عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست
ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست
ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست
دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست
به جز نیاز نباشد نماز پیران را
به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طایری که به شاخیش آشیانی هست
کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست
به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم
به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست
بود حیات ابد روز وصل یار رفیق
جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چه می در جام من پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به عالم شادمان رندی زید کز هر غمی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو می‌گریم نمی‌گرید چو می‌خندم نمی‌خندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
زین پریشانان مکش دامن که حیران تواند
کاین پریشان خاطران، خاطر پریشان تواند
هر طرف شاهی و هر سو عالمی حیران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسی
از خدنگ غمزه و از تیغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ی ناز توام کز عاشقان
عالمی چون من به تیغ غمزه قربان تواند
چون دهی جلوه سمند ناز خلقی هر طرف
کشته ی ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گویی آنچه فرمایی به جان و دل همه
بنده ی حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائی چون رفیق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوشا بادی که با آن باد گرد کوی یار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بهار آمد و یار کسی نمی‌آید
چنین بهار به کار کسی نمی‌آید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لاله‌عذار کسی نمی‌آید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشه‌بهار کسی نمی‌آید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمی‌آید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمی‌آید
کسی که شمع وی افروخته‌ست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمی‌آید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمی‌آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد سبزه ی خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش
وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش
به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر
به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش
من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم
رقیب سنگدل زینسان که جا کرده است پهلویش
به پهلویش نشیند مدعی تا چند و من یارب
نشینم گوشه ای از چشم حسرت بنگرم سویش
کند گل پیرهن صد چاک و بلبل در فغان آید
اگر باد صبا روزی سوی گلشن بود بویش
بهشتی عاشقان را نیست چون بوی بتان زاهد
به باغ جنتم چندین مخوان از گلشن کویش
کسی کز یک نگه دل از بر خلقی برد بیرون
چسان جان می توان برد از فریب چشم جادویش
ز بس گرمست خوی او رفیق از یاد او امشب
متاع عقل و دینم سوخت، آه از گرمی خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
دل نه همین می برد از من حسن
شهره شهر است بهر فن حسن
احسن وجهند بتان از بتان
هست به وجه حسن احسن حسن
در صفت خط حسن نازلست
انبته الله نباتاً حسن
گل همه تن گوش شود گر بباغ
لب بگشاید پی گفتن حسن
پست نماید به نظر قد سرو
گر بخرامد سوی گلشن حسن
حسن حسن جلوه کند گر چنین
دل برد از شیخ و برهمن حسن
دامنم آلوده تر از غیر نیست
می کشد از من ز چه دامن حسن
من به حسن دوستم اما رفیق
دوست نمی داند و دشمن حسن
گر نه چنان بود باین عشق و حسن
من ز حسن بودم و از من حسن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گل خوار بود چو خار بی تو
باشد چو خزان بهار بی تو
شادی برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بی تو
تو گل به کنار کرده بی ما
ما کرده ز گل کنار بی تو
دست تو به خون ما نگارین
وز خون رخ ما نگار بی تو
تا بی تو چرا نمی دهم جان
هستم ز تو شرمسار بی تو
باشد اگر اختیار با من
مردن کنم اختیار بی تو
چون گل تو عزیز بی رفیقی
چون خار رفیق خوار بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا لاله و گل هست میان گل و لاله
با لاله رخی کن می گلگون به پیاله
یارب چه گلی ای گل رعنا که در این باغ
نه بوی تو دارد گل و نه رنگ تو لاله
یک روز به من نگذرد از عمر که بی تو
صبحم به فغان نگذرد و شام به ناله
از تاب عرق روی تو این لطف که دارد
دارد نه گل از شبنم و نه لاله ز ژاله
جز زلف و خطت کز گل رخسار دمیده ست
از گل ندمد سنبل و از لاله کلاله
چون سگ بدوم آن سر کور از حوالی
کاین منزلم از روز ازل گشته حواله
هر کس نگرد ماه رخ و هاله ی خطت
من بعد نگوید چو رفیق ازمه و هاله
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
به چرخ اگر چه فزونست از شماره ستاره
ندیده چرخ به نیکوئی ستاره ستاره
چه نسبت است به خوبان ستاره را که به نسبت
ستاره اند نکویان و ماهپاره ستاره
نظاره کن بعرق آن رخ ستاره فشان را
بروی ماه نکردی دگر نظاره ستاره
ربوده بود دمی خواب خلق چشم سیاهش
که بود خفته در آغوش گاهواره ستاره
نشان خوردن خون داشت آنزمان لب لعلش
که بود در بغل دایه شیرخواره ستاره
شب مرا نکند جز ستاره روشن اگر چه
دمد زهر طرفی مه زهر کناره ستاره
کنند ماه وشان در نقاب شرم نهان رخ
کند رفیق چو ماه رخ آشکاره ستاره
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵ - قطعهٔ دوبیتی
هم به صحرا سبزه سرزد هم به گلشن گل دمید
میگساران را بشارت می فروشان را نوید
خرقه ی پشمین به هر نوع است می باید فروخت
باده ی رنگین به هر نرخ است می باید خرید
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
به نوخط دلبری دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان سازد
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
به گرد روی منور خط معنبرش است این
که بر کنارهٔ گل تازه سبزهٔ ترش است این
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای سرخ گلت به تازگی چون گل سرخ
وز شرم گل روی تو گلگون گل سرخ
چون عارض گلگون تو بر سرو قدت
سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در فصل بهار کی کند ابر بهار
در موسم گل کجا کند صوت هزار
این گریه که من می کنم از دوری دوست
این ناله ی که من می کنم از فرقت یار