عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
کشف شد اسرار پیدا و نهان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دلا از خویش شو پنهان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
آفتابی و ماه می طلبی
پادشاهی و شاه می طلبی
کل شیئی شهید آیت تست
اگر از ما گواه می طلبی
تا به بینی بدیده ها خود را
سرو چشم سیاه می طلبی
قوت جان تو اشک خونین است
ناله و درد و آه می طلبی
همچو خورشید در جهان فردی
تو نه مال و نه جاه می طلبی
رهنمای همه توئی از ما
چه طریق و چه راه می طلبی
کوهیا از جگر غذائی ساز
چند برگ گیاه می طلبی
پادشاهی و شاه می طلبی
کل شیئی شهید آیت تست
اگر از ما گواه می طلبی
تا به بینی بدیده ها خود را
سرو چشم سیاه می طلبی
قوت جان تو اشک خونین است
ناله و درد و آه می طلبی
همچو خورشید در جهان فردی
تو نه مال و نه جاه می طلبی
رهنمای همه توئی از ما
چه طریق و چه راه می طلبی
کوهیا از جگر غذائی ساز
چند برگ گیاه می طلبی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را
بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را
دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد و ملعون بود ابلیس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسیار را
گه شودنوح نبی الله کز گرداب غم
سوی ساحل آورد طوفانیان زار را
گاه یونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دریا هم کند اقرار را
گه سلیمان زمان گردد در اقلیم وجود
حکم فرماید به حکمت مور را ومار را
گه شودیعقوب و گیرد گوشه بیت الحزن
گاه یوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خلیل الله گرددجای در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسی و آرد از عصائی اژدری
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعیسی روح الله وچون چندی گذشت
میل فرماید که زینت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهی مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضولیها دهد اغیار را
گاه چون شمس الضحی بی پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و دیوار را
گاه چون بیند که کس راه طاقت دیدار نیست
لن ترانی می رساند سائل دیدار را
خلق میترسم که چون منصور بر دارت زنند
ای بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئی تو رابر تن زبانی گر شود
وصف نتوانی یک از صد حیدر کرار را
بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را
دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد و ملعون بود ابلیس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسیار را
گه شودنوح نبی الله کز گرداب غم
سوی ساحل آورد طوفانیان زار را
گاه یونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دریا هم کند اقرار را
گه سلیمان زمان گردد در اقلیم وجود
حکم فرماید به حکمت مور را ومار را
گه شودیعقوب و گیرد گوشه بیت الحزن
گاه یوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خلیل الله گرددجای در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسی و آرد از عصائی اژدری
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعیسی روح الله وچون چندی گذشت
میل فرماید که زینت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهی مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضولیها دهد اغیار را
گاه چون شمس الضحی بی پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و دیوار را
گاه چون بیند که کس راه طاقت دیدار نیست
لن ترانی می رساند سائل دیدار را
خلق میترسم که چون منصور بر دارت زنند
ای بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئی تو رابر تن زبانی گر شود
وصف نتوانی یک از صد حیدر کرار را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
شب شد وشمس منزوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
آینه در پیش خود بگرفت وگفتا کن نگاه
گفت دیدی گفتم آری گفت چه گفتم دوماه
گفت ماهی چون رخ من دیده ای گفتم بلی
گفت کو کی گفتم اندر آینه خود کن نگاه
گفت کاندر آینه عکس رخم هست او منم
گفتم الحق راست فرمودی نمودم اشتباه
گفت با رخسار من گویدچه ماه آسمان
گفتمش در پیش رخسار تو باشد عذر خواه
گفت مه را از چه رو نسبت به رویم می دهند
گفتم آنکو داده این نسبت نترسید ازگناه
گفت دانی از چه بر رویش کلف افتاده مه
گفتم آری بسکه رخ می سایدت برخاک راه
گفت مه را راستی با من شباهت هیچ هست
گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سیاه
گفت مه راهیچ دانی با رخ من فرق چیست
گفتم آری از زمین تا آسمان گل تا گیاه
گفت دانی کیستم گفتم بلی دلدار من
گفت پس بنگر بمن بین مظهر لطف اله
گفت دال دل به قدم داده ای لامش چه شد
گفتم اورا هم به زلفت داده ام از اوبخواه
گفت میدانی بلند اقبال گشتی از چه رو
گفتم آری چون به من داری نظر بیگاه وگاه
گفت دیدی گفتم آری گفت چه گفتم دوماه
گفت ماهی چون رخ من دیده ای گفتم بلی
گفت کو کی گفتم اندر آینه خود کن نگاه
گفت کاندر آینه عکس رخم هست او منم
گفتم الحق راست فرمودی نمودم اشتباه
گفت با رخسار من گویدچه ماه آسمان
گفتمش در پیش رخسار تو باشد عذر خواه
گفت مه را از چه رو نسبت به رویم می دهند
گفتم آنکو داده این نسبت نترسید ازگناه
گفت دانی از چه بر رویش کلف افتاده مه
گفتم آری بسکه رخ می سایدت برخاک راه
گفت مه را راستی با من شباهت هیچ هست
گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سیاه
گفت مه راهیچ دانی با رخ من فرق چیست
گفتم آری از زمین تا آسمان گل تا گیاه
گفت دانی کیستم گفتم بلی دلدار من
گفت پس بنگر بمن بین مظهر لطف اله
گفت دال دل به قدم داده ای لامش چه شد
گفتم اورا هم به زلفت داده ام از اوبخواه
گفت میدانی بلند اقبال گشتی از چه رو
گفتم آری چون به من داری نظر بیگاه وگاه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ای وجودت مظهر لطف الهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی