عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۶
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنه سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنه سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹۲
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر ز دیست
امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر ز دیست
امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه دروغ دگربار بنگرید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹۳
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر
آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر
تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا
حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه
ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر
بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر
یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر
قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی
دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر
لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع
عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر
آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر
یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی
یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر
دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه میدارم که بی دلدار چون بردی به سر
بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی
قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر
آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر
تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا
حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه
ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر
بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر
یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر
قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی
دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر
لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع
عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر
آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر
یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی
یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر
دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه میدارم که بی دلدار چون بردی به سر
بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی
قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۲
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
سعدی : غزلیات
غزل ۴۷۸
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
سعدی : غزلیات
غزل ۴۷۹
من از دست کمانداران ابرو
نمییارم گذر کردن به هر سو
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشید است یا رو
بهشت است این که من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسو
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو
نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار
که با او بر توان آمد به بازو
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو
نفس را بوی خوش چندین نباشد
مگر در جیب دارد ناف آهو
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
غریبی سخت محبوب اوفتادهست
به ترکستان رویش خال هندو
عجب گر در چمن برپای خیزد
که پیشش سرو ننشیند به زانو
و گر بنشیند اندر محفل عام
دو صد فریاد برخیزد ز هر سو
به یاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبیست معفو
نمییارم گذر کردن به هر سو
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشید است یا رو
بهشت است این که من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسو
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو
نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار
که با او بر توان آمد به بازو
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو
نفس را بوی خوش چندین نباشد
مگر در جیب دارد ناف آهو
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
غریبی سخت محبوب اوفتادهست
به ترکستان رویش خال هندو
عجب گر در چمن برپای خیزد
که پیشش سرو ننشیند به زانو
و گر بنشیند اندر محفل عام
دو صد فریاد برخیزد ز هر سو
به یاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبیست معفو
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۵
بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۸
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بتهای رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
مینمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بتهای رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
مینمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
ان لم امت یوم الوداع تأسفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
من مات لاتبکوا علیه ترحما
و ابکوا لحی فارق المتألفا
یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا
بینی و بینک موعد لن یخلفا
لما حدا الحادی و جد رحیلهم
ظفر العدو بما یؤمل و اشتفی
ساروا باقسی من جبال تهامه
قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا
یا سائلی عمن بلیت بحبه
ابت المحاسن ان تعد و توصفا
ماذا یقال ولا شبیه لحسنه
لو کان ذا مثل اذا لتألفا
فکشفن عما فی البراقع مختف
و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا
هل یقنعن من الحبیب بنظرة
ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی
اوقفت راحلتی بارض مودع
و بکیت حتی ان بللت الموقفا
منهم الیهم شکوتی و توجعی
ما انصفون ولم اجد مستنصفا
سعدی صبرا فالتصبر لم یکن
فی العشق الا ان یکون تکلفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
من مات لاتبکوا علیه ترحما
و ابکوا لحی فارق المتألفا
یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا
بینی و بینک موعد لن یخلفا
لما حدا الحادی و جد رحیلهم
ظفر العدو بما یؤمل و اشتفی
ساروا باقسی من جبال تهامه
قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا
یا سائلی عمن بلیت بحبه
ابت المحاسن ان تعد و توصفا
ماذا یقال ولا شبیه لحسنه
لو کان ذا مثل اذا لتألفا
فکشفن عما فی البراقع مختف
و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا
هل یقنعن من الحبیب بنظرة
ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی
اوقفت راحلتی بارض مودع
و بکیت حتی ان بللت الموقفا
منهم الیهم شکوتی و توجعی
ما انصفون ولم اجد مستنصفا
سعدی صبرا فالتصبر لم یکن
فی العشق الا ان یکون تکلفا
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۸ - سیه گلیم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۳
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب
کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمع میبینم عیان در روی او من بی حجیب
ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج
مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب
بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار
شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سیب
معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید
احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیدهای
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمع میبینم عیان در روی او من بی حجیب
ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج
مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب
بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار
شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سیب
معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید
احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیدهای
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بام شکسته
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری