عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بی‌قشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت می‌رسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی‌
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۹ - المحفوظ
بود محفوظ آنعبدی که شاهش
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حله‌های جنتش دور
که پوشد حله‌اش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا می‌شد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۶ - المطالعه
مطالع با اضافه تاست کاشف
ز توفیقات حق از بهر عارف
سؤال از عارفین هم در مواقع
بسوی حادثات است آنچه راجع
دگر اطلاق آن باشد در آنات
بر استشراف دیدار و شهودات
بهنگام طوالع چونگه شارق
شود هم بر مبادی بوارق
کند توقیف تا در هر مقامش
زجوش اندازد و آرد قوامش
دگر تا داند او خود نیست رهرو
ز توقیف آید ایدر انتباهی
رسد در هر قدم فیض هدایت
کند ره طی بامید عنایت
سؤال از بهر آن تا باشد آگاه
که حقش در حوادث بوده همراه
نماید جمع خود را در مسالک
رهد با هر سؤالی از مهالک
هم استشراف او اندر طوالع
بشوق آرد کند رفع موانع
مطالعه بدینسانست در کار
حدود ارمرد این راهی نگهدار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بی‌نقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعم‌المعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بی‌گناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمنده‌ام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۲ - علامه دفع التکبر
نشانی از تواضع وز تکبر
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد ره‌لله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پرده‌پوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۴
هریسه به روغن بگفتا صباح
که تا چند نالی تو ای بیقرار
به شب شد غشادار بسوز تو بار
«ز ناپاک چشم نکویی مدار»
حلیمی بیاموز این دم ز من
که بسیار خوردم لت روزگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۳ - حبیبه داور
بلبل طبعم دوباره گشت سخنور
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳ - گریهٔ پنهان
کلک قضا نوشت چو دیوان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۳ - ماه صیام
روزه دارا مکن به ماه صیام!
خویش را از گرسنگی خسته
دهن خود مکن، به غیبت باز
تا نباشی، سگ دهن بسته
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خورشید معرفت زد سر بر ز مشرق دل
تا کی به خواب نازی یا ایهاالمزمل
ای عشق این چه سوداست کز یک کرشمه تو
در زیر تیغ بوسد مقتول دست قاتل
در مکتب حقیقت داند ادیب عشقش
جاهل اگر نخواند سرمشق پیر کامل
کشتی تن شکستیم از ناخدا برستیم
ما غرق بحر عشقیم ای خفتگان ساحل
از قید و بند ما را ای مدعی مترسان
پیریم در محافل شیریم در سلاسل
خورشید و ماه با هم تابند این عجب نیست
گویا نهاده جانان آئینه در مقابل
هر کس بدین نمط گفت شعر ملیح و دلکش
از «حاجبش » بگوئید لله در قائل
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۶۰
شمعی از حسن تو هر جا که برافروخته است
جان عشاق چه پروانه بسی سوخته است
جامه دلبری و حسن بابریشم ناز
بر قد سرو تو استاد ازل دوخته است
هرگز ای جان نخرندش بجوی اهل نیاز
هر گه موئی بدو عالم زتو بفروخته است
عاقبت تربت من لاله ستان خواهد شد
بسکه پیکان غمت سینه ام اندوخته است
مرده را زنده نماید بسخن هرکه چومن
زان لب روح فزا نکته آموخته است
آتش طور زند شعله مدامش ز شجر
هرکه نوری ز علی بر دلش افروخته است
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۹
کی رسد بر دامن وصل تو دست بوالهوس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۲ - حکایت
حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی
آب حیوان ریختی در کام جان
بار دیگر زنده گشتی درجهان
نوش کردی از شراب زندگی
خویش افکندی درآب زندگی
بی سبب برجان نکردی جامه چاک
