عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامهها پاکیزه و دلها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پردهپوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان میکنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بیطالع ما گرگ باراندیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان میکشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمیجنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامهها پاکیزه و دلها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پردهپوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان میکنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بیطالع ما گرگ باراندیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان میکشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمیجنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
گردنکشی به سرو سرافراز میرسد
آزاده را به عالمیان ناز میرسد
هرچند بیصداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز میرسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه میکند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز میرسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز میرسد
این شیشه پارهها که درین خاک ریخته است
در بوتهٔ گداز به هم باز میرسد
آن روز میشویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطهٔ آغاز میرسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف
از لب برون نرفته به غماز میرسد
آزاده را به عالمیان ناز میرسد
هرچند بیصداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز میرسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه میکند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز میرسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز میرسد
این شیشه پارهها که درین خاک ریخته است
در بوتهٔ گداز به هم باز میرسد
آن روز میشویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطهٔ آغاز میرسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف
از لب برون نرفته به غماز میرسد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به زیر چرخ دل شادمان نمیباشد
گل شکفته درین بوستان نمیباشد
خروش سیل حوادث بلند میگوید
که خواب امن درین خاکدان نمیباشد
به هر که مینگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمیباشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیر آه به حکم کمان نمیباشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد
بهار زندهدلان را خزان نمیباشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایهٔ خود سرگران نمیباشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمیباشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتشزبان نمیباشد
گل شکفته درین بوستان نمیباشد
خروش سیل حوادث بلند میگوید
که خواب امن درین خاکدان نمیباشد
به هر که مینگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمیباشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیر آه به حکم کمان نمیباشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد
بهار زندهدلان را خزان نمیباشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایهٔ خود سرگران نمیباشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمیباشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتشزبان نمیباشد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
این غافلان که جود فراموش کردهاند
آرایش وجود فراموش کردهاند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کردهاند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کردهاند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کردهاند
جانها هوای عالم بالا نمیکنند
این شعلهها صعود فراموش کردهاند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کردهاند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کردهاند
آرایش وجود فراموش کردهاند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کردهاند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کردهاند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کردهاند
جانها هوای عالم بالا نمیکنند
این شعلهها صعود فراموش کردهاند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کردهاند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کردهاند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز هم صحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز هم صحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟
روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
میشوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
میشود عالم پریشان، گر پریشانم کنند
بستهام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
میفشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
نور من چون برق صائب پردهسوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
میشوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
میشود عالم پریشان، گر پریشانم کنند
بستهام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
میفشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
نور من چون برق صائب پردهسوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
نیستم غمگین که خالی چون کدویم میکنند
کز می گلرنگ، صاحب آبرویم میکنند
گرچه میسازم جهانی را ز صهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم میکنند
گر چه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم میکنند
میکننداز من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم میکنند
کار سوزن میکند با سینهٔ صد چاک من
رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم میکنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا میکنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم میکنند
کز می گلرنگ، صاحب آبرویم میکنند
گرچه میسازم جهانی را ز صهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم میکنند
گر چه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم میکنند
میکننداز من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم میکنند
کار سوزن میکند با سینهٔ صد چاک من
رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم میکنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا میکنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم میکنند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم
همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیدهام صائب
ز خار بیگل افزون از گل بیخار میترسم
همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیدهام صائب
ز خار بیگل افزون از گل بیخار میترسم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ما نقل باده را ز لب جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
ما رخت خود به گوشهٔ عزلت کشیدهایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیدهایم
مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیدهایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیدهایم
صبح وطن به شیر مگر آورد برون
زهری که ما ز تلخی غربت کشیدهایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطرهای ز ابر مروت کشیدهایم
آسان نگشته است بهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیدهایم
بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیدهایم
صائب چو سرو و بید ز بیحاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیدهایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیدهایم
مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیدهایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیدهایم
صبح وطن به شیر مگر آورد برون
زهری که ما ز تلخی غربت کشیدهایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطرهای ز ابر مروت کشیدهایم
آسان نگشته است بهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیدهایم
بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیدهایم
صائب چو سرو و بید ز بیحاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیدهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم
با شیشهایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم
آنجاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم
در چشم میپرستان، چون قطرهٔ شرابیم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم
آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز، در پردهٔ حجابیم
در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم
در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم
با شیشهایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم
آنجاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم
در چشم میپرستان، چون قطرهٔ شرابیم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم
آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز، در پردهٔ حجابیم
در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمیدهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمیدهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمیدهیم
بیآبرو، حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمهٔ حیوان نمیدهیم
از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب
این بس، که باج و خرج به سلطان نمیدهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمیدهیم
بیپرده عیبهای خود اظهار میکنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمیدهیم
باشد سبکتر از همه ایام، درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمیدهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه درایان نمیدهیم
در بزم اهل حال، لب از حرف بستهایم
جام تهی به بادهپرستان نمیدهیم
صائب گهر به سنگ زدن بیبصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمیدهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمیدهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمیدهیم
بیآبرو، حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمهٔ حیوان نمیدهیم
از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب
این بس، که باج و خرج به سلطان نمیدهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمیدهیم
بیپرده عیبهای خود اظهار میکنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمیدهیم
باشد سبکتر از همه ایام، درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمیدهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه درایان نمیدهیم
در بزم اهل حال، لب از حرف بستهایم
جام تهی به بادهپرستان نمیدهیم
صائب گهر به سنگ زدن بیبصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمیدهیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۸ - سال از معنی بت و زنار و ترسایی
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۰ - اشارت به زنار
نظر کردم بدیدم اصل هر کار
نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مؤول
ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی
درآ در زمرهٔ «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت
اگر چه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت
تو را از بهر این کار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال
به سان قرةالعین است احوال
نباشد بیپدر انسان شکی نیست
مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هر چیز کان نز باب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت
شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام
گهی در دل نشیند گه در اندام
همیداند ز تو احوال پنهان
در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو
بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است
تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است
پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
خضر میکشت آن فرزند طالح
که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهر من البر»
چگونه پاک گرداند تو را سر
و گر دارد نشان باب خود پور
چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیکرای و نیکبخت است
چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو
نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود
چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همی آید کز این کار
ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم
که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار
خمولم بهتر از شهرت به بسیار
دگرباره رسیدالهامم از حق
که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک
همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم
چنین آمد جهان والله اعلم
ولیک از صحبت نااهل بگریز
عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذر ز عادت
نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مؤول
ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی
درآ در زمرهٔ «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت
اگر چه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت
تو را از بهر این کار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال
به سان قرةالعین است احوال
نباشد بیپدر انسان شکی نیست
مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هر چیز کان نز باب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت
شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام
گهی در دل نشیند گه در اندام
همیداند ز تو احوال پنهان
در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو
بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است
تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است
پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
خضر میکشت آن فرزند طالح
که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهر من البر»
چگونه پاک گرداند تو را سر
و گر دارد نشان باب خود پور
چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیکرای و نیکبخت است
چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو
نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود
چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همی آید کز این کار
ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم
که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار
خمولم بهتر از شهرت به بسیار
دگرباره رسیدالهامم از حق
که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک
همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم
چنین آمد جهان والله اعلم
ولیک از صحبت نااهل بگریز
عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذر ز عادت
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۲ - تمثیل در اطوار سیر و سلوک
بود محبوس طفل شیرخواره
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسبها جمله میگشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمیگویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریقاند
پی هزل ای برادر هم رفیقاند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمیدانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسبها جمله میگشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمیگویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریقاند
پی هزل ای برادر هم رفیقاند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمیدانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار