
سواران جنگاور رزمخواه
سه ساله من از گنج روزی دهم
بسی هدیه و دلفروزی دهم
بیایند و مهراج را برکنند
به تیغ از تن هندوان سر کنند
ز ما آفرین باد بر جان شاه
جهان سر بسر زیر فرمان شاه
چو پوینده از کوش خشنود گشت
در آن ره شتابانتر از دود گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۴ - رسیدن ایرانیان بنزد فریدون و آگاهی او از خیانت مردان خوره
چو ایرانیان شاد و آراسته
به ایران رسیدند با خواسته
از ایشان بپرسید شاه بزرگ
ز کردار و از کار کوش سترگ
همه بازگفتندش آن سرگذشت
که گردنده گردان بر ایشان بگشت
ز رزم سیاهان مازندران
همه یاد کردند و جنگاوران
ز کوه کلنگان وز رنج اوی
ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی
یکی گفت کای شاه با فرّ و داد
دبیرانت را بندها بر نهاد
چنین گفت کاین نام برده سپاه
شما دور کردید از این بارگاه
شهنشاه را بر من آزرده اید
یکایک به جایم بدی کرده اید
بمانده ست مردان به نزدیک اوی
بدو شادمان جان تاریک اوی
سپاه و کسانش بماندند نیز
توانگر شدند از همه گونه چیز
دژم شد فریدون ز مردان و گفت
که نتوان نهان بد از کس نهفت
نیای وی از پُشت خویش من است
مر او را بسی رنج پیش من است
وگرنه بر آوردمی من دمار
ز پیوند مردان و خویش و تبار
کنون از سرِ کار او بگذرید
ز دیوانها نامشان بسترید
وزآن روی مردان پولادپوش
شد از ویژگان سرافراز کوش
کلاهش به پروین برآمد ز خاک
سپه زیر فرمان او گشت پاک
به ایران رسیدند با خواسته
از ایشان بپرسید شاه بزرگ
ز کردار و از کار کوش سترگ
همه بازگفتندش آن سرگذشت
که گردنده گردان بر ایشان بگشت
ز رزم سیاهان مازندران
همه یاد کردند و جنگاوران
ز کوه کلنگان وز رنج اوی
ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی
یکی گفت کای شاه با فرّ و داد
دبیرانت را بندها بر نهاد
چنین گفت کاین نام برده سپاه
شما دور کردید از این بارگاه
شهنشاه را بر من آزرده اید
یکایک به جایم بدی کرده اید
بمانده ست مردان به نزدیک اوی
بدو شادمان جان تاریک اوی
سپاه و کسانش بماندند نیز
توانگر شدند از همه گونه چیز
دژم شد فریدون ز مردان و گفت
که نتوان نهان بد از کس نهفت
نیای وی از پُشت خویش من است
مر او را بسی رنج پیش من است
وگرنه بر آوردمی من دمار
ز پیوند مردان و خویش و تبار
کنون از سرِ کار او بگذرید
ز دیوانها نامشان بسترید
وزآن روی مردان پولادپوش
شد از ویژگان سرافراز کوش
کلاهش به پروین برآمد ز خاک
سپه زیر فرمان او گشت پاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۹ - نامه فرستادن سلم به فریدون برای جنگ با کوش
چو سلم اندر آن مرز خود کامه شد
به نزد فریدون یکی نامه شد
که روم از همه رویها گشت راست
به کام شهنشاه شد هرچه خواست
من از بهر رفتن به پیگار کوش
به قارن بسی داشتم چشم و گوش
اگر آید وگرنه من با سپاه
کشیدم به پیگار آن کینه خواه
فریدون از آن نامه شد تافته
بدانست شاه خرد یافته
که در رزم با کوش، سلم دلیر
چو آهو بود زیر چنگال شیر
به نزد فریدون یکی نامه شد
که روم از همه رویها گشت راست
به کام شهنشاه شد هرچه خواست
من از بهر رفتن به پیگار کوش
به قارن بسی داشتم چشم و گوش
اگر آید وگرنه من با سپاه
کشیدم به پیگار آن کینه خواه
فریدون از آن نامه شد تافته
بدانست شاه خرد یافته
که در رزم با کوش، سلم دلیر
چو آهو بود زیر چنگال شیر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۲ - سلم و قارن در باختر
وز آن جا سپه را سر اندر کشید
چنین تا به کوه کلنگان رسید
سپاه اندر آمد گروها گروه
گرفتند هامون و دریا و کوه
چو سلم آن چنان جای و آن کوه دید
بر او لشکر و مردم انبوده دید
بدانست کاید بسی روزگار
گشادن نشاید به جنگ و حصار
فرستاد پس پهلوان را پگاه
سوی باختر با فراوان سپاه
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
به آباد و ویران همه برگذشت
بزرگان همه پیش اوی آمدند
گشاده دل و تازه روی آمدند
به هر کشوری شهریاری گماشت
به هر شهربر کارداری گماشت
وزآن جا سوی اندلس بازگشت
همه باختر زو پُر آواز گشت
دو سال اندر این کارها شد درنگ
سوی سلم شد قارن تیزچنگ
همه باختر زیر فرمان شده
دل شاه از او شاد و خندان شده
چنین تا به کوه کلنگان رسید
سپاه اندر آمد گروها گروه
گرفتند هامون و دریا و کوه
چو سلم آن چنان جای و آن کوه دید
بر او لشکر و مردم انبوده دید
بدانست کاید بسی روزگار
گشادن نشاید به جنگ و حصار
فرستاد پس پهلوان را پگاه
سوی باختر با فراوان سپاه
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
به آباد و ویران همه برگذشت
بزرگان همه پیش اوی آمدند
گشاده دل و تازه روی آمدند
به هر کشوری شهریاری گماشت
به هر شهربر کارداری گماشت
وزآن جا سوی اندلس بازگشت
همه باختر زو پُر آواز گشت
دو سال اندر این کارها شد درنگ
سوی سلم شد قارن تیزچنگ
همه باختر زیر فرمان شده
دل شاه از او شاد و خندان شده
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۳ - بازگردانیدن سلم، ایرانیان و سپاه برادرش، تور را
بدو خلعت خسروانی فگند
ز تخت و کلاه و ستام و سمند
به ایرانیان داد بسیار چیز
سپاه دگر را درم داد نیز
سپاه برادرش را همچنین
بسی چیز بخشید و کرد آفرین
سوی شاهشان کرد یکسر گُسی
روان شد ز درگاه او هر کسی
بخوبی فرستادشان نزد اوی
همه کامگار و همه تازه روی
خود و لشکر روم و مردان کار
گرفتند کوه کلنگان حصار
چنان هشت سالش نگهداشتند
که مرغ از بر کوه نگذاشتند
نشد خوردنی اندر او هیچ کم
نه از هیچ رویی بر ایشان ستم
زمان تا زمان کوش تا مرز جنگ
ز دریا برون آمدی چون نهنگ
یکی گوشه ای لشکری برزدی
گهی تیغ و گه آتش اندر زدی
چو انبوه گشتی برآن بر سپاه
گرفتی سوی کشتی خویش راه
ز دریا شدی باز بر تیغ کوه
شد از کوش، سلم دلاور ستوه
ز تخت و کلاه و ستام و سمند
به ایرانیان داد بسیار چیز
سپاه دگر را درم داد نیز
سپاه برادرش را همچنین
بسی چیز بخشید و کرد آفرین
سوی شاهشان کرد یکسر گُسی
روان شد ز درگاه او هر کسی
بخوبی فرستادشان نزد اوی
همه کامگار و همه تازه روی
خود و لشکر روم و مردان کار
گرفتند کوه کلنگان حصار
چنان هشت سالش نگهداشتند
که مرغ از بر کوه نگذاشتند
نشد خوردنی اندر او هیچ کم
نه از هیچ رویی بر ایشان ستم
زمان تا زمان کوش تا مرز جنگ
ز دریا برون آمدی چون نهنگ
یکی گوشه ای لشکری برزدی
گهی تیغ و گه آتش اندر زدی
چو انبوه گشتی برآن بر سپاه
گرفتی سوی کشتی خویش راه
ز دریا شدی باز بر تیغ کوه
شد از کوش، سلم دلاور ستوه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۷ - جنگ تن به تن منوچهر و کوش و پیروزی منوچهر
چو روز مصاف آمد و گاه جنگ
به او بازخورد آن دلاور نهنگ
بدانست کآن کوش گردنکش است
که در حمله ماننده ی آتش است
منوچهر را نیز بشناخت کوش
که زرّینه بودش همه ساز و کوش
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو شیر ژیان و چو پیل دژم
گهی نیزه و گاه خنجر زدند
یکی بر سر و گاه بر بر زدند
ز شاهان رنجور بگسست دَم
وز اسبان جنگی بپالود نم
کشیدند از آن پس سوی گرز دست
ز زخم گران هر دو گشتند مست
برآورد گرز گران کوش گو
بزد بر سر و مغفر شاه نو
سلیحش گران بود و رنجور شد
چو کوش از برش اندکی دور شد
بغرّید چون تندر اندر بهار
بزد بر سرش گرزه ی گاوسار
از اسب اندر افتاد کوش سترگ
بجست از برش همچو پوینده گرگ
.........................................
.........................................
به او بازخورد آن دلاور نهنگ
بدانست کآن کوش گردنکش است
که در حمله ماننده ی آتش است
منوچهر را نیز بشناخت کوش
که زرّینه بودش همه ساز و کوش
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو شیر ژیان و چو پیل دژم
گهی نیزه و گاه خنجر زدند
یکی بر سر و گاه بر بر زدند
ز شاهان رنجور بگسست دَم
وز اسبان جنگی بپالود نم
کشیدند از آن پس سوی گرز دست
ز زخم گران هر دو گشتند مست
برآورد گرز گران کوش گو
بزد بر سر و مغفر شاه نو
سلیحش گران بود و رنجور شد
چو کوش از برش اندکی دور شد
بغرّید چون تندر اندر بهار
بزد بر سرش گرزه ی گاوسار
از اسب اندر افتاد کوش سترگ
بجست از برش همچو پوینده گرگ
.........................................
.........................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۳ - پیروزی سیاهان و گریختن کوش
چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد سپاهی بدان سان بزرگ
نیامد به دلش اندر اندیشه هیچ
بفرمود تا کرد لشکر بسیچ
گمانی چنان برد کآن سروران
زبونند مانند آن دیگران
گذر کرد بر آب ششصد هزار
بیاورد رزم آزموده سوار
از آن بیرکان لشکر آگه نبود
کران در زمین همچو دودی نمود
بنزدیکی شاه مازندران
سراپرده زد کوش با سروران
چو سنجه چنان دید شد کار خام
سپاهی فرستاد نزدیک سام
بدان تا بدیشان بگیرند راه
وز آن دشت برداشت یکسر سپاه
چو حلقه به گردش در آمد به شب
نه آواز کوس و نه شور و جلب
همه راه بگرفت بر لشکرش
گزند آمد از آسمان بر سرش
چو گردون ز رنگ سیه پاک شد
جهان را سیه پیرهن چاک شد
برآویختند و برانگیختند
ز خون خاک با گِل برآمیختند
چپ و راست، پیش و پس سروران
گرفته سیاهان مازندران
همی گفت کوش ای دلیران من
ستوده سواران و شیران من
نه هنگام سستی ست، کوشش کنید
بر این دشمنان خاک پوشش کنید
دلیران به کف برنهادند جان
بببستند یکسر عنان در عنان
سیاهان مازندران با فرسب
به یک چوب گردان فگندند از اسب
ز بس های و هوی وز بس چاک چاک
همی گشت مریخ را زهره چاک
برآویخت با کوش، دیو سفید
پسِ پشت پولاد و غندی و بید
گرفته به دو دست چوب فرسب
پیاده همی کوفت بر مرد و اسب
کس از چنگ آن تیز چنگ اژدها
نیامد به جان، ای شگفت، رها
رجاموس کرده ست گفتی مگر
که آهن نیامد بدو کارگر
بکوشید با او سپهدار کوش
نه با اسب پا و نه با کوش توش
سپاهش همه روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
بریده ز سالار لشکر امید
که جان کی رهاند ز دیو سپید
چو هنگام شب گشت، برگشت کوش
همی تا نماندش در اندام توش
برون رفت با لشکری زآن میان
مر آن دیگران را سرآمد زمان
به مصر آمد و لشکر آن جا بماند
تنی چند با خویشتن برنشاند
ز بیم سیاهان نیارست بود
بسی رنج برخویشتن برفزود
که آمد سپاهی بدان سان بزرگ
نیامد به دلش اندر اندیشه هیچ
بفرمود تا کرد لشکر بسیچ
گمانی چنان برد کآن سروران
زبونند مانند آن دیگران
گذر کرد بر آب ششصد هزار
بیاورد رزم آزموده سوار
از آن بیرکان لشکر آگه نبود
کران در زمین همچو دودی نمود
بنزدیکی شاه مازندران
سراپرده زد کوش با سروران
چو سنجه چنان دید شد کار خام
سپاهی فرستاد نزدیک سام
بدان تا بدیشان بگیرند راه
وز آن دشت برداشت یکسر سپاه
چو حلقه به گردش در آمد به شب
نه آواز کوس و نه شور و جلب
همه راه بگرفت بر لشکرش
گزند آمد از آسمان بر سرش
چو گردون ز رنگ سیه پاک شد
جهان را سیه پیرهن چاک شد
برآویختند و برانگیختند
ز خون خاک با گِل برآمیختند
چپ و راست، پیش و پس سروران
گرفته سیاهان مازندران
همی گفت کوش ای دلیران من
ستوده سواران و شیران من
نه هنگام سستی ست، کوشش کنید
بر این دشمنان خاک پوشش کنید
دلیران به کف برنهادند جان
بببستند یکسر عنان در عنان
سیاهان مازندران با فرسب
به یک چوب گردان فگندند از اسب
ز بس های و هوی وز بس چاک چاک
همی گشت مریخ را زهره چاک
برآویخت با کوش، دیو سفید
پسِ پشت پولاد و غندی و بید
گرفته به دو دست چوب فرسب
پیاده همی کوفت بر مرد و اسب
کس از چنگ آن تیز چنگ اژدها
نیامد به جان، ای شگفت، رها
رجاموس کرده ست گفتی مگر
که آهن نیامد بدو کارگر
بکوشید با او سپهدار کوش
نه با اسب پا و نه با کوش توش
سپاهش همه روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
بریده ز سالار لشکر امید
که جان کی رهاند ز دیو سپید
چو هنگام شب گشت، برگشت کوش
همی تا نماندش در اندام توش
برون رفت با لشکری زآن میان
مر آن دیگران را سرآمد زمان
به مصر آمد و لشکر آن جا بماند
تنی چند با خویشتن برنشاند
ز بیم سیاهان نیارست بود
بسی رنج برخویشتن برفزود
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش
بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش
دایم به نامرادی خود زیست کرده ام
تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش
در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود
بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش
هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی
داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش
خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم
ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش
با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما
فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش
با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش
بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش
دایم به نامرادی خود زیست کرده ام
تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش
در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود
بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش
هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی
داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش
خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم
ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش
با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما
فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش
با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای که از قدرت تویی حسن آفرین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام