عبارات مورد جستجو در ۱۱۰ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۴۲- سورة الشورى - مکیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى عز و جل: اللَّه لطیف بعباده، اللَّه لطیف است به بندگان، رفیق است و مهربان بر ایشان لطف وى بود که ترا توفیق داد تا او را پرستیدى، توفیق کرد، تا از او خواستى دل معدن نور کرد تا نادیده دوست داشتى و نادریافته بشناختى.
لطف وى بود که از تو طاعات موقت خواست و مثوبات مؤبد بداد عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ.
لطف وى بود که نعمت بقدر خود داد و از بنده شکر بقدر بنده خواست فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ.
لطف وى بود که بنده را توفیق خدمت داد و آن گه هم خود مدحت و ستایش بر سر نهاد که: التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الى آخر.
لطف وى بود که بوقت گناه ترا جاهل خواند تا عفو کند أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ بوقت شهادت عالم خواند تا گواهیت بپذیرد إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ.
بوقت تقصیر ضعیف خواند، تا تقصیرت محو کند. وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً.
آن درویش گوید، از سر سوز و نیاز در آن خلوت راز: الهى تو ما را ضعیف خواندى، از ضعیف چه آید جز از خطا و ما را جاهل خواندى و از جاهل چه آید جز از جفا و تو خداوندى کریم و لطیف، از کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و وفا و بخشیدن عطا. سزاى بنده آنست که چون لطف و رفق او جل جلاله بر خود بشناخت، دامن از کونین درچیند، بساط هوس در نوردد، کمر عبودیت بر میان بندد بر درگاه خدمت و حرمت لزوم گیرد، دیده از نظر اغیار بردوزد، خرمن اطماع بخلق بسوزد، با دلى بى‏غبار و سینه‏اى بى‏بار، منتظر الطاف و مبار الهى بنشیند تا حق جل جلاله بلطف خود کار وى میسازد. و دل وى در مهد عهد مینوازد اللَّهُ لَطِیفٌ بِعِبادِهِ خداى را جل جلاله هم لطف است و هم مهر. بلطف او کعبه و مسجدها بنا کردند، بقهر او کلیساها و بت کده‏ها برآورند.
توفیق را فرستاد تا طلیعه لشکر لطف بود، خذلان را برانگیخت تا مقدمه لشکر عدل بود.
مسکین آدمى بیچاره که او را گذر بر لشکر لطف و مهر آمد، نداند که طلیعه لشکر لطف او را دربرگیرد بناز، یا مقدمه لشکر عدل او را بپاى فرو گیرد، زار و خوار.
اى درویش مبادا که لباس عاریتى دارى و نمیدانى، مبادا که عمر میگذارى، زیر مکر نهانى. آه از پاى بندى نهانى، فغان از حسرتى جاودانى.
اى بسا پیر مناجاتى که بر ظاهر اسلام عمرى بسر آورده شب را بالونه آب گرم دیده کرده بروز سبحه تسبح در دست گرفته و امیدى در سرانجام کار خویش بسته، بعاقبت چون رشته عمرش باریک شود، روز امیدش تاریک شود.
وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ مؤذنى بود چندین سال بانگ نماز گفته روزى بر مناره برفت، دیده وى بر زنى ترسا افتاد، در کار آن زن برفت، چون از مناره فرود آمد، هر چند با خویشتن برآویخت برنیامد، بدر سراى آن زن ترسا شد، قصه با وى بگفت، آن زن گفت اگر دعوى راست است و در عشق صادقى، موافقت شرط است. زنار ترسایى بر میان باید بست، آن بدبخت بطمع آن زن زنار ترسایى بربست،
بیم است که از عشق تو رسوا گردم
دفتر بنهم گرد چلیپا گردم‏
گر تو ز پى رهى مسلمان نشوى
من خود ز پى عشق تو ترسا گردم
آن بیچاره خمر باز خورد، چون مست گشت، قصد آن زن کرد، زن بگریخت و در خانه‏اى شد آن بدبخت بر بام رفت تا بحیلتى خویش را در آن خانه افکند، خذلان ازلى تاختن آورد، از بام درافتاد و بر ترسایى هلاک شد.
چندین سال مؤذنى کرده و شرایع اسلام ورزیده و بعاقبت بترسایى هلاک شده و بمقصود نارسید وَ هُوَ الَّذِی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ، او خداوندیست که توبه بندگان پذیرد، ناله صلحجویان نیوشد، عیب عذرخواهان پوشد.
اگر بتقدیر بنده‏اى صد سال معصیت کند، آنکه گوید تبت، اللَّه گوید قبلت عبدى حرفت تو معصیت و صفت من مغفرت، تو حرفت خود رها نکنى، من صفت خود کى رها کنم. عبدى تا من توبه ندادم تو توبه نکردى، تا نخواندم، نیامدى، توبه دادن از من، توبه پذیرفتن بر من.
ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا توبه کردن تو، به ندم، توبه دادن من بحلم و کرم توبه کردن تو بدعا، توبه دادن من بعطا، توبه کردن تو بسؤال، توبه دادن من بنوال توبه کردن تو بانابت، توبه دادن من باجابت.
خبر درست است از مصطفى (ص) که فردا چون مؤمنان در بهشت شوند و در درجات و منازل خود فروآیند، بسیارى از زمین بهشت زیادت آید که آن را ساکنان نباشند، تا رب العزّه خلقى نوآفریند و آن جایگاه بایشان دهد، اگر روا باشد از روى کرم که خلقى آفریند عبادت ناکرده و رنج نابرده و درجات جنات بایشان دهد، اولى‏تر و سزاوارتر که بندگان دیرینه را و درویشان خسته دل را از در بیرون نکند و از ثواب و عطاء خود محروم نگرداند. بروم و ترک و هند کس میفرستد تا ناآمده را بیارد، آمده را کى راند.
در خبر است که روز قیامت بنده‏اى را بدوزخ میبرند، مصطفى (ص) ببیند، فرماید یا رب امتى، امتى، خطاب آید که یا محمد، تو ندانى که وى چه کرد، لختى از جفاهاى آن بنده با وى بگویند، مصطفى (ص) گوید: «سحقا سحقا»
دور بادا و هلاک دور بادا و هلاک، چنانستى که رب العزه فرمودى: بنده من، او که ترا شفیع است چون بدانست جفاهاى تو، از تو بیزار گشت تا بدانى که جز حلم من، نکشد بار جفاء ترا، جز فضل من نپوشد عیب و عوار تو.
وَ یَسْتَجِیبُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ این زیادت بقول مفسران اهل سنت، دیدار خداوند است جل جلاله.
هم چنان که جاى دیگر گفت: لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى‏ وَ زِیادَةٌ و بنده که بدیدار اللَّه رسد، بفضل اللَّه میرسد نه بطاعت خود، چنان که فرمود وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ فردا چون حق جل جلاله دیدار خود را بدوستان کرامت فرماید بتقاضاى جمال خود کند نه بتقاضاى بنده که بشر مختصر را هرگز زهره آن نبود که باین تقاضا پیدا آید. عجب کاریست، از آنجا که عزت غیرت است از دیده اغیار، نقاب نقاب اقتضا میکند و زانجا که کمال جمال است تجلى بر تجلى اقتضا میکند:
هر چند نهفت است بپرده در هموار
نور دو رخش در همه آفاق عیانست‏
ابو بکر شبلى وقتى در غلبات وجد خویش گفت: «بار خدایا فردا همه را نابینا انگیز تا جز من ترا کسى نبیند» باز وقتى دیگر گفت: بار خدایا شبلى را نابینا انگیز، دریغ بود که چون من ترا بیند، آن سخن اول غیرت بود بر جمال، از دیده اغیار و آن دیگر غیرت بود بر جمال از دیده خود. و در راه جوانمردان این قدم از آن قدم تمامتر است و عزیزتر.
از رشک تو بر کنم دل و دیده خویش
تا اینت نبیند و نه آن داند بیش‏
و دلیل بر آنکه دیدار خداوند ذو الجلال فردا بتقاضاى جمال او بود، خبر صحیح است که: «اذا دخل اهل الجنة، نودوا یا اهل الجنة انّ لکم عند اللَّه موعدا یرید ان ینجزکموه... الحدیث.
چون اهل بهشت در بهشت فرود آیند و در منازل و مساکن طیبه خود قرار گیرند، ندا آید که اى دوستان حق، شما را بنزدیک خداوند وعده‏ایست، حاضر آئید که حق جل جلاله بفضل خود آن وعده را تحقیق خواهد کرد، ایشان گویند آن چه وعده‏ایست؟. حبذا وعده دوستان و گرچه خلاف بود، فکیف که آن وعده، خود عین صدق باشد و گفته مخلوقى است در حق مخلوقى: امطلینى و سوفى و عدینى و لا تفى، بهشتیان گویند، آن وعده موعود چیست؟ و نه آن باشد که ایشان ندانند که چیست لکن خود را بنادانى آورند.
این چنانست که شافعى را گفتند عاقل کیست؟ گفت: الفطن المتغافل دانایى که خود را بنادانى آورد. قال: فیکشف الحجاب فینظرون الیه. حق جل جلاله حجاب از دیده‏ها برگیرد تا در نگرند بخداوند خویش جل جلاله و عز کبریائه و عظم شأنه. وَ هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا، الاشارة من هذه الایة، ان العبد اذا ذبل غصن وقته و تکدر صفو وده و کسفت شمس انسه و بعد بساحات القرب طراوة عهده فربما ینظر الیه الحق بنظر رحمته فینزل على سره امطار الرحمة و یعید عوده طریا و ینبت من مشاهد انسه وردا جنیا و انشدوا:
ان راعنى منک الصدود
فلعل ایامى تعود
و لعل عهدک باللوى
یحیى فقد یحیى العهود
و الغصن، ییبس تارة
و تریه مخضرّا یمید
پیر طریقت گفت: چون نیک ماند آخر این کار، باول این کار. راه بدوست حلقه‏ایست، از او درآید و هم باو باز گردد، اول این کار ببهار ماند و بشکوفه، مرد در او خوش بود و تازه و پرروح، پس از آن نشیبها و فرازها بیند، ناکامیها و تفرقها پیش آید که: در عبودیت هم جمع است و هم تفرقت و در مقامات هم نور است و هم ظلمت.
بنده در ظلمت تفرقت چندان پوشش بیند که گوید آه که میلرزم از آنک نیرزم، چه سازم جز زآنکه مى‏سوزم، تا از این افتادگى برخیزم آن گه چه بود.
یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا، ابر جود، باران وجود ریزد، سحاب افضال درّ اقبال فشاند، گل وصال در باغ نوال شگفته گردد، آخر کار باول باز شود.
بنده از سر ناز و دلال گوید: بر خبر همى رفتم جویان یقین. ترس مایه و امید قرین. مقصود از من نهان و من کوشنده دین. ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان بیند وز دوست چنین.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بى‏نظیر و در صفات بى‏یار است. در کامرانى با اختیار و در کارسازى بى‏اختیار است.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بى‏مقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست‏
از جان و تن و دیده و دل بیزارست‏
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بى‏جان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مى‏پذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمى‏نیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بى‏خداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیف‏اند قاهر و قوىّ او. همه جاهل‏اند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیده‏ها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروه‏اند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزندان‏اند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زنان‏اند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مى‏آرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بى‏نیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان‏
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان‏
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راست‏کار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوخته‏ایست، اندوه زده‏اى من شادى جان اوام.
هر جا که زارنده‏ایست از خجلى، سرگذارنده‏اى از بى‏کسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیم‏ام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیم‏ام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى‏ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
مرا خلاص بود گر شود سراب فرات
بگردم از قدم او قطب را بود حرکت
بایستم ز فا گر کند زمانه ثبات
کنم سجود بتی را که مرده زنده کند
دگر به هرچه ارادت کنم کم است ازلات
بهشتیی به کف آرم به از هزار بهشت
چو مونسیم نباشد چه می کنم ز حیات
خوش است بر لبِ شیرین و پر نمک سبزه
بلی به گرد نمک ساز نا درست نبات
بلای جانِ منا آفت دلا ز تو ام
به حالتی که در آن باب عاجزم ز صفات
هوایِ عشقِ تو چون اوفتاد در سرِ من
نزولِ شاه به ویرانه ی گدا هیهات
برابرِ نظرم ایستاده ای به خیال
به هر طرف که به عمدا نظر کنم ز جهات
کنون که قدرت بخشایش است رحمت کن
هزار یاد نزاری چه سود بعدِ وفات
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۵ - و قال ایضا
غریب و خسته و درمانده ام خداوندا
ز فیض فضل، تو یک شربت شفا بفرست
چو لاله غرقه بخونم در آتش شوقت
نسیم لطفی از عالم بقا بفرست
ببوی رحمت تو بنده کرد جان بازی
بدست عفو تو پروانۀ عطا بفرست
اگر چه مرهم جانست زخم در ره تو
ز نوش داروی رحمت نصیب ما بفرست
چون خون جان من اندر ره تو ریخته شد
هم از خزینۀ لطف تو خون بها بفرست
طبیب حال شناسی ، ترا نیارم گفت
که دور کن ز من این درد یا دوا بفرست
هر آنچه مصلحت کار من در آن دانی
اگر شفاست وگر مرگ ای خدا بفرست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۹
خسروا!ابر رحمت تو کجاست
تا ز فیضش به فتح باب رسم
سایه ای بر سرم فکن به کرم
تا ز رفعت بر آفتاب رسم
چون من از فاریاب مسکن خویش
سوی این مرتفع جناب رسم
چشم دارم که با بضاعت فضل
از سخای تو در نصاب رسم
تا تو از شهر ری به ساوه رسی
من ازین سو به فاریاب رسم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۱
الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.
هر روز من از روز پسین یاد کنم
بر درد گنه هزار فریاد کنم
از ترس گناه خود شوم غمگین باز
از رحمت او خاطر خود شاد کنم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۷
الهی چون سگ را در این درگاه بار است و سنگر او دیدار است عبدالله را با نا امیدی چه کار است.
در بارگهت سگان ره را بار است
سگ را بار است و سنگ را دیدار است
چون سگ صفت سنگدل از رحمت تو
نومید نیم که سنگ و سگ را بار است
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۶
الهی چون عزیزان به ناز پرورده، ما را فراموش کنند، تو بر ما رحمت کن.
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از میخانه زان رو ناگزیرم
که جز می نیست آبی در خمیرم
بیا ساقی که در وقت جوانی
به بازی کرد چرخ پیر پیرم
زپای افتاده ام هنگام رحم است
اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
همای اوج تقدیسم که چون جغد
ز ویران جهان آید صفیرم
ایا خرمن خدا بر خوشه چینان
گرت رحمی است مسکین و فقیرم
به من بس مهر دارد مادر دهر
که از پستان محنت داده شیرم
فکندم خون دل را ره به مژگان
که نقش غم بماند در ضمیرم
رساند زخم کاری زود زودم
فرستد مرهم امّا دیر دیرم
از آن ابرو زند گاهی به تیغم
وزان مژگان کشد گاهی به تیرم
گهی در پای قدّش پای بندم
گهی در دست زلفش دست گیرم
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
هر ذرّه‌ را ز مهر کمندی است در گلو
نگذاشته است دام تو یک آفریده را
بی‌تابی‌ای که دل کند از عارضت مرنج
رحم است این سپند به آتش رسیده را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
مرحبا ای سحاب درافشان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
نه هشیارم توان گفتن نه مستم
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!