عبارات مورد جستجو در ۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
بازم ای دوست چرا از نظر انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۱ - کشته شدن بال از دست رام و راضی شدن سگریو و انگد و رام
ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨٢
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷
بخوبی هیچکس چون یار ما نیست
ولیکن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنک شکر شد دهانش
که یک شکر ازان روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ایماه
که وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و کوئی
که جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیکن
که یارد گفت چونین هست یا نیست
بعشقت هم نیارم کرد دعوی
که زرخواهی و آن معنی مرا نیست
جفا کن تا توانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روانیست
ولیکن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنک شکر شد دهانش
که یک شکر ازان روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ایماه
که وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و کوئی
که جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیکن
که یارد گفت چونین هست یا نیست
بعشقت هم نیارم کرد دعوی
که زرخواهی و آن معنی مرا نیست
جفا کن تا توانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روانیست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷ - کشتن عباس هامان پسر هیتال شاه را گوید
وزآن روی بشنو سخن از سپاه
ز ارژنگ گردان زرین کلاه
چه رفت از پی گود یل شهریار
بگشتند گردان در آن مرغزار
پی اسب آن نامور یافتند
برآن سوی گردان عنان تافتند
بدیدند اسبش به آن کوهسار
گرفتند و بردند مردان کار
به نزدیک ارژنگشاه بزرگ
بگفتند کای نامدار سترک
بدیدیم اسب یل نامدار
که کردی چرا در لب جویبار
ندیدیم ما پهلوان را بدشت
ندانم چرخ از برش چون گذشت
چه ارژنگ ازین کار آگاه شد
بره درد و شادیش کوتاه شد
بفرمود کاید برش عاس تیز
که در کشته بودی چه الماس تیز
بدو گفت ای گرد والانسب
ز من دخت هیتال کردی طلب
سپارم بتو کشور و دخترش
بدانگه که از تن ببرم سرش
کنون گم شد از من یل نامدار
جهان پهلوان گرد خنجرگزار
بداند که این گرد هیتال شوم
نمانم بیک تن درین مرز و بوم
ز کین دست بر تیغ تیز آورد
به ما بر یکی رستخیز آورد
از آن پیش کآگاه گردد ازین
یکی چاره پیش آر ای گرد کین
بیاری برم گر سر شاه را
سپارم بتو کشور و ماه را
تو خود شرط کردی که از تن سرش
ببری بگیری ز من دخترش
بدو عاس گفت ای شه نام دار
کنون هست هنگامه گیر و دار
هرآن چیز گفتی بجای آورم
بخنجر سرش زیر پای آورم
بناگه برآمد غو کره نای
ابانای و سرغین و هندی درآی
همان نعره فیل و آوای کوس
ز درگاه هیتال با صد فسوس
چه خورشید برداشت از کوه سر
ز کارآگهان مردی آمد ز در
که شاها زمغرب در آمد سپاه
که از گردشان گشت گم مهر و ماه
ز مغرب سپاهی ز در در رسید
کشان کرد بر فرق مه بر رسید
همه عاد مانند مردان کار
همه شیره مردان خنجرگزار
سرانی که هر یک بروز نبرد
برآرند از فیل و از شیر گرد
چه جمهور زرفام با گیر و دار
رسیدند با لشکر بیشمار
چه ارژنگ بشنید دلتنگ شد
دلش سست و از روی اورنگ شد
بدو عاس گفت ای شه نامدار
مخور غم دل خویش رنجه مدار
همین شب روم سوی هیتال من
سراز کین ببرمش از یال من
چه هیتال را سر ببرم به تیغ
نمایند این لشکر ازماگریغ
بگفت این بیرون شد از پیش شاه
شب تیره آمد میان سپاه
نه آوای زنگ و نه نای جرس
نه های کشیک چی نه هوئی عسس
چه آمد بنزدیک خرگاه شاه
یکی اژدها دید در پیش گاه
کش از دم همی آتش آمد برون
نیارست از بیم رفتن درون
چنان بد که هیتال تیره روان
به جادوگری کرده بد آن نشان
که از دشمن ایمن بود گاه خواب
چنین تا برآمد ز که آفتاب
ز مرجانه این سحر آموخته
به شاگردیش دل برافروخته
چنین کرده مرجانه پیمان به شاه
که گر زی تو آید ز دشمن سپاه
بیایم بسازم همه کار تو
بهر کار باشم هوادار تو
چه دید اژدها را جهاندیده عاس
بگردید از آنجای دل پرهراس
بخرگاه ماهان برون رفت تفت
بخنجر سرش را ز تن برگرفت
روان برد نزدیک ارژنگشاه
نهاد آن سر بی بهایش بگاه
بپرسید شه کین سر از آن کیست
که بر جان او زار باید گریست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
سر گرد هامان خنجرگزار
رسانیدم اینک بنزدیک تخت
ازو گشته بدبخت بد یاربخت
چه رفتم بنزدیک هیتال شاه
بدیدم یکی اژدهای سیاه
که بد خفته در پیش تخت بلند
بترسیدم آید به من زو گزند
چه ارژنگ بشنید ازو شاد شد
تو گفتی که از بند آزاد شد
سرش در سنان برد دربارگاه
زدند و بدیدند یکسر سپاه
چه روز دگر خسرو خاوری
برآمد بر این طاق نیلوفری
بهیتال گفتند جاوید مان
که هامانت بربست رخت از جهان
برافروخت هیتال بگریست زار
برو روز روشن چه شب گشت تار
تنش را بآتش فکندند زود
بماتم سه روز اندرون شاه بود
چهارم چو شد خاست آوای زنگ
که از مغرب آمد سپاهی به جنگ
جهاندار جمهور زرفام شیر
رسیدند زی شاه با دار و گیر
چه بشنید هیتال بربست کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
پذیره بیامد باین داد و دین
بر نامور شاه مغرب زمین
ورا دید شاد و بایوان شدند
برآمد خروش تبیره بلند
همه شب بدو داشت هیتال روی
ز ارژنگ بودش همه گفتگوی
بدو گفت جمهور کای نامور
بدان آمدم بسته کین را کمر
که تا این سپه را ز کین بشکنم
نه گر این کنم پس نه مردم زنم
بفرمای تا نای کین دردمند
که امروز مائیم خصم بلند
سر شاه ارژنگ آرم بچنگ
چه زی تیغ دست آورم روز جنگ
مر آن زابلی را سر آرم بدست
تنش را بخاک افکنم زار و پست
بخون سه فرزند هیتال من
سرانشان بکوبم بکوپال من
ز ارژنگ گردان زرین کلاه
چه رفت از پی گود یل شهریار
بگشتند گردان در آن مرغزار
پی اسب آن نامور یافتند
برآن سوی گردان عنان تافتند
بدیدند اسبش به آن کوهسار
گرفتند و بردند مردان کار
به نزدیک ارژنگشاه بزرگ
بگفتند کای نامدار سترک
بدیدیم اسب یل نامدار
که کردی چرا در لب جویبار
ندیدیم ما پهلوان را بدشت
ندانم چرخ از برش چون گذشت
چه ارژنگ ازین کار آگاه شد
بره درد و شادیش کوتاه شد
بفرمود کاید برش عاس تیز
که در کشته بودی چه الماس تیز
بدو گفت ای گرد والانسب
ز من دخت هیتال کردی طلب
سپارم بتو کشور و دخترش
بدانگه که از تن ببرم سرش
کنون گم شد از من یل نامدار
جهان پهلوان گرد خنجرگزار
بداند که این گرد هیتال شوم
نمانم بیک تن درین مرز و بوم
