عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۲
در مدرسه دی با دو سه فرزانه نشستم
پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم
دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم
در پای خم افتادم و در زود ببستم
دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند
دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
گفتند به هم چاره ی این چیست، یکی شان
پر کرد ز می ساغری و داد به دستم
گفتم چکنم؟ گفت بپیما و میندیش
گفتم که کند عهده ی آن عهد که بستم؟
گفتا پی کفاره ی آن، جام دگر نوش
من نیز دو صد عهد به این حیله شکستم
بگرفتم از او جامی و جام دگر از پی
نوشیدم و برخاستم و راست نشستم
سر سوی فلک کردم و گفتم که «صفایی»
صد شکر خدا را که ازین طایفه رستم
پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم
دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم
در پای خم افتادم و در زود ببستم
دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند
دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
گفتند به هم چاره ی این چیست، یکی شان
پر کرد ز می ساغری و داد به دستم
گفتم چکنم؟ گفت بپیما و میندیش
گفتم که کند عهده ی آن عهد که بستم؟
گفتا پی کفاره ی آن، جام دگر نوش
من نیز دو صد عهد به این حیله شکستم
بگرفتم از او جامی و جام دگر از پی
نوشیدم و برخاستم و راست نشستم
سر سوی فلک کردم و گفتم که «صفایی»
صد شکر خدا را که ازین طایفه رستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ساقیا امشب مرا زان آب رمّانی بده
جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها
آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها
رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما
هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده
تا رهایی زین خمار کهنه بخشایی مرا
زآن شراب کهنه آنقدری که بتوانی بده
جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها
آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها
رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما
هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده
تا رهایی زین خمار کهنه بخشایی مرا
زآن شراب کهنه آنقدری که بتوانی بده
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳۱
راست گویم من اگر خود مرد دهقان بودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
هر درختی غیر تاک از باغها بدرودمی
پس به جای هر درختی تا ککی بنشاندمی
نیز صد تاک دگر بالله بر آن افزودمی
بهر هر تاکی پس از میخانه چون ببریدمی
وانگهی از خم بهر جو چشمه ای بگشودمی
تا نگه دارم من از چشم بدان پاکان تاک
نی به روز و نی به شب یک لحظه ای نغنودمی
چونکه آنها را به کام دل به بار آوردمی
دانه ی انگور آنها را به کس ننمودمی
چیدمی انگور آن بر دوش خود بگرفتمی
پس ره میخانه با بار گران پیمودمی
پس به دست خود همه انگورها افشردمی
کردمی در خم سر آن را به گل اندودمی
وانگهی هم روز و هم شب پای خم بنشستمی
از شعف گاهی به پای خم سر خود سودمی
چون رسیدی باده اول سجده ی حق کردمی
نی همین سجده، نمازی هم بر آن افزودمی
از نشاط و شوق آنگه دوره ای رقصیدمی
بوسه بر خم دادمی آنگه سