عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۶
ای ز قسطنطین به دارالمک ایران تاخته
صیت دانش در صف کون و مکان انداخته
گه چو ابر اندر بهاران خیمه بر دریا زده
گه چو سیل از کوهساران سوی صحرا تاخته
در گلوی حق پرستان شهد رحمت ریخته
بر سر اعدای دین شمشیر عدوان آخته
شاد زی در پیشگاه شهریار حق شناس
ای به درگاه شهنشه سر ز پا نشناخته
تو بشه فرمان گذاری ما ترا فرمان پذیر
تو به دولت باخته دل ما ترا دلباخته
تابشی از برق تیغت خرمن مه سوخته
جنبشی از نوک کلکت کار عالم ساخته
آن یکی شمع کرامت در زمین افروخته
وان دگر چتر شهامت بر سپهر افراخته
عنقریبستی که بینم مر ترا ز اقبال شه
ساخته کار زمین زی آسمان پرداخته
تا تو از شادی چو کبکان در نشاط و خنده ای
دشمنت بادا ز غم کوکو زنان چون فاخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - از دیباچه شاهنامه
شهریاری که اهرمن شکن است
گرچه در فرهی فروهه بود
دست رادش بزرگ دریائی است
که در او ابر و میغ کوهه بود
در شکارش سپهر بند سپهر
دام هر دام را خروهه بود
آسمان کمان و تیرش تیر
آفتابش کمان گروهه بود
توسنش راست کهکشان بر تنگ
مه نونال و کوه کوهه بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۶ - بند ششم
دوشینه چو آن شوخ شد از باع به خانه
دلجوئی من کرد و نیاورد بهانه
وین قطعه که از طبع امیری است فرو خواند
در بحر هزج با دف و طنبور و چغانه
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
جان در هیجان آمد ازین وزن و ترانه
برجاس هدف باشد و کیش است کنانه
آماجگه آنجا که گذراند نشانه
دستور و کنارنگ وزیر آمد و والی
آدم مشیه باشد و حواع مشیانه
یفتر بود آن آب که پاکیزه و روشن
آوند بود ظرف و رکاب است چمانه
میکرب مزه و نشوه قرنتینه و پی لاد
آزاده سیامک غزل و صوت ترانه
کونسته عجز کش بغل و عانه زهار است
رمکان بود آن موی که روئیده زعانه
دلاک تو نکو شد و گوشاسب فرنجک
کفتور صبوری بغم اسطوره فسانه
و فتوک بود غاشیه و بخل ژکاره
در رفت مخارج شد و گنجینه خزانه
دند است دوائی که بود حب سلاطین
و آن نره گدائی که زند شاخ بشانه
فرشیم بود قسمت و پرگرد بود فصل
علت شوه و تیر شهاب است شخانه
ریواس بود چکری و خجلت چکس آمد
ده بوده بود عشر و لگام است دهانه
دوله است همان شرلتن و کاذب و دجال
خر مهره بود پاچی و کهنه است کنانه
آن خانه که سازی ز پی پیله تلبیار
تیماس بود جنگل و سردابه سغانه
ظرفی که چو حیوان بطرازند تلوک است
دروند بود ملحد و افسوس رسانه
مرد سمج مبرم رو سخت شلائین
طفلی که ز زهدان فکند مام فکانه
کفرا گل خرما و دلنگ است غلافش
رگزن کلک و سقف سرای است سمانه
طماع تلنگی و تلک گنده سال است
شاهین ترازوی زفانه است و زوانه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۱ - نامهای بروج به پارسی
آن ده و دو کوشک کامد خانه سیارگان
بره و گاو و دو پیکر باشد و خرچنگ دان
شیر و خوشه پس ترازو کژدم است آنگه کمان
بعد از آن بزغاله را با دول و ماهی باز خوان
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۷ - فرستادن قاصد بداین برای احضار میرزا یحیی پسر حسن خان
وز آن سو فرستاد خان اجل
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۶
در آن زمان که بود بیم جان شگفت مدار
به زیر چادر ناهید اگر خزد بهرام
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
الا ای معنبر شمال مورد
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و له هزل آذر
با هم، زن و شوی خردسالی
دور از ره و رسم هوشمندان
گفتند سخن، ولی نه بسیار؛
کردند جدل، ولی نه چندان
تاری از زلف آن کشید این
دری از درج این فگند آن
در فتنه گری نشسته آنجا
زال کچلی ز خودپسندان
هم شد از رشک معجز افگن
هم گشت ز ریشخند خندان
دیدم که نبود هیچ مویش
دیدم که نداشت هیچ دندان
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛
گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد
در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو
در کوچه ما دزد عسس میگیرد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
گرضمیرم قابل اسرار نیست
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کیوانت ستاده بر در ایوان باد
بهرام فتاده بر سر میدان باد
ناهید درون بزم و برجیس برون
مه بر سر مهر و تیر در فرمان باد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶
نزهت کویت برد رونق گلزار را
شهره حسنت درد پرده اسرار را
زخم فراق تو را هیچ به غیر از اجل
چاره نباشد دگر بنده ناچار را!
بیند اگر برهمن طره شبرنگ تو
از خم زلفت کند حلقه زنار را!
نغمه شوقت کند پرده مضراب غم
از بم و زیر جنون زیر و بم تار را!
مسند کوی تراست رتبه اورنگ جم،
کرد قضا قسمتم سایه دیوار را!
مردنم از رشک به باد صبا گر کند
محرم خاک درت دیده اغیار را!
باد تو را آفرین طغرل رنگین سخن،
بلبل گویا توئی گلشن اشعار را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
پرتو آئینه ام حیرتبیانی می کند
صورت بهزاد فکر من نه مانی می کند
وضع میزان خیالم را مپرس از نازکی
سایه موئی به یاد آید گرانی می کند!
عقده های مشکل رمز و کنایات مرا
فهمد آن دانا که حل بوالمعانی می کند
در سریر موشکافی شاهم از فکر رسا
در دیار نظم طبعم حکمرانی می کند
اختر طالع به اوج دانشم دنباله زد
ملک معنی را دلم صاحبقرانی می کند
هر که شد در بحر اشعارم نخستین ناخدا
زورق از فهم بلند خویش ثانی می کند
مهره نرد بساط بیت موزون مرا
هر کسی با قدر دانش دانه رانی می کند
در شکار صید معنی های وحشترام من
گه خدنگ از غمزه که ابرو کمانی می کند؟!
طغرل آسا روز و شب در اوج مضمون های بکر
طائر رمز نکاتم پرفشانی می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
قدر مسیحا برد لعل سخندان او
عقد ثریا درد گوی گریبان او
روضه فردوس را نسبت کویش مده!
گلشن جنت کجا طرف گلستان او؟!
شحنه هجران او آن قدرم دور کرد
می نرسد گرد من هیچ به دامان او!
می برد از همدمان در گرو او گوی غم
هر که اگر دل نهد در خم چوگان او
کوه بدخشان اگر معدن لعل آمده
مخزن گوهر بود لعل بدخشان او!
سلسله زلف او پای به دامن کشید
کی بودش منطقی مانع دوران او؟!
صیقل خورشید ازان داد به رویش جلا
بود غباری مگر از خط ریحان او؟!
بود نوای تواش زمزمه طغرلم
شهره آفاق شد زان همه الحان او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
برد دلم را ز ره زلف سمنسای او
کرد شهید نگه نرگس شهلای او
گشته به هم توأمان از خط کلک ازل
دست من و دامنش فرق من و پای او!
کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!
منظر چشمم بود منزل و مأوای او!
گردن سرو سهی خم شده از انفعال
دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!
فرش خرام رهش چشم امیدم بود
تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!
گر چه مسیحا به لب زنده کند مرده را
در فن احیاگری ره نبرد جای او!
هر که به روز آورد شام فراق تو را
گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!
می شکند چون خزف قیمت در عدن
همچو سخن های من لعل شکرخای او!
باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن
کردی تمام از سخن وصف سراپای او!
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۵
درین منزلگه فانی شهان را
به لشکرگه که هر سو کوس و پیل است
بدان لشکر پگه در وقت شبگیر
ز طبل نوبتی کوس رحیل است
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
سر رشته اهل زهد بگسل ایدل
در دیر فنا بساز منزل ایدل
جز مطرب و می مجوی حاصل ایدل
یک یک گفتم گوش کن ایدل ایدل
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
کجاست در همه ملک جهان سلیمانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی