عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بی‌نور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
چراغ دودهٔ علم وطهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوهٔ باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش به عالم
نزاید دودهٔ اولاد آدم
به پیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخنده‌ای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامه‌ای در خواست میکرد
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
ز ناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینهٔ نو
سماطی در کش از لوزینهٔ او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز
محبت را نبویی جامه‌ای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لاله‌ای بود
چو در تب گفته شد تبخاله‌ای بود
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامه سوم از زبان عاشق به معشوق
مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟
مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده ای با غمگساران
من از بیرون چو نقش پرده داران
نه یکدم دل جدا میگردد از تو
نه کام دل روا می‌گردد از تو
چه میخواهی از آن آرام رفته؟
به عشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتی همرازت آیم
که روزی هم به کاری بازت آیم
چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست
من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟
ز درد محنت و اندوه و خواری
نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟
به تیغ از کار عشقت بر نگردم
و گر بر گردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقی فاش
و گر باشد بلایی نیز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزی به بادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهی جور کن، خواهی ملامت
که من ترکت نگویم تا قیامت
مرا محروم نگذاری، چو دانی
که یاری ثابتم در مهربانی
نگویم: زان دهن قندی بمن بخش
ز زلف خود کمر بندی بمن بخش
به گل چیدن نمی‌آیم به باغت
بهل، کز دور میبینم چراغت
نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوی تو باشم
پریرویا، منم دیوانهٔ تو
تو شمعی و منم پروانهٔ تو
مرا کردی پریشان و تو جمعی
دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی
منم بیخواب و آرام و تو ساکن
همی نالم ز هجرانت ولیکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف
در آب معقد فکن آن آتش نشاف
گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست
کآهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف
منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی
بی جام مصفا نتواند که شود صاف
میخوارهٔ سرمست بدنیا نکند میل
دیوانهٔ مدهوش ز دانش نزند لاف
صید صلحا می کند آن آهوی صیاد
خون عقلا می‌خورد این غمزهٔ سیاف
هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان
گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف
آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست
بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف
کام دل درویش جزین نیست که گه گاه
در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف
آن به که زبان در کشم از وصف جمالت
زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف
نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم
گفتند که کس قلب نیارد برصراف
خواجو بملامت ز درت باز نگردد
عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که پردهٔ عشق
بیخود از سر کنند با عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق
خوش بلایی است عشق از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق
آفتاب جمال او دیدند
نور دادند از آن ضیا عشاق
داده‌اند اندرین هوس جان‌ها
چون سکندر در آن هوا عشاق
بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق
فخرالدین عراقی : فصل اول
سر آغاز
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که در ره عشق
بیخود از سر کنند پا عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق
خوش بلایی است عشق، از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق
آفتاب جمال او دیدند
نور دارند از آن ضیا عشاق
داده‌اند اندرین هوا جانها
چون شکستند از آن هوا عشاق
ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق
نگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
غزل
هر دلی کان به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو دان، که آن دل نیست
زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل، عندلیب غافل نیست
دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود ببین حاجب دلایل نیست
بی‌دلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون شود درین سودا
ای عراقی، مگو که عاقل نیست
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
در دهر چه غم ز بینوایی دارم
در کوی تو چون ره گدایی دارم
بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک
چون با سگ کویت آشنایی دارم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد آتشی با من زد
زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۴
دل وقت سماع بوی دلدار برد
ما را به سراپردهٔ اسرار برد
این زمزمهٔ مرکب مر روح تراست
بردارد و خوش به عالم یار برد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۹
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۱
آن دم که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده را به غم فرسودم
می‌پنداشتم عاشق و معشوق دواند
چون هر دو یکیست من خود احول بودم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۷
ای در دل و جان صورت و معنی همه تو
مقصود همه زدین و دنیی همه تو
هم با همه همدمی و هم بی همه تو
ای با همه تو بی همه تو نی همه تو
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۰
ز دل مهر تو ای مه رفتنی نی
غم عشقت به هر کس گفتنی نی
ولیکن شعله مهر و محبت
میان مردمان بنهفتنی نی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم