عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی
در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی
عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد
تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی
گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی
تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی
گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک
کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی
گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت
لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی
گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی
ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی
گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم
هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی
یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت
مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی
ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم
هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی
کی نوازی پردهٔ عشاق چون عطار عاشق
تا تو زیر پردهٔ این غم چو زیر و بم نباشی
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نه‌ای
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست
در خرابات خود به هیچ سبیل
موضع مردم مرایی نیست
پسرا خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست
جرعه‌ای می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست
می خور و علم قیل و قال مگوی
وای تو کاین سخن ملایی نیست
چند گویی تو چون و چند چرا
زین معانی ترا رهایی نیست
در مقام وجود و منزل کشف
چونی و چندی و چرایی نیست
تو یکی گرد دل برآری و ببین
در دل تو غم دوتایی نیست
تو خود از خویش کی رسی به خدای
که ترا خود ز خود جدایی نیست
چون به جایی رسی که جز تو شوی
بعد از آن حال جز خدایی نیست
تو مخوانم سنایی ای غافل
کاین سخنها به خودنمایی نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار
تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار
از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری
خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم
هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار
دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی
آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار
من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل
چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست
بر من ز من از صفات هستی بدنست
تا ظن نبری که هستی من ز منست
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۹
گر با فلکم کنی برابر بیشم
عالم همه یک ذره نیرزد پیشم
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم
کز گوهر خود ملایکت را خویشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟
وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟
عکس خورشیدی چنان بالا بلند
بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟
گر ز مرغ جان به شاخ دل رسید
غلغل «انی انا الله» از کجاست؟
دل درین وادی ز تاریکی بسوخت
سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟
گرنه خونریزیست این فریاد چیست؟
ورنه بیدادست این آه از کجاست؟
اندرین خرگاه می‌گویند: هست
خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟
اوحدی را پادشاهی بنده خواند
مفلسی را دیگر این جاه از کجاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم
پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم
هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم
هم لهجهٔ او در همه آواز بدیدیم
آن قامت و بالا، که به جز ناز ندانست
بی‌عشوه خرامان شد و بی‌ناز بدیدیم
پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم
ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم
چون شمع به یک لمعه گران نور نمودیم
صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم
تا گشت وجود و عدم ما متساوی
او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم
زین کهنه قفس باز نگردیم و ز بندش
تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم
یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم
سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار
کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم
از عجز بدین در ننهادست کسی پای
ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم
دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد
هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راه یابی بی‌رنج بر سر گنج
می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
می‌دان که می‌پرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی می‌کوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعه‌ای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بی‌نهایات
تا گم شود نشانت در پای بی‌نشانی
تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
درین ره گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه می‌جویی خود اویی
تو جانی و چنان دانی که جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی
تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینهٔ توست و تو اویی
نمی‌دانم چو بحر بیکرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟
ز بی‌رنگی تو را چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی
به گرد خود برآ یک بار آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذره‌ای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطه‌ای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بی‌خبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند
بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکنده‌اند
گوی مرا از خم چوگان ربوده‌اند
کشت امید را ز دو چشم آب داده‌اند
بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اند
تا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اند
هر لحظه دیده‌اند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدوده‌اند
در وسع آدمی نبود آنچه کرده‌اند
اینان مگر ز طینت انسان نبوده‌اند؟
آن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبوده‌اند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده‌اند
کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌اند
آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند
بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند
این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کرده‌اند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کرده‌اند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کرده‌اند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کرده‌اند
نقشی که کرده‌اند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بی‌کران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بی‌مشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطره‌ای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بی‌مثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بی‌خبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بی‌نیاز، آمده‌ام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آورده‌ام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتاده‌ام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکنده‌ام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمده‌ام
از لطف خویش کار دل خسته‌ام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپرورده‌ای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۴ - اشارت به خال
بر آن رخ نقطهٔ خالش بسیط است
که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم
وز او شد خط نفس و قلب آدم
از آن حال دل پرخون تباه است
که عکس نقطهٔ خال سیاه است
ز خالش حال دل جز خون شدن نیست
کز آن منزل ره بیرون شدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ کثرت
دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
ندانم خال او عکس دل ماست
و یا دل عکس خال روی زیباست
ز عکس خال او دل گشت پیدا
و یا عکس دل آنجا شد هویدا
دل اندر روی او یا اوست در دل
به من پوشیده شد این راز مشکل
اگر هست این دل ما عکس آن خال
چرا می‌باشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خراب است
گهی چون زلف او در اضطراب است
گهی روشن چو آن روی چو ماه است
گهی تاریک چون خال سیاه است
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
گهی برتر شود از هفتم افلاک
گهی افتد به زیر تودهٔ خاک
پس از زهد و ورع گردد دگر بار
شراب و شمع و شاهد را طلبکار
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۷ - اشارت به خرابات
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ‌رویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پرده‌ای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به مژگان خاک مزبل پاک رفته
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی تو را به
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۴
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل
می‌دان به یقین که محض خیرست ای دل
هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود
پس شر همه مقتضای غیرست ای دل
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۳
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کامل النسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک‌لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
وز ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد را کوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکی است
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند و ما مغزیم
اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم
قول ما حجت است در هر کار
ز آنکه ما مردمان بلعجبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زآنکه شاگرد کارگاه ربیم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵ - زندانی خاک
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی
نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی
شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی
کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من
سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک
به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
گر جان داری بیا و جان باز آنجا
آن جای که بوده‌ای ز آغاز آنجا
یک نکته شنید جان از آنجا آمد
صد نکته شنید چون نشد باز آنجا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲۴
مائیم که گه نهان و گه پیدائیم
گهمؤمنو گه یهود و گه ترسائیم
تا این دل ما قالب هر دل گردد
هر روز به صورتی برون می‌آئیم