عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۹
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشئه ی دیوانگی آمد
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل
با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد
دارد خبری آن نگه خاص که سویم
مخصوص به صد شیوهٔ بیگانگی آمد
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد
حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد
شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۹
ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان؟ که بگشاید؟
به گلخن گر روم از رشک، گلخن، تاب در بندند
به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید؟
چنین کز دیدن هر ناپسندم خون به جوش آمد
اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید؟
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهٔ پنهان که بگشاید؟
طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن
عجب گنجیست اما تا طلسم آن که بگشاید؟
مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در، آخر ای نادان! که بگشاید؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۷
چون طفل اشک پرده در راز نیستم
از من مپوش راز که غماز نیستم
در انتظار اینکه مگر خواندم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طناز نیستم
در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم
زانرو که چون رقیب دغاباز نیستم
گر ترک خانمان نکنم از برای تو
وحشی رند خانه برانداز نیستم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۹
رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من
گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت
می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۷
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبه برخاست
خورشید پرست بودم اول
اکنون همه میل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پیداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثریاست
گر یافته‌ام دو در عجب نیست
زیرا که دو چشم من دو دریاست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقانی را چه روز عشق است
با این غم روزگار کور است
روزی دارد سیاه چونانک
دشمن به دعای نیم شب خواست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در رثاء امام شهاب الدین ابوالفضائل شروانی
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود
دلم از خون چه خم به جوش آمد
جان چو کف زد به دوش می‌بشود
منم آن بید سوخته که به من
دیده راوق فروش می بشود
چون گریزد دل از بلا؟ که جهان
بر دلم تخته پوش می بشود
من ز گریه نه‌ام خموش ولیک
مرغ جانم خموش می بشود
ساقی غم که جام جام دهد
عمر در نوش نوش می بشود
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه زوش می بشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود
خواب آشفته دیده بودم دوش
حالم امشب چو دوش می بشود
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بد که هوش می بشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش
که دل از راه گوش می بشود
آه کز مردان امام شهاب
آه من سخت کوش می بشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت
کآسمان پرخروش می بشود
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش می بشود
به وفاتش امام انجم را
ردی زر ز دوش می بشود
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
غم شحنهٔ عشق است و بلا انگیزد
جان خواهد شحنگی و رنگ آمیزد
خاقانی اگر سرشک خونین ریزد
گو ریز که سیم شحنه زین برخیزد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
خاقانی ازین چرخ سیه کاسهٔ دون
چونی تو در این گلخن خاکسترگون
از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون
کآتش ز درون داری و آب از بیرون
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشای او بر در و دیوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن
چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل می‌گوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن
اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسی‌صفت بی‌پا و سر باید شدن
نیست این‌جا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن
در پی کام دل خود بی‌جگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بی‌بال و پر باید شدن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی‌دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!
بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان می‌پرست من و توست
تا جام شراب و شیشهٔ می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو
رسوا شدهٔ کوچه و بازارم ازو
من می‌خواهم که دست ازو بردارم
دل نگذارد که دست بردارم ازو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب