عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
دهرم به شکنج انزوا می دارد
وین مظلمه را چرخ روا می دارد
در محفل افسرده دوران بخیل
زانوست که کاسه ای به ما می دارد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
غیر از کف خالی که ز ما بر جا ماند
دیگر ز سبکروان، چه در دنیا ماند؟
یک کوچه فزون، نکرد تن همراهی
کوتاه قدم بود رفیق، از ما ماند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
بر تیره شب من که دل و جان گرید
چون شمع لبم خندد و مژگان گرید
بالین مرا منت غمخواری نیست
بر غربت من شام غریبان گرید
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
مردانه حزین از سر دنیا برخیز
زین کهنه دمن، تو ای مسیحا برخیز
تنها تو درین انجمنی بیگانه
برخیز ازین میانه، تنها برخیز
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
پختیم به کار خویش سودا، من و دل
شرمنده شدیم از تمنا من و دل
در عشق تو مانده ایم بی یار و دیار
تنها من و دل، خراب و رسوا من و دل
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
اندوه چو بیش شد گرفتم کم دل
دل ماتم من گرفت و من ماتم دل
امروز کجاست ور بود همدم دل؟
گفتن نتوان به غمگساران غم دل
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
گر قدر به روستا نمی دارندم
در مصر معظّمان خریدارندم
تنها شده ام کنون درین غربتگاه
یاران به دیار خویش بسیارندم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
یاران عزیز و نور بینایی من
رفتند چو هوش از سر سودایی من
رفتند و گذاشتند با بی کسیم
اندیشه نکردند ز تنهایی من
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
بر رخ چه درگشاید، بیگانهٔ وفا را
چشمی که می نبیند دیدار آشنا را؟
نخل فسرده ی ما، نه سایه نه ثمر داشت
ما شاخ خشک بیدیم، معذور دار ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گشتم اسیر، جلوهٔ آن خوش خرام را
دارم به رقص، از تپش خویش، دام را
غم بی شمار و همنفسی نیست در کنار
در حیرتم که با که بگویم، کدام را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۹
همدم سنجیده گفتاران، لب پیمانه است
آشنا رویی که دیدم، معنی بیگانه است
رَه غلط افتاده مجنون بیابان گرد را
منزل آرام، صحرای دل دیوانه است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۹
مدتی شد که در این بزم سخن سازی نیست
گوش چندان که دهم، زمزمه پردازی نیست
یا رب از زخم دلم زحمت مرهم بردار
غیر این روزنهٔ فیض، در بازی نیست
آنکه یک عمر، در این تنگ قفس داشت مرا
گیرم آزاد کند، قوت پروازی نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۳
یکایک از نظرم نور پیکران رفتند
ستاره های شب افروزم از میان رفتند
به زمهریر جهان، هم صفیر زاغانم
خزان رسید و گل افسرد و بلبلان رفتند
ز خون دل شکنم بعد از این خمار، مگر
به سنگ، لاله قدح زد که می کشان رفتند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۵
مداوای جنون از دیده بی خواب می آید
کزو دایم به گوش من، صدای آب می آید
شبی در بزم بی سامان من ای همنشین، بنشین
چراغ داغ من کافیست، تا مهتاب می آید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۴
دمد از چاکهای سینه شیون، تا نفس دارم
که چون دل، بلبل شوریده حالی در قفس دارم
نشد آسودگی حالی، نصیب کاروان ما
به هر وادی خروش دلخراشی، چون جرس دارم
عجب رسمی ست شهرستان دنیا را تماشا کن
که تنها من همین هشیارم و از پی عسس دارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۶
زانوی بی کسی هاست، بالین خستهٔ من
شد مومیایی دل، رنگ شکستهٔ من
پاس ادب به عاشق، نگذاشت اختیاری
کاری نمی گشاید، از دست بستهٔ من
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
افسرده ایم، جام می خوشگوار کو؟
تنها نشسته ایم به گلشن، هزار کو؟
چون غنچه، تا فشردهٔ دل در قدح کند
خونین دلیم، ساقی گلگون عذار کو؟
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳
کفی الدهر برداً لارتعاد مفاصلی
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فریاد که آتش نهانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
که برگذشت که خون میرود ز چشم ترم
چه شعله بود که از پا گرفت تا بسرم
سزای من که نپرداختم ز دانه بدام
بکش بخون دل ایسنگ عشق بال و پرم
دگر معامله با کس نماند جز تو مرا
بیا بیا که چو دردم یکیست غم نخورم
بلانگر که بچل سالگی چو کودک خرد
حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم
وه رفت شب ای آفتاب صبح امید
بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم
طبیب از آن بت نامهربان ده دله پرس
ز درد من که من از حال خویش بیخبرم
چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش
که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم
تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشگ
بیا ببین که چها بی تو میرود بسرم
گرم ز دشمن جانی بود امید خلاص
امیدنیست که از دست دوست جان ببرم
همیشه دست نیابد دل وفا داری
بتامکن که چنین دل بدیگری سپرم