حسرتی در دل نبردی زیر خاک
ازدم عیسی وشی جان یافتی
جان فدا ناکرده جانان یافتی
عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز
یافته بس مرده جان از نفس کاملان
از نفس کاملان یافته بس مرده جان
مرده دلی تا بکی خیز و بجو کاملی
کامل صاحب نفس مالک ملک روان
کیست زن حامله طالب دنیای دون
نفس دنی همچو طفل در رحم او نهان
در طمع آورده دست راه نفس کرده تنگ
سوزن حکمت کجاست تا بکند دفع آن
ای بطمع گشته مع دست بکش از طمع
تا نزنی بی سبب دست بدامان جان
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵ - آغاز کتاب سندباد
چنین گویند راویان حدیث و خداوندان تاریخ که در مواضی ایام و سوالف اعوام در اقلیم هندوستان، پادشاهی بوده است کوردیس نام که صحایف معالی جهانداری را به مکارم اخلاق حمیده موشح گردانیده بود و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق کریم، مطرز کرده. روزگار او به جمال عدل آراسته و اوصاف او به کمال فضل مشهور شده. دولتی مطاع و حشمتی مطیع، مدتی طویل و مملکتی عریض. دست تناول حاسدان و تطاول قاصدان از مملکت او بسته و کوتاه و چشم اطماع فاسده متعدیان در دولت او پوشیده و فراز. همیشه متابع عقل و مطاوع عدل بودی و آثار و اخبار رفتگان و سیر و سنن ایشان شنودی و ذکر حسن شیم وصیت مطاوعت خدم و حشم او به سمع سلاطین وقت رسیده و زبان روات و بیان ثقات، آوازه رفاهیت رعیت و خصب نعمت و امن ولایت او به گوش خلایق رسانیده و از بدو صبا که عمره عمر و غره دهر است تا طلوع صباح شیب که خبر دهنده وداع حیات است، جز در منهج رعایت رعایا و مسلک تخفیف و ترفیه ضعفای ولایت قدم نزده بود و از برای اکتساب اموال، گامی در خطه وزر و وبال ننهاده. پیوسته اهتمام بر مصالح رعایای دولت موفور می داشت و بر و بحر مملکت را به افاضت نصفت و اشاعت معدلت، معمور می گردانید. دولت او را سعد اکبر اقلیم زحل می گفتند و ملوک آفاق، مکارم اخلاق او بر حاشیه جریده سیاست تعلیق می کردند و از فضایل علم و شمایل حلم او اقتباس می نمودند و می گفتند:
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
پیوسته مخالطت با حکمای فاضل و ندمای کامل داشت و ایام و اوقات با عقلای عالم و فضلای بنی آدم گذاشت. شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده. ساعات عمر بر استیفای خیرات مقصور گردانیده و اوقات ایام بر استعمال حسنات، موقوف کرده و به یقین صادق، واثق شده که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار و عقل حاذق در گوش هوش او گفته :
خذ ما صفا لک فالحیات غرور
والدهر یعدل تاره و یجور
لا تغتبن علی الزمان فانه
فلک علی قطب اللجاج یدور
ابدا یولد ترحه من فرحه
و یصب غما منتهاه سرور
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
و به بینات واضح و دلالات لایح بدانسته که هر معضلی که از زوایای مملکت در مصالح رعیت استقبال نماید، جوانب رضای الهی را تقدیم باید نمود که نهایت ظلم، و خیم است و عواقب او عذاب الیم.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم
و زبان زمان، این معنی با او تکرار کرده:
علیک بالعدل ان ولیت مملکه
واحذر من الجور فیها غایه الحذر
فالملک یبقی مع الکفر البهیم و لا
یبقی مع الجور فی بدو ولاحضر
و هاتف حرکات روز و شب با او گفته: هر که در منصب پادشاهی به متابعت ملاعب و ملاهی مشغول شود و به حکم نقصان عدل و خسران عقل از استعمال حلم و فضل مهجور ماند، چون برزیگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت ورزد تا رنج او و تخم دهقان باطل گردد و به سبب اضاعت آب جوی، آبروی او ضایع شود و خایب و خاسر و مدبر و مفلس گردد و زبان روزگار گوید:
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا
هر چه کاری برش همان دروی
وانچه گویی، جواب آن شنوی
و چون صاحب دولت به اکتساب شهوت و ارتکاب نهمت از تحصیل دولت و تدبیر مملکت باز ماند، در سکر غفلت از شکر نعمت غافل گردد و به سبب دوام مستی، دولت او روی در پستی آرد و بر خاطر او گذرد.
مثل: ولرب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا
قاصدان دولت از مملکت او طعمه مقاصد سازند و خصمان ضعیف، فرصت تسویف طلب کردن گیرند و نواب از برای حفظ مراسم خویش، مکارم امانت و دیانت بگذارند و رعایای مملکت را در معرض مون و عوارض آرند ولایت خراب گردد و رعایا مستاصل شوند اختلاف در مملکت پیدا آید و اختلال و انتشار در دولت ظاهر گردد و آنگاه مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برگیرد و بام خانه انداید، هر چه زودتر خانه با زمین برابر شود و گوید: مثل الملک الذی یعمر خزانته من اموال رعیته کمثل من یطین سطح بیته بما یقتلع من اساس بنیانه و روزگار این بیت فرو خواند:
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
پس این پادشاه بر قضیت عدل و انصاف می رفت و رعایا را در ظل چتر رعایت از آفت و عاهت در پناه حیاطت و عنایت نگاه می داشت، چنانکه در اطراف ممالک و اکناف مسالک او شاهین با کبک مسامحت می نمود و گرگ با میش مصالحت می جست.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
ولا تعدوا الذئاب علی نعاج
ولا تهوی البزاه الی حمام
از شرابخانه احسان، کاس افضال بر دست افاضل باید نهاد و از داروخانه عدل، سکنگبین تخفیف به محروران رعیت باید داد و چون ملک موروث و خزانه مکتسب حاصل باشد، آن اولیتر که در نهایت اعمار، به ترک اسفار گفته شود و در ضیافت دولت، طفیلیان مملکت را مرحبایی و طال بقایی شنوانیده آید که چون بساط دولت از شادروان مملکت طی پذیرد و ایام بهار جوانی به خزان پیری مزاج دی گیرد و مال، دست مال وارث و حادث شود، شمع زندگانی را جان به لب رسد و چراغ امل به باد اجل فرو میرد، روزگار این ابیات برخواند:
مالذه المرء فی الحیاه و ان
عاش طویلا فالموت لاحقها
من لم یمت غبطه یمت هرما
للموت کاس و المرء دائقها
دست در روزگار می نشود
پای عمر استوار می نشود
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود
شاد می زی که در عروس مرگ
رنگ چندین نگار می نشود
هر روز از رقبه صباح تا رکبه رواح و از خروج ظلام تا دخول شام برمسند مظالم نشستی و در مصالح ممالک سخن پیوستی و چون حدقه ایام به ظلام مکحل شدی و سجنجل های عالم بالا به صیقل کواکب مصقل گشتی، با خواص دولت در حجره خلوت نشستی و گفتی: دامن شب وصل را پیش از آنکه صبح هجر طلوع کند و کواکب سعود شباب در مغرب شیب افول و غروب نماید، به دست طرب محکم باید داشت، چه هر که در حالت وداع از لذت اجتماع یاد نکند او را از قرب و بعد معشوق خبر نبود و از حال اتصال و افتراق اثر نباشد.
بالبعد یعرف قیمه التقریب
هر که در راه عشق صادق نیست
جز مرایی و جز منافق نیست
و از بهر آنکه در بیضه مرغ ملک، فرخ وجود نداشت، اوقات و ساعات در فکرت و حیرت می گذاشت و با خود می گفت: دوحه جهانداری بی غصنی و اصل بزرگوار بی فرعی است اگر بساط امل، دست اجل در نوردد، چهار بالش ملک، عاطل و ضایع ماند روزی درین معنی فکرتی می کرد و یکی از مخدرات حرم که با جمال کیاست، کمال فراست داشت و به سرمایه شهامت و پیرایه حذاقت متحلی بود، در پیش تخت پادشاه به خدمت حاضر آمده بود و آثار تفکر و دلایل تغیر در ناصیه پادشاه مشاهدت می کرد اما به مجرد تفرس، تجسس جایز نمی شمرد که لایق مروت و موافق خدمت نمی آمد، چه از ضمایر ملوک استخبار کردن، لایق خردمندان نبود و چون فکرت شاه به تطویل کشید و آثار حزن به حد اکثار انجامید، مخدره به طریق تلطف، تعرف احوال نمودن ساخت و از موجب تغیر بحث کردن گرفت و گفت: مدت عمر شاه به امداد لطف کردگار به امتداد روزگار مقرون باد بحمدالله و منه جهان به عواطف عدل شاهی معمور است و جهانیان به لواطف فضل پادشاهی مسروراند اقلیم ملک به داد و عدل آباد است و رعیت از کلف و مون آزاد دوستان بدین حضرت تقرب می کنند و دشمنان ازین دولت تجنب می نمایند طاووس کامرانی در ریاض امانی جلوه می کند و سیمرغ سیادت در باغ سعادت می خرامد به اطراف و اکناف عالم، صیت عدل او سایر است و به بر و بحر گیتی ذکر فضل او دایر.
فسار به من لایسیر مشمرا
و غنی به من لا یغنی مغردا
پادشاه که همواره به کام نیکخواه باد، در حرم این ارم متغیر است و در غیاض این ریاض متفکر و آثار تغیر و تفکر در بشره میمون که صحیفه اقبال و دیباچه جلال است مشاهده می توان کرد باعث این تغیر و موجب این تفکر –اگر بنده را محرم دارد- اطلاع فرماید تا در تحمل اعبای آن حال، شرط موافقت طاعتداری و رسم مظاهرت خدمتکاری بجای آرد و برحسب استطاعت و مقدار طاقت، طاعت و مطاوعت نماید و غبار هموم و صدای غموم از سطح آینه خاطر عاطر بزداید.
فرمان ترا که باد نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت
پادشاه چون لطف مفاوضت و حسن محاورت مخدره که حقوق سابق و اهلیت اعتماد لاحق داشت بدید، گفت: موجب فکرت و ضجرت من، مخافت اعدای مملکت و موافقت اولیای دولت نیست که حصن ملک من عدل است و قواعد هر دولت و اساس هر مملکت که بر بنیاد عدل و نصفت نهاده شود از حسد دوستان و مکر دشمنان در پناه عصمت ماند و از مداخلت خصمان و مزاحمت متعدیان در جوار سلامت آید.
عدل کن زانکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل
اما بدان که جد روزگار بی هزل و قبول او بی عزل نیست بر اثر هر سوری ماتمی و از پس هر شادی غمی پیش آید و آدمی را از تجرع کاس اجل و تحمل ضربت شمشیر بویحیی چاره نیست.
الموت آت و النفوس نفائس
والمستغر بما لدیه الاحمق
ای آن که تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور دایم که در ره آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی
هر آینه روزی ندای اجل سماع باید کرد و مملکت و دولت را به ضرورت وداع باید نمود که بهار بی خزان و وصل بی هجران نبود و مرا عقب و خلفی نیست که بر سریر مملکت نشیند و این منصب پادشاهی را از تعرض استیلای دشمنان صیانت کند و از تزاحم خصمان و توارد مزاحمان نگاه دارد و رعایای این ممالک به مدت ملک ما در دامن امن و فراغت و خصب و رفاهیت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته و آباء و اجداد ایشان به غذای احسان پرورده شده و بنین و بنات ایشان در مهد عهد دولت ما به شیر کرم نشو و تربیت یافته اگر پادشاهی جایر بر ایشان قادر گردد و صرصر قهر بر ایشان وزد، در هاجره حادثه و حرارت حرور ظلم و ضیم، روزگار چگونه گذارند و در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال، افول نماید، چراغ فراغ چگونه افروزند؟ مخدره چون این کلمات و مقدمات بشنید، قطرات عبرات از دیده فرو بارید و باد سر از سینه برکشید و گفت:
آن روز مباد هرگز ای جان و جهان
کز وصل تو محروم شود این دل و جان
هرگز روی مباد که عروس ملک از زیور عدل شاه عاطل ماند و از لباس فضل و کرم او عاری گردد و امید از فضل آفریدگار، آن است که وارث اعمار و اعمال ما بندگان، بقای دولت و دوام سلطنت شاه باشد و مباد که اسماع با بندگان، نعیب غراب فراق استماع کند و اگر پادشاه را ارادت خلفی شایسته و عقبی رشید است، این تمنا به صفای طویت و خلوص نیت و عرض دادن حاجت به درگاه اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین میسر و مهیا شود و چون خلاصه مقصود و زبده مطلوب، آسایش ضعفا و آرامش رعایا و صلاح مردمان و فراغ بال و حسن حال ایشان است، از کمال لطف الهی، اجابت این دعا و افادت این تمنا، غریب و بدیع نباشد چنانکه می فرماید، قوله- عزوجل-:«ادعونی استجب لکم»
شاه چون این مقدمات بشنید، صدقات و صلات به زهاد و عباد فرستاد و نذور خیرات و نوافل طاعات بجای آورد و چون خسرو سیارگان، سیمرغ وار در پس کوه قاف افق پنهان شد و بر وطای کحلی آسمان، ستارگان درفشان شدند، به موضعی متبرک و بقعه ای مبارک در آمد و وظایف صلوات و شرایط طاعات اقامت کرد و به زبان تضرع و بیان تخشع، قصه نیازمندی شرح داد و رقعه حاجت به سرادق جلال او فرستاد و گفت: ای کریمی که متحیران بادیه حیرت و سرگشتگان تیه ضلالت از حرم کرم تو عنایت و رعایت طلب می کنند، مکنون ضمایر و مضمون سرایر بر تو پوشیده نیست، از کرم تو سزد که حاجت من به اجابت مقرون گردانی چون صبح صادق از مطلع آفتاب، شارق گشت، اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد، شاه با مخدره خلوتی کرد مضای تقدیر با صفای تدبیر موافق افتاد و به ازدواج ابوین امتزاج مائین حاصل آمد و مسرع نطفه به مشرع رحم رسید ایام وضع حمل درگذشت، هنگام مهد و قماط در رسید دری شاهوار از صدف رحم به مهبط ظهور آمد که در جمال، یوسف عهد و در کمال، مسیح مهد بود، با حواس سلیم و اعضای مستقیم مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین عقل در وی آثار جهانداری مشاهده می کرد و خرد از وی انوار کرم و بزرگواری معاینه می دید و می گفت:
بدر و شمس ولدا کوکبا
اقسمت بالله لقد انجبا
ثلاثه تشرق انوارها
لابدلت من مشرق مغربا
چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم، قدم در صحرا نهاد، شاه به ایفای نذور و اتمام سرور، نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند، شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان، یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت، چون آفریدون و جم، عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته، او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر، قرین و فتح و نصرت، همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت، معتدل هیات، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال، هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت: ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران، چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم، اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت، تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل، محتظی ومتوفر گرداند، چنانکه به امداد علم و حکمت، مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود، تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد، جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین، مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند، با کدورت کان، مختلط و ممتزج باشد، تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش، غش و کدورت از وی جدا نگردانند، خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد.
فما علی التبر عار
فی النار حین یقلب
حکما و وزرا بر وی آفرین گفتند و به اصابت رای و اجابت رویت او وثوق و اعتماد، زیادت کردند و گفتند:
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر
نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته، چون سحایب افاضت علوم، صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید، نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف، هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف، سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد، هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند: چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت، با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت، اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند، زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند، تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد، اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی، بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم، گفت: نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود، اکنون آن مناحس زایل می شود، من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم، از بهر آنکه آدمی به حیلت، مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند: سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد، با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند، با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت: بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم، چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر
سندباد گفت: آورده اند که در مواضی شهور و سنین،گرگی و روباهی و اشتری در راهی مرافقت نمودند و از روی مصاحبت، مسافری کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه، گرده ای بیش نبود چون زمانی برفتند و رنج راه و عنای سفر در ایشان اثر کرد و حرارت عطش قوت گرفت و یبوست مجاعت، استیلا آورد، بر کنار آبی نشستند و میان ایشان از برای گرده مخاصمت و مجادلتی رفت هر کس از ایشان بر استحقاق خویش بیانی می نمود تا آخر الامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بود، بدین گرده خوردن اولیتر باشد گرگ گفت: پیش از آنکه خدای تعالی این جهان بیافرید، مرا به هفت روز پیشتر، مادرم بزاد روباه گفت: راست می گویی من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم اشتر چون مقالات گرگ و روباه بشنید، گردن دراز کرد و گرده برگرفت و گفت: هر که مرا بیند، بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما به سال بزرگترم و جهاندیده تر پس جمله حکما بر آن اتفاق کردند که در این حادثه را جز کفایت سندباد کلید نتواند بود و به سمع شاه انها کردند شاه مثال داد تا سندباد حاضر آمد و شرف تقریب و ترحیب یافت و به مفاوضت و محاورت مشرف گشت شاه گفت: این فرزند، زبده دولت و خلاصه مملکت و عنوان مسرت و فهرست بهجت من است و در مدت امتداد عمر من از دوحه وجود، ثمره بیش از این ظاهر نگشتست باید که او را مکارم اخلاق و محامد اعراق و مقاییس سیاست و قوانین ریاست و آداب سلطنت و دقایق شریعت و حقایق طریقت تعلیم کنی تا مجرب و مهذب گردد و بعد از فضل اکرم الاکرمین و فیض ارحم الراحمین، ثقت و اعتماد بر کفایت و شهامت تست و چون آثار آن بر صفحات احوال و حواشی اعمال او ظاهر گردد، حقوق مناصحت در شرایط مکرمت به ادا رسانیده آید سندباد خدمت کرد و گفت: هر چه در وسع بشریت ممکن شود از تقریر لوازم نصایح و مواجب تعلیم به غایت طاق و قصارای مکنت تقدیم کرده آید پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از طرف و نتف و نکت و دقایق علوم بود به بیان و برهان با او می گفت و به سمع میمون او می رسانید اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود، آن غرر و درر چون صبا می شمرد و دل بر تحصیل علم و تحمل اعبای مشقت حفظ و تکرار نمی نهاد تا مدتی برین گذشت و در خزینه سینه او از نقود علوم هیچ چیز مدخر نشد و سندباد آنچه در وطای طاقت و وعای قدرت او گنجید از تفهیم و تعلیم، مجهود خویش بذل می کرد و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگار می برد و منتظر فرصتی می بود و ساعات سعادت را چشم می داشت و می گفت:«لعل الله یحدث بعد ذلک امرا»
می آموزم تا به تن اندر جان است
نتوان دانست بو که بتوان دانست
این معنی به سمع شاه انها کردند تحیر بر خاطر عاطر او مستولی شد و با خود گفت: آخر مرد صیقل به تثبت و تانی از جواهر آهن ظلمانی به روزی چند، آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت و صفوت به حدی می کشد که عکس نمای محاسن «صورکم فاحسن صورکم» می گردد و محاکی لطایف هیات بشر می شود چنانکه مطالعه آیات مجد پادشاهی و تماشای ریاض صنع الهی به واسطه او ممکن می شود اجزای طبیعت و قریحت فرزند من از آهن صلبتر و از جوهر او مظلمتر نیست بدایع تعلیم و صنایع این حکیم را اثری بایستی و مقاسات رنجهای او را که در این مدت تحمیل کرده است، تاثیری پس با خود این بیت می گفت:
وکل شدیده نزلت بحی
سیاتی بعد شدتها رخاء
زین بیش غم زمانه نتوان خوردن
چه توان کردن چو هیچ نتوان کردن
شاه بدین سبب متفکر شد و آثار تغیر بر صفحات وجنات او ظاهر گشت وزرا و ندما زبان استفسار بگشادند که موجب تغییر طبع کریم پادشاه چیست؟ گفت:
آن را که غمی بود که بتواند گفت
غم از دل خود به گفت بتواند رفت
وقائله لم عرتک الهموم
و امرک ممتثل فی الامم
فقلت دعینی علی غصتی
فان الهموم بقدر الهمم
آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است هر کسی را به قدر همت ولایق حالت، فکرتی و حیرتی است.
آن کس که دل خوش به جهان آورده ست
از خانه سیمرغ نشان آورده ست
پس فرمود: بدانید که خاطر مرا به جانب این فرزند، نظری عظیم و التفاتی تمام است و تا این غایت منتظر می بودم که در ریاض طبع او نهالی از عقل به ثمره علم رسد یا در چمن دل او خضرتی و نضرتی ظاهر شود که به سمت علم موسوم و مذکور گردد.
خود سندباد پتک بر آهن سرد زده است و بر روی آب نقش کرده و راست گفته اند:
فقر الجهول بلا قلب الی ادب
فقر الحمار بلا راس الی رسن
هست بردن علم و دانش نزد نادان همچنانک
پیش کر بربط سرای و پیش کور آیینه دار
آخر آوازی در کوهی دهی، صدایی باز دهد و در تل ریگ چاهی کنی، آبی پدید آید افادت تعلیم و افاضت تلقین سندباد را اثر کم از آن نبود و مثال داد تا سندباد را حاضر کردند و این معانی شرح داد و گفت: اسب تو سنی را که به رایضی دهند، تعلیم رایض در دقایق ریاضت، بهیمه را مرتاض می گرداند و معلم و مهذب می کند تا به اشارت عنان و حرکت رکاب برخفیات و جلیات ارادت او مطلع و مشرف می شود و توسنی را که باعث وحشت است، وداع می کند و طبع بهیمی را که داعیه بی خویشتی و مهیج خلیع العذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر، تیسیر می پذیرد چرا باید که قریحت و جبلت شاهزاده که از ارومه کرام و دوحه اشراف است با چندین مواظبت و مداومت و مشقت تعلم و محنت تعلیم با ادب و حکمت الف نگیرد و نهالی که زینت چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد؟ مگر در تربیت و رعایت جانب عزیز وی تقصیری جایز داشته ای؟ سندباد چون این مقدمات بشنید، برپای خاست و از شاه و حاضران دستوری خواست و گفت: بقای اکابر دولت و اماثل حضرت در ظلال جلال و مزید اجلال باد تمهید اعذار در مقابله این خطاب اگر اجازت بود بگویم فرمودند: بگوی.
سندباد گفت: بر رای شریف بزرگان که ستارگان آسمان فضل و ریاحین بوستان عدلند، پوشیده نماند که این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است و در تجاریب حوادث، تفکری صایب و مدت عمر در تعلیم و تعلم و افادت و استفادت گذاشتست و اگر صورت این حال در معرض تقصیر است، من تقصیر روا نداشته ام و هر مقاسات و اجتهاد که ممکن گردد و تصویر پذیرد، تقدیم نموده ام اما بی تایید آسمانی و عنایت ربانی به حیلت بشری، سعادت مقصود جمال نمی نماید و انواع تدابیر موافق انوار مقادیر نمی آید و چهره مطلوب، نقاب از چهره وجود خود بر نمی دارد ماکل من طلب و جد و جد و ماکل من ذهب ورد.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب
و چون به حقیقت این حال تامل می کنم، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۰ - آمدن دستور اول به حضرت شاه
پس دستور اول پیش شاه رفت و شرط خدمت و لوازم ثنا و تحیت اقامت کرد و گفت: مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامدار در متابعت عدل و مشایعت عقل باد. دولت او معمور به سداد و حضرت او مشهور به رشاد. چون آثار عنایت و فضل الهی، صفات ذات شریف شاه را فهرست و شمایل عالمیان و دیباچه مناقب و ماثر آدمیان گردانیده است، خاطر منیر او مغیبات قضا از لوح تقدیر می خواند و عقل شریف او مکونات قدر که از کتم عدم، در حیز ظهور می آید، می بیند و می داند و از آنجا که رای کافی و عقل وافی و کمال حصافت و وفور شهامت پادشاه است، لایق و موافق نمی نماید به ترهات ناقض عهدی، بر چنین سیاستی هایل که تدارک آن در حیز امکان بشری متعذر است، اقدام نمودن که چون آفتاب یقین از حجاب شبهت و نقاب ریبت منکشف شود و چنین رای به امضا رسیده باشد و چنین مثالی تقدیم یافته، حسرت و ندامت، دستگیر فلاح و پایمرد نجاح نبود و حیرت ضجرت، نافع و ناجع نباشد و عقل این معانی بر خواند:
سوف تری اذا انجلی الغبار
افرس تحتک ام حمار
و قد قال الله تعالی: « یا ایها الذین امنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین» و اگر شاه در این معنی تانی نفرماید و شرایط احتیاط و تثبت بجای نیاورد و حق از باطل و زور از صدق جدا نکند، همچنان مغبون شود که آن مرد از طوطی خویش به تزویر و تخییل زن. و چون از حقیقت حال او استکشافی رفت و خفایای آن ماجرا و خبایای آن حادثه محقق شد، ندامت سود نداشت و پشیمانی مربح نبود. شاه پرسید که چگونه بود؟ بگوی.