ز کین دست بر تیغ تیز آورد
به ما بر یکی رستخیز آورد
از آن پیش کآگاه گردد ازین
یکی چاره پیش آر ای گرد کین
بیاری برم گر سر شاه را
سپارم بتو کشور و ماه را
تو خود شرط کردی که از تن سرش
ببری بگیری ز من دخترش
بدو عاس گفت ای شه نام دار
کنون هست هنگامه گیر و دار
هرآن چیز گفتی بجای آورم
بخنجر سرش زیر پای آورم
بناگه برآمد غو کره نای
ابانای و سرغین و هندی درآی
همان نعره فیل و آوای کوس
ز درگاه هیتال با صد فسوس
چه خورشید برداشت از کوه سر
ز کارآگهان مردی آمد ز در
که شاها زمغرب در آمد سپاه
که از گردشان گشت گم مهر و ماه
ز مغرب سپاهی ز در در رسید
کشان کرد بر فرق مه بر رسید
همه عاد مانند مردان کار
همه شیره مردان خنجرگزار
سرانی که هر یک بروز نبرد
برآرند از فیل و از شیر گرد
چه جمهور زرفام با گیر و دار
رسیدند با لشکر بیشمار
چه ارژنگ بشنید دلتنگ شد
دلش سست و از روی اورنگ شد
بدو عاس گفت ای شه نامدار
مخور غم دل خویش رنجه مدار
همین شب روم سوی هیتال من
سراز کین ببرمش از یال من
چه هیتال را سر ببرم به تیغ
نمایند این لشکر ازماگریغ
بگفت این بیرون شد از پیش شاه
شب تیره آمد میان سپاه
نه آوای زنگ و نه نای جرس
نه های کشیک چی نه هوئی عسس
چه آمد بنزدیک خرگاه شاه
یکی اژدها دید در پیش گاه
کش از دم همی آتش آمد برون
نیارست از بیم رفتن درون
چنان بد که هیتال تیره روان
به جادوگری کرده بد آن نشان
که از دشمن ایمن بود گاه خواب
چنین تا برآمد ز که آفتاب
ز مرجانه این سحر آموخته
به شاگردیش دل برافروخته
چنین کرده مرجانه پیمان به شاه
که گر زی تو آید ز دشمن سپاه
بیایم بسازم همه کار تو
بهر کار باشم هوادار تو
چه دید اژدها را جهاندیده عاس
بگردید از آنجای دل پرهراس
بخرگاه ماهان برون رفت تفت
بخنجر سرش را ز تن برگرفت
روان برد نزدیک ارژنگشاه
نهاد آن سر بی بهایش بگاه
بپرسید شه کین سر از آن کیست
که بر جان او زار باید گریست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
سر گرد هامان خنجرگزار
رسانیدم اینک بنزدیک تخت
ازو گشته بدبخت بد یاربخت
چه رفتم بنزدیک هیتال شاه
بدیدم یکی اژدهای سیاه
که بد خفته در پیش تخت بلند
بترسیدم آید به من زو گزند
چه ارژنگ بشنید ازو شاد شد
تو گفتی که از بند آزاد شد
سرش در سنان برد دربارگاه
زدند و بدیدند یکسر سپاه
چه روز دگر خسرو خاوری
برآمد بر این طاق نیلوفری
بهیتال گفتند جاوید مان
که هامانت بربست رخت از جهان
برافروخت هیتال بگریست زار
برو روز روشن چه شب گشت تار
تنش را بآتش فکندند زود
بماتم سه روز اندرون شاه بود
چهارم چو شد خاست آوای زنگ
که از مغرب آمد سپاهی به جنگ
جهاندار جمهور زرفام شیر
رسیدند زی شاه با دار و گیر
چه بشنید هیتال بربست کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
پذیره بیامد باین داد و دین
بر نامور شاه مغرب زمین
ورا دید شاد و بایوان شدند
برآمد خروش تبیره بلند
همه شب بدو داشت هیتال روی
ز ارژنگ بودش همه گفتگوی
بدو گفت جمهور کای نامور
بدان آمدم بسته کین را کمر
که تا این سپه را ز کین بشکنم
نه گر این کنم پس نه مردم زنم
بفرمای تا نای کین دردمند
که امروز مائیم خصم بلند
سر شاه ارژنگ آرم بچنگ
چه زی تیغ دست آورم روز جنگ
مر آن زابلی را سر آرم بدست
تنش را بخاک افکنم زار و پست
بخون سه فرزند هیتال من
سرانشان بکوبم بکوپال من
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
من سیه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکرعم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۵ - پاسخ کوش به آتبین
بدو گفت کوش ای سبک مایه مرد
به گرد در پادشاهی مگرد
تو تا من نبودم چو روباه لنگ
نبودت شب و روز جایی درنگ
همه روز با بیم بگذاشتی
شب از جای دوشینه برداشتی
نبودت خورش سال و مه جز شکار
خور و خواب در بیشه و کوهسار
چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ
که تو بیشه برداشتی همچو گرگ
چو من برکشیدم سر و سفت و یال
شدی شاه چین را بدان بی همال
که از بیشه در دشت و رود آمدی
برِ خسروِ چین فرود آمدی
دوباره شکستم سپاه پدر
توانگرت کردم به سیم و به زر
شدی بی نیاز از همه گونه چیز
برادر بکشتم ز بهر تو نیز
چو آگاه گشتم ز کار پدر
پدر بهتر از دایه ی بدگهر
مرا دایه بودی و پروردگار
گرامی ولیکن نه چون شهریار
چو پاداش خواهی بدین دایگی
چو پر مایه گشتی ز بی مایگی
چو نیواسب کشتم در این کارزار
از او به نباشد همانا سُوار
به گرد در پادشاهی مگرد
تو تا من نبودم چو روباه لنگ
نبودت شب و روز جایی درنگ
همه روز با بیم بگذاشتی
شب از جای دوشینه برداشتی
نبودت خورش سال و مه جز شکار
خور و خواب در بیشه و کوهسار
چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ
که تو بیشه برداشتی همچو گرگ
چو من برکشیدم سر و سفت و یال
شدی شاه چین را بدان بی همال
که از بیشه در دشت و رود آمدی
برِ خسروِ چین فرود آمدی
دوباره شکستم سپاه پدر
توانگرت کردم به سیم و به زر
شدی بی نیاز از همه گونه چیز
برادر بکشتم ز بهر تو نیز
چو آگاه گشتم ز کار پدر
پدر بهتر از دایه ی بدگهر
مرا دایه بودی و پروردگار
گرامی ولیکن نه چون شهریار
چو پاداش خواهی بدین دایگی
چو پر مایه گشتی ز بی مایگی
چو نیواسب کشتم در این کارزار
از او به نباشد همانا سُوار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کی دل کلید راز به دست زبان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۴ - کشته شدن اخواست
وزین روی اخواس در عیش و نوش
به سر برد در بابل و گه به شوش
همه کار لشگر به منتور داد
نیاورد از کین دیرینه یاد
یکی خواجه اش بود بس ناسپاس
که خوانندنش مصریان باگواس
نژادش زافریک و رویش سیاه
همه کار کشور بدو داد شاه
به زهر اندر آن شاه را کشت خوار
به خنجر تنش کرد پس پارپار
به آتش همی سوخت فرخ سرش
به گربه خورانیدی آن پیکرش
به سر برد در بابل و گه به شوش
همه کار لشگر به منتور داد
نیاورد از کین دیرینه یاد
یکی خواجه اش بود بس ناسپاس
که خوانندنش مصریان باگواس
نژادش زافریک و رویش سیاه
همه کار کشور بدو داد شاه
به زهر اندر آن شاه را کشت خوار
به خنجر تنش کرد پس پارپار
به آتش همی سوخت فرخ سرش
به گربه خورانیدی آن پیکرش
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - این قطعه را از روی بترجمه خواست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - حکایت
گویند از خراسان شد تاجری روانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - ماده تاریخ عزل عین الدوله