عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۰) حکایت غزالی و ملحد
بغزّالی مگر گفتند جمعی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه
دعا میکرد آن داننندهٔ دین
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید میکرد
بزرگی بود از اصحاب توحید
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ میزدند
بکاری بایزید عالم افروز
بصرّافان گذر میرد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان میزد کسی حدّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت
دران سختی نمیکرد آه قلّاش
که میخندید و پس میگفت ای کاش
که دایم همچنینم میزدندی
به تیغ آتشینم میزدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من میدیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل میگفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونهست
ترا زین رند دین میباید آموخت
گر آموزی چنین میباید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
بصرّافان گذر میرد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان میزد کسی حدّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت
دران سختی نمیکرد آه قلّاش
که میخندید و پس میگفت ای کاش
که دایم همچنینم میزدندی
به تیغ آتشینم میزدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من میدیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل میگفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونهست
ترا زین رند دین میباید آموخت
گر آموزی چنین میباید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام
مگر ابن المبارک بامدادی
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت
یکی دیوانهٔ کو بود در بند
بلب میگفت رازی با خداوند
یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سرِّ عالی
بحق میگفت: این دیوانهٔ تو
که بود او مدّتی هم خانهٔ تو
چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو میبایست یا او
بحکم تو کنون زین خانه رفتم
چو توهستی من دیوانه رفتم
درین مذهب که جز این هیچ ره نیست
بترکه ما و من شرک و گنه نیست
برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ
که بار تو گرانست و خرت لنگ
ازینجا رخت سوی لامکان کش
بُراق عشق را در زیرِ ران کش
که بار عشق را جان بارگیرست
ولی میدان خلدش ناگزیرست
ملازم باش این در راه که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه
حضور تست اصل تو و گر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ
اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی
بلب میگفت رازی با خداوند
یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سرِّ عالی
بحق میگفت: این دیوانهٔ تو
که بود او مدّتی هم خانهٔ تو
چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو میبایست یا او
بحکم تو کنون زین خانه رفتم
چو توهستی من دیوانه رفتم
درین مذهب که جز این هیچ ره نیست
بترکه ما و من شرک و گنه نیست
برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ
که بار تو گرانست و خرت لنگ
ازینجا رخت سوی لامکان کش
بُراق عشق را در زیرِ ران کش
که بار عشق را جان بارگیرست
ولی میدان خلدش ناگزیرست
ملازم باش این در راه که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه
حضور تست اصل تو و گر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ
اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۸) حکایت ایاز با سلطان
ایاز سیمبر در خواب خوش بود
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی
ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه
بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی
دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی
ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی
چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی
ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه
بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی
دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی
ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی
چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
رسید اسکندر رومی بجائی
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق
بحربی رفت فاروق و ظفر یافت
وزان کفّار هر کس را که دریافت
شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند
بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش
چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز
پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟
چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست
ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست
اگر تو میکُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
وزان کفّار هر کس را که دریافت
شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند
بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش
چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز
پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟
چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست
ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست
اگر تو میکُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه
محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۴) حکایت دیوانهای که گلیم فروخت
گلیمی بود آن شوریده جان را
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱) حکایت سلطان محمود در شکار کردن
مگر محمود میشد در شکاری
جداماند او ز لشکر برکناری
بنزدیکش یکی ده بود میدید
بجائی بر سر ده دود میدید
فرس میراند شه تا پیش آن زود
نشسته دید زالی پیشِ آن دود
بدو گفت آمدت مهمان خلیفه
چه آتش میکنی هان ای عفیفه
چنین دادش جواب آن زال آنگاه
که خود را مُلک میجوشم من ای شاه
شهش گفتا بگو ای پیرِ عاجز
که مُلکم میدهی؟ گفتا نه هرگز
که من مُلک از برای خویش جوشم
بمُلکت مُلکِ خود را کی فروشم
نَیَم ملک ترا هرگز خریدار
که مُلک من به از ملک تو صد بار
جهانی خصم دارد ملکت از پس
مرا بی آن همه غم مُلکِ خود بس
چو شه در مُلک پیر زال نگریست
بسی از ملک خود برخویش بگریست
بآخر یافت مشتی مُلک ازان زال
بدادش بدرهٔ و رفت در حال
چو جَوجَو در حساب آرند یکسر
ز مُلک زال ملکی نیست برتر
اگرچه روستم صاحب کمالیست
ولی در آرزوی ملکِ زالیست
طریقت چیست، عین راه دیدن
سبکباری کم آزاری گزیدن
بمشتی مُلک پُر کردن شکم را
جَوی انگاشتن ملک و حشم را
چو ملک بی زوالی نیست امروز
چه جوئی چون کمالی نیست امروز
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماهست جز نقصان ندارد
در اول میفزاید تا دو هفته
دو هفته نیز میگردد نهفته
تو اکنون زین مثال آگاه گردی
که دایم ناقصی گر ماه گردی
ندارد هیچ اینجا پایداری
پس اینجا خواه عزّت خواه خواری
چو ملک این جهان ناپایدارست
ترا در بیقراری چون قرارست؟
جداماند او ز لشکر برکناری
بنزدیکش یکی ده بود میدید
بجائی بر سر ده دود میدید
فرس میراند شه تا پیش آن زود
نشسته دید زالی پیشِ آن دود
بدو گفت آمدت مهمان خلیفه
چه آتش میکنی هان ای عفیفه
چنین دادش جواب آن زال آنگاه
که خود را مُلک میجوشم من ای شاه
شهش گفتا بگو ای پیرِ عاجز
که مُلکم میدهی؟ گفتا نه هرگز
که من مُلک از برای خویش جوشم
بمُلکت مُلکِ خود را کی فروشم
نَیَم ملک ترا هرگز خریدار
که مُلک من به از ملک تو صد بار
جهانی خصم دارد ملکت از پس
مرا بی آن همه غم مُلکِ خود بس
چو شه در مُلک پیر زال نگریست
بسی از ملک خود برخویش بگریست
بآخر یافت مشتی مُلک ازان زال
بدادش بدرهٔ و رفت در حال
چو جَوجَو در حساب آرند یکسر
ز مُلک زال ملکی نیست برتر
اگرچه روستم صاحب کمالیست
ولی در آرزوی ملکِ زالیست
طریقت چیست، عین راه دیدن
سبکباری کم آزاری گزیدن
بمشتی مُلک پُر کردن شکم را
جَوی انگاشتن ملک و حشم را
چو ملک بی زوالی نیست امروز
چه جوئی چون کمالی نیست امروز
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماهست جز نقصان ندارد
در اول میفزاید تا دو هفته
دو هفته نیز میگردد نهفته
تو اکنون زین مثال آگاه گردی
که دایم ناقصی گر ماه گردی
ندارد هیچ اینجا پایداری
پس اینجا خواه عزّت خواه خواری
چو ملک این جهان ناپایدارست
ترا در بیقراری چون قرارست؟
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۱) حکایت پسر هارون الرشید
زُبَیده را ز هارون یک پسر بود
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۲) حکایت هارون با بهلول
مگر روزی گذر میکرد هارون
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که میخواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که میخوانی تو بیحاصل بنامم؟
نمیدانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که میدانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی میگزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمیمانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده میگردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که میخواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که میخوانی تو بیحاصل بنامم؟
نمیدانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که میدانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی میگزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمیمانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده میگردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی
یکی پرسید ازان دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق
شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۷) حکایت شیخ یحیی معاذ با بایزید رحمهما الله
ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام
خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
که شیخ دین چه میگوید در آنکس
که خورد او شربتی پاک مقدّس
که سی سالست تا لیل و نهارش
سری بودست بگرفته خمارش
رسید از بایزید او را جوابی
که اینجا هست مردی را شرابی
که دریا و زمین و عرش و کرسی
بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی
هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست
گر او را میندانی بایزیدست
چرا ناخورده مَی از دست رفتی
که هشیار آمدی و مست رفتی
بسی خود را تهی دستی نمائی
که ازجام تهی مستی نمائی
هزاران بحر نقد این جهانست
سراسر پر برای خاص جانست
چو اینجا مست از یک مَی توان شد
بدریا نوش کردن کی توان شد
اگر تو مستِ عشق دلفروزی
بیک فرمان بمیری و بسوزی
وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان
بره رفتن چه برخیزد ز مستان
بفرمان رَو اگر داری مقامی
که گر مستی نیاری رفت گامی
که هر عاشق که بر فرمان نباشد
اگر دردش بوَد درمان نباشد
خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
که شیخ دین چه میگوید در آنکس
که خورد او شربتی پاک مقدّس
که سی سالست تا لیل و نهارش
سری بودست بگرفته خمارش
رسید از بایزید او را جوابی
که اینجا هست مردی را شرابی
که دریا و زمین و عرش و کرسی
بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی
هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست
گر او را میندانی بایزیدست
چرا ناخورده مَی از دست رفتی
که هشیار آمدی و مست رفتی
بسی خود را تهی دستی نمائی
که ازجام تهی مستی نمائی
هزاران بحر نقد این جهانست
سراسر پر برای خاص جانست
چو اینجا مست از یک مَی توان شد
بدریا نوش کردن کی توان شد
اگر تو مستِ عشق دلفروزی
بیک فرمان بمیری و بسوزی
وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان
بره رفتن چه برخیزد ز مستان
بفرمان رَو اگر داری مقامی
که گر مستی نیاری رفت گامی
که هر عاشق که بر فرمان نباشد
اگر دردش بوَد درمان نباشد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۲) حکایت حلّاج با پسر
پسر را گفت حلّاج نکوکار
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس میماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت میکُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس میماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت میکُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد
زُبَیده بود در هودج نشسته
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند