عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید
بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید
اندرین خم‌خانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف می‌باید مزید
در خراباتی که صاحب درد او جان‌های ماست
مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید
گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن
چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
غم شحنهٔ عشق است و بلا انگیزد
جان خواهد شحنگی و رنگ آمیزد
خاقانی اگر سرشک خونین ریزد
گو ریز که سیم شحنه زین برخیزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل از خوبان دیگر برگرفتم
ز دل نو باز عشقی درگرفتم
ندانستم که اصل عاشقی چیست
چو دانستم رهی دیگر گرفتم
فکندم دفتر و جستم ز طامات
خراباتی شدم ساغر گرفتم
عتاب دوستان یکسو گرفتم
کتاب عاشقی را برگرفتم
ز بهر عشق تو در بت‌پرستی
طریق مانی و آزر گرفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشای او بر در و دیوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایهٔ سنبل نهان شد
قیامت می‌کند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟
ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد
صبا در طرهٔ شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفتهٔ روی فلان شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه می‌رود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
آمده‌ام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسه‌ای از لب یار بشکنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود
تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم
سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعله‌دار آیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن
چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل می‌گوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن
اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسی‌صفت بی‌پا و سر باید شدن
نیست این‌جا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن
در پی کام دل خود بی‌جگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بی‌بال و پر باید شدن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
کار من شکسته بسامان رسید باز
درد من ضعیف بدرمان رسید باز
شاخ امید من گل صد برگ بار داد
مرغ مراد من بگلستان رسید باز
از بارگاه مکرمت عام خسروی
تشریف خاص بین که بدربان رسید باز
آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود
چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز
دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند
کانگشتری بدست سلیمان رسید باز
یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل
لیکن بکام دوست ببستان رسید باز
یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود
نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز
بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت
و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز
ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی
همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز
چندین چه نالی از شب دیجور حادثات
روشن برآ که صبح درفشان رسید باز
خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل
کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
حکایت
بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس می‌گردید
گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد
به تفرج به سوی صحرا شد
یک دم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار می‌گردید
باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره به طرهٔ طرار
صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی به غم خسته
برده، در دام زلف‌ها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطرهٔ ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر به غمزهٔ خود
عاشقان را به تیر خواهد زد
گلخنی بی‌نوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید
زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس به غربال چشم خون می‌بیخت
جامهٔ گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید
شاهزاده چو سوی او نگرید
بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب به حال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیال است؟ پادشاهی را
به گدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که از که مینالم؟
نیست یارای گفتنم با کس
که دلم را به وصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بی‌خبر ز اغیار
گر به شهر آمدی، به هر ایام
نزدی جز به کوی دلبر گام
پیش هیچ آفریده ندریده
پردهٔ راز آن پسندیده
با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران
با سگ کوی دوست همدم شد
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب
مدتی با دل ز غم به دو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم
تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش به زور بیرون کرد
بی‌دل و جان همی دوید بسر
تا به جای سگان آن دلبر
چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد
عاشق مستمند بیچاره
بود در کوه و دشت آواره
دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا
غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده
در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان
گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام
ناکهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه
آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید
پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار
شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه
صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی
گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد
گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد
بیخود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!
تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید
چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش
ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند
در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل می‌گفت:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن
گر بگذری ز خویش، چها می‌توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی بی سر و پا می‌توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
درفرصتی که عقده‌گشا می‌توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می‌توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می‌توان شدن؟
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۴
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست فتنه‌ای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۴
بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۲
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
میوهٔ وصل تو آن به که گذارم به رقیب
از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید
ساقیا باده ز خمخانهٔ دیگر برسان
که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید
محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر
کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این صید هنوز نیم رام است
این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است
این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود
با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت
سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان
کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست
کش ناقه هنوز بی‌زمام است
دیگ هوس ز آتش اوست
در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست
این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود
کاین نظم هنوز بی‌نظام است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم
به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمی‌گشتم به گرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی می‌باید فکند از تن به جرم آن
که عمری بر سر کوی تو بی‌حاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچاره‌تر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن
صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن
دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت
ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن
آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین
شهباز عشقی پر گشوده‌ای مرغ جان‌پرواز کن
عشق اینک از ره می‌رسد ای جان به استقبال رو
غم حلقه بر در می‌زند ای دل برو در باز کن
شد زنده از یک پرسشت تا زنده‌ام مانند من
داری گواهی این چنین رو دعوی اعجاز کن
نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان
از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن
چون بر مراد محتشم غمگین نواز است آن صنم
ای دل تو نازان شو به غم ای غم تو بر دل ناز کن
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنان که در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد
مجموع کتابهای علم درسی
از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد