عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - از بزرگی طلب ادای قروض خود را کرده است
ای خداوندی که باشد نسبت انعام تو
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - تاریخ فوت یکی از نوادگان شاه
گوهری ارجمند از کف شاه
رفته کز دیده، خون نمی بندد
حاصل هر دو کون شاه جهان
بدهد گر بسلک پیوندد
رخت گلگون شفق نمی پوشد
که ببر جز سیاه نپسندد
آسمان بر سر از مه و خورشید
چهره زر دگر نمی بندد
گشت تاریخ این مصیبت عام
(صبحدم زین الم نمی خندد)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
این مژده فتح از پی هم زیبا بود
این کیف دو بالا چه نشاط افزا بود
از رفتن (دریا) سر (بیرا) هم رفت
گویا سر او حباب این دریا بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
چشم ستمگرت که بخون در کمین نشست
تیغی کشیده، در ره مردان دین نشست
با روی آتشین چو گذشتی ببوستان
گل را ز انفعال، عرق بر جبین نشست
سرو سهی که خاسته بود از چمن بناز
چون دید شکل قد ترا، بر زمین نشست
چون لاله داغدار، جهانی ز خط یار
کان سبزه بر کنار گل و یاسمین نشست
در خون نشست شاهی مسکین ز عشق تو
بیچاره چونکه با تو نشست، اینچنین نشست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
برخیز و بر افروز هلا قبله ی زردشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
چون مرغ سحر جناح گلفام گشود
از بیضه ی صبح زرده ی مهر نمود
هر دانه که طاووس شب از دیده فشاند
از دامن صبح طایر روز ربود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست
بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست
کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست
تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک
همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست
از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف
فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست
قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان
از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست
راست از چشم خیالیّ و خیال قد او
سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
دوش می گفتم که ماه این دلفروزی از که دید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
هر سنگ ریزه، طور تجلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم