عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت
این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم
به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاوید بیابیم
حاشا که خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی
پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت
جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست
خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت
این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم
به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاوید بیابیم
حاشا که خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی
پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت
جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست
خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
رخت ما را به سراپردهٔ میخانه برید
آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید
ما چو غنچه به هوا جامهٔ خود جا کردیم
بعد از این خرقهٔ ما را به ملامت ندرید
عیب ما را مکنید ار شده ایم عاشق او
نور چشمست ببینید که صاحب نظرید
گر ز ما از سر مستی سخنی گوش کنید
از سر لطف و کرم از سر آن درگذرید
هر کجا نقش خیالی که ببیند دیده
معنی خوب در آن صورت زیبا نگرید
میل میخانه ندارید ندانیم چرا
مگر از ذوق می و مستی ما بی خبرید
بندهٔ سید رندان خرابات شوید
که به نزدیک سلاطین جهان معتبرید
آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید
ما چو غنچه به هوا جامهٔ خود جا کردیم
بعد از این خرقهٔ ما را به ملامت ندرید
عیب ما را مکنید ار شده ایم عاشق او
نور چشمست ببینید که صاحب نظرید
گر ز ما از سر مستی سخنی گوش کنید
از سر لطف و کرم از سر آن درگذرید
هر کجا نقش خیالی که ببیند دیده
معنی خوب در آن صورت زیبا نگرید
میل میخانه ندارید ندانیم چرا
مگر از ذوق می و مستی ما بی خبرید
بندهٔ سید رندان خرابات شوید
که به نزدیک سلاطین جهان معتبرید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
بر هر دریکه رفتیم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
بحریان احوال دریا گفته اند
برّیان این گفته را وا گفته اند
نکتهٔ بحر و حباب و موج و جو
با شما از گفتهٔ ما گفته اند
قصهٔ یوسف بسی گفتند لیک
همچو ما گفتند کی تا گفته اند
جلمهٔ رندان و سرمستان تمام
آمده اینجا و ما را گفته اند
گفته اند اسرار خود با یکدیگر
آنچه پنهان بود پیدا گفته اند
این سخنهای لطیف دل پذیر
از کلام حق تعالی گفته اند
عارفان اسرار سید خوانده اند
قول او یاران به هر جا گفته اند
برّیان این گفته را وا گفته اند
نکتهٔ بحر و حباب و موج و جو
با شما از گفتهٔ ما گفته اند
قصهٔ یوسف بسی گفتند لیک
همچو ما گفتند کی تا گفته اند
جلمهٔ رندان و سرمستان تمام
آمده اینجا و ما را گفته اند
گفته اند اسرار خود با یکدیگر
آنچه پنهان بود پیدا گفته اند
این سخنهای لطیف دل پذیر
از کلام حق تعالی گفته اند
عارفان اسرار سید خوانده اند
قول او یاران به هر جا گفته اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
علم صید است و قید کن محکم
یاد میگیر و مینویسش هم
نفسش جان به عالمی بخشد
هر که با جام می بود همدم
گر جهانی به غم گرفتارند
دل شادان ما بود بیغم
اسم اعظم مرا چو خرم کرد
نخورم غم ز صاحب اعظم
عقل خود را بزرگ میدارد
نزد من کمتر است از هر کم
مقدم ما مبارک است به فال
ذوقها میرسد در این مقدم
نعمتاللّه به عالمی میداد
بندگان سرخوشند و سید هم
یاد میگیر و مینویسش هم
نفسش جان به عالمی بخشد
هر که با جام می بود همدم
گر جهانی به غم گرفتارند
دل شادان ما بود بیغم
اسم اعظم مرا چو خرم کرد
نخورم غم ز صاحب اعظم
عقل خود را بزرگ میدارد
نزد من کمتر است از هر کم
مقدم ما مبارک است به فال
ذوقها میرسد در این مقدم
نعمتاللّه به عالمی میداد
بندگان سرخوشند و سید هم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
از ازل تا به ابد آینه دار اوئیم
با همه آینه داران جهان یک روئیم
موج دریای محیطیم و عجایب این است
عین آبیم ولی آب ز جو می جوئیم
گاه در میکده باشیم و گهی درمسجد
در همه حال که هستیم خوشی با اوئیم
روز و شب دیدهٔ ما گرد جهان می گردد
روشنائی نظر از نظرش می جوئیم
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ ما را بشنو
که چنین گفتهٔ مستانهٔ از او می گوئیم
چشم ما نقش خیال دگری گر دیده
عاشقانه ز نظر پاک فرو می شوئیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
گرچه رندیم ولی رند خوش نیکوئیم
با همه آینه داران جهان یک روئیم
موج دریای محیطیم و عجایب این است
عین آبیم ولی آب ز جو می جوئیم
گاه در میکده باشیم و گهی درمسجد
در همه حال که هستیم خوشی با اوئیم
روز و شب دیدهٔ ما گرد جهان می گردد
روشنائی نظر از نظرش می جوئیم
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ ما را بشنو
که چنین گفتهٔ مستانهٔ از او می گوئیم
چشم ما نقش خیال دگری گر دیده
عاشقانه ز نظر پاک فرو می شوئیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
گرچه رندیم ولی رند خوش نیکوئیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
عالم سر آبی و سرابیست نظر کن
بنگر که سرآب و سرابیست نظر کن
نقشی و خیالیست از آن رو که خیالیست
در دیدهٔ ما صورت خوابیست نظر کن
اما نظری کن به حقیقت که توان دید
عالم همه چون آب و حبابیست نظر کن
آبست و حبابست درین بحر هویدا
این هر دو به هم جام و شرابیست نظر کن
گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالاست
در اصل همه قطرهٔ آبیست نظر کن
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن بنگر ماه نقابیست نظر کن
در کوی خرابات بجو سید ما را
می بین که چه خوش مست خرابیست نظر کن
بنگر که سرآب و سرابیست نظر کن
نقشی و خیالیست از آن رو که خیالیست
در دیدهٔ ما صورت خوابیست نظر کن
اما نظری کن به حقیقت که توان دید
عالم همه چون آب و حبابیست نظر کن
آبست و حبابست درین بحر هویدا
این هر دو به هم جام و شرابیست نظر کن
گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالاست
در اصل همه قطرهٔ آبیست نظر کن
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن بنگر ماه نقابیست نظر کن
در کوی خرابات بجو سید ما را
می بین که چه خوش مست خرابیست نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبهای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرده است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمتاللّه را عطا کرده به من
بندهای را سیدی در بحر و در بر ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبهای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرده است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمتاللّه را عطا کرده به من
بندهای را سیدی در بحر و در بر ساخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
همچو ما کیست در جهان تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
در آینه عشق او نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
هرکه از ذوق خبر دارد و داند سخنی
بجز از گفتهٔ عشاق نخواند سخنی
عاشقانه ز سر ذوق سخن می گویم
غیر این گفتهٔ مستانه نماند سخنی
سخن واعظ مخمور به کاری ناید
گرچه آید به سر منبر و راند سخنی
سخن نیک توان گفت ولیکن به محل
خود سخن بد کند آنکس که نداند سخنی
سخن سید ما ملک جهان را بگرفت
که تواند که به سید برساند سخنی
بجز از گفتهٔ عشاق نخواند سخنی
عاشقانه ز سر ذوق سخن می گویم
غیر این گفتهٔ مستانه نماند سخنی
سخن واعظ مخمور به کاری ناید
گرچه آید به سر منبر و راند سخنی
سخن نیک توان گفت ولیکن به محل
خود سخن بد کند آنکس که نداند سخنی
سخن سید ما ملک جهان را بگرفت
که تواند که به سید برساند سخنی
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶۰
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷۶
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶
ای وجود تو منبع انوار
وی ضمیر تو مخزن اسرار
ای دل روشن تو چون مرآت
مینماید به خلق ذات و صفات
دوش سرّی لطیف فرمودی
ید بیضا تمام بنمودی
از کلام قدیم گفتی گو
که خبر چون قدیم باشد او
یا که تخصیص این کلام به حق
از چه رو می کنی بگو مطلق
باز فرق حدیث و قرآن چیست
دو سخن از یکی است این آن چیست
از چه شد آخر ار کلام خداست
کرمی کن بگوی با من راست
خوش جوابی بگویمت بشنو
عارفانه ز حال کهنه و نو
کون جامع که حادث ازلی است
مجمع فیضهای لم یزلی است
حادث است و قدیم همچو کلام
صورت و معنی است باده و جام
مصحفش جامع کلام اللّه
حضرتش منزل سلام اللّه
احد است و محمد و احمد
از ازل هست و بود تا به ابد
لفظ او جام معنی او می
نوش می کن ز جام او هی هی
آینه کامل است از آن به کمال
می نماید در او جمال و جلا
مجمع جامع الحکم ذاتش
هست سبع المثانی آیاتش
لوح ام الکتاب دفتر او
عقل درسی گرفته از بر او
لاجرم قول او تمام بود
گفته اش جمله با نظام بود
حکم و تخصیص این سخن به خدا
زان جهت میکنم دمی به خود آ
به تعیُن ورا رسولش خوان
به تعین رسول مرسل دان
وحی از جمع او به تفصیلش
آمده از برای تفضیلش
هر کتابی که انبیا گویند
جزوی از کل دفتر اویند
به لسانی که آن لسان حق است
گفته از حق چنانکه آن حق است
چون که جبریل آمده به میان
وحی خوانیم و آن سخن قرآن
هم به الهام خاص حضرت او
سخنش را حدیث قدسی گو
قسم دیگر حدیث او باشد
هر چه گوید همه نکو باشد
به اضافه سه نوع گشت کلام
نیک دریاب این سخن والسلام
وی ضمیر تو مخزن اسرار
ای دل روشن تو چون مرآت
مینماید به خلق ذات و صفات
دوش سرّی لطیف فرمودی
ید بیضا تمام بنمودی
از کلام قدیم گفتی گو
که خبر چون قدیم باشد او
یا که تخصیص این کلام به حق
از چه رو می کنی بگو مطلق
باز فرق حدیث و قرآن چیست
دو سخن از یکی است این آن چیست
از چه شد آخر ار کلام خداست
کرمی کن بگوی با من راست
خوش جوابی بگویمت بشنو
عارفانه ز حال کهنه و نو
کون جامع که حادث ازلی است
مجمع فیضهای لم یزلی است
حادث است و قدیم همچو کلام
صورت و معنی است باده و جام
مصحفش جامع کلام اللّه
حضرتش منزل سلام اللّه
احد است و محمد و احمد
از ازل هست و بود تا به ابد
لفظ او جام معنی او می
نوش می کن ز جام او هی هی
آینه کامل است از آن به کمال
می نماید در او جمال و جلا
مجمع جامع الحکم ذاتش
هست سبع المثانی آیاتش
لوح ام الکتاب دفتر او
عقل درسی گرفته از بر او
لاجرم قول او تمام بود
گفته اش جمله با نظام بود
حکم و تخصیص این سخن به خدا
زان جهت میکنم دمی به خود آ
به تعیُن ورا رسولش خوان
به تعین رسول مرسل دان
وحی از جمع او به تفصیلش
آمده از برای تفضیلش
هر کتابی که انبیا گویند
جزوی از کل دفتر اویند
به لسانی که آن لسان حق است
گفته از حق چنانکه آن حق است
چون که جبریل آمده به میان
وحی خوانیم و آن سخن قرآن
هم به الهام خاص حضرت او
سخنش را حدیث قدسی گو
قسم دیگر حدیث او باشد
هر چه گوید همه نکو باشد
به اضافه سه نوع گشت کلام
نیک دریاب این سخن والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۸