عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را می‌توان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
کیست این کشته که در لجهٔ خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل
از مسلمانی مرا آید عجب
کز شراب جهل خود گردیده مست
حق و باطل، بندگی و معصیت
پیش رو یکسان نماید هر چه هست
کور کورانه همی پوید به راه
می نپندارد که اندر ره چه است
عاقبت روزی به چاه افتد ز راه
بر سر ره بی گمان، صاحب ره است
من یقین دارم که پیش کافران
کافری از این مسلمانی به است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - بخت خفته
چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲ - رحمت حق
وقت آن شد که بلرزیم چو بید از سرما
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵۸ - نام علی
به هر سخن که در او ذکر نیست نام علی
طعام بی نمکی هست نزد اهل سخن
چراغ تا نکنی روغنش نبخشد نور
که نور وضوع ندارد چراغ بی روغن
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۰ - حادثات زمان
در این جهان، بود آسوده از کلال و ملا
کسی که طالع او سعد و بخت میمون است
هر آن که طالع او نحس و بخت منحوس است
ز حادثات زمان، دایما دلش خون است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای که بس بی خبری عالم انسانی را
کرده بر خویش روا خصلت حیوانی را
کیست آن کس که به حیوان کند اثبات شرف
آنکه دارد صفت خاصه رحمانی را
حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشین
رو، ز آئینه بیاموز تو حیرانی را
اگر امروز ز درویش وز شاهت خبر است
بگدائی بخری حشمت سلطانی را
نفسی نفس دغا پیشه اگر رام کنی
عین رحمانی و بندی دم شیطانی را
مدعی نقص کمالات مرا گفت چه باک
اهرمن خیره شود صنعت یزدانی را
ای که در عالم جسمی به حقیقت پابست
جسم حائل نشود باطن نورانی را
نیمه شب با رخ چون روز چو روشن گذری
نور باران کنی از رخ شب ظلمانی را
دل در آن شور که من در قفس سینه تنگ
شرمگین کرده ز رخ یوسف کنعانی را
زاهد این حیله و طامات و خرافات بنه
مرد دانا نخرد سکه نادانی را
گر نهی پا بسر چرخ بدین حسن و جمال
چرخ ثور و حمل آرد صف قربانی را
صلح کل باش و دل از وسوسه جنگ بشوی
تا چو دیوان نکنی خدمت دیوانی را
از پی نزع صلاح آمر کل فرمان داد
کیست گردن ننهد حکم جهان بانی را
داغ را پخته بسوزم جگر ای پخته خام
تا تو زینت نکنی صفحه پیشانی را
«حاجب » از پرده اوهام برون مینه گام
تا بداند همه کس معنی روحانی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خورشید نور، باده و ماه است جام ما
ناهید مطرب آمد و کیوان غلام ما
ما ملک جم بهای یکی جام داده ایم
زاهد مبین به چشم حقارت به جام ما
ما، می ز دست پیر خرابات خورده ایم
پیداست شور مستی ما از کلام ما
خواهی اگر، به کوی خرابات ره بری
همت بخواه از در، دارالسلام ما
ما مهر مهر یار، به دل بر نهاده ایم
شد سکه سعادت و دولت بنام ما
ما محرمان خلوت دلدار بوده ایم
واجب شمرده اهل جهان احترام ما
«حاجب » تو مستقیم گذر کن از این صراط
زان رو، که هست مهدی هادی امام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای خلق همه خلق ز اخلاق تو تذهیب
وی نام گرامت همه جا باعث تحبیب
ای دفتر انصاف ز عنوان تو تزئین
وی نامه اخلاص ز انشاء تو تذهیب
شد خانه دلها همه معمور، به امرت
پس از چه کنی، در دل ما حکم به تهذیب
راضی به هلاکم نشود کس چو نباشد
از چشم تو تحریک و ز ابروی تو ترغیب
ساقی کزک از بعد شراب آر، به تکرار
چون بعد نماز است مگر خواندن تعقیب
از پای همه تا بسری قابل تحسین
وز فرق همه تا به قدم لایق ترحیب
زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند
فهم و خرد و زیرکی و هوش به ترتیب
تو نقطه موهومی بی زحمت تقسیم
تو جوهر فردوسی بی صنعت ترکیب
ناقص بود آن کس که کند غیر تو تصدیق
ناحق بود آن کو که کند امر تو تکذیب
«حاجب » ز حجب گشت عیان تا بنماید
رسم و ره تحبیب و سخنرانی و تأدیب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
نزد ما خوبترین هدیه به عالم ادب است
که ادب مهر ووفا را، به حقیقت حسب است
به ادب کوش و خود از اصل و نسب دور، بدار
همه دانند ادب حاصل اصل و نسب است
یار، افروخته رخ آمد و افراخته قد
ای خوش آن عاشق سرگشته که اندر طلب است
خاک پای عجم امروز، به فرهنگ و کمال
توتیائی است که روشن کن چشم عرب است
هر که را نیست سر عشق مجو، زو ثمری
شجر بی ثمر از روی حقیقت حطب است
مرد را علم و عمل به بود از مال و منال
عبث آنکو که گرفتار پرند و قصب است
خیمه سلطنت فقر کنون گشت بلند
«حاجبا» مژده که هنگام نشاط و طرب است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آستانت خلد مخلد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
جور اغیار و غم فرقت یار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
حسن تو را، آفتاب و ماه ندارد
فر و شکوه تو پادشاه ندارد
ای شه انجم طلایه دار سپاهت
غیر تو شاهی چنین سپاه ندارد
راست بپیمود هر که راه تو باشد
کجرو محض است، هر که راه ندارد
تیره گی موی و روشنائی رویت
روز سپید و شب سیاه ندارد
شبهه کند آنکه شه نداند و مه را
شاهی و ماهی کس اشتباه ندارد
خشک شود زمزم اوفتد حجر، از جای
کعبه اگر حرمتت نگاه ندارد
رست گیاهی اگر ز گلشن قدرت
هیچ گلی شأن آن گیاه ندارد
هستی عالم تو را طفیل وجود است
غیر تو کس این جلال و جاه ندارد
حب کله داریت ز، سر رود ای خصم
کله دانا غم کلاه ندارد
دزد، ولی شد به اهل دل به همه باب
دزد چنین برگه و گواه ندارد
کوهی اگر کاه را به وزن که اینجا
کوه گران قدر پر کاه ندارد
نیست پناهی بجز خدای کسی را
گرسنه روی زمین پناه ندارد
خام طمع را، بگو که پختگیم سوخت
آتش دل غیر دود آه ندارد
دید ثواب از حجاب و هم برآمد
«حاجب » ما غیر از این گناه ندارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در دو عالم جلوه گر نور رخ یاراست و بس
جمله اشیاء تجلی گاه دلدار است و بس
سینه سیناست، عالم نور حق طالع در اوست
هر که را بینم چو موسی محو دیدار است و بس
معنی قرآن بود مکتوم اندر با، بسم
نقطه فی تحتها خال لب یار است و بس
دوش از پیر مغان پرسیدم از سر وجود
گفت ازخم پرس کو دانای اسرار است و بس
عارفان مست می دیدار و ما مست وصال
در میان جمع امشب شمع هشیار است و بس
یوسف معنی برآمد بر سر بازارها
هر کجا بینم هیاهوی خریدار است وبس
هر کسی آثار نیکوئی در این عالم نهاد
شعر شورانگیز ما فرخنده آثار است و بس
«حاجب » از مستی اناالحق می زند منصور وار
چاره دیوانه بی‌باک را دار است و بس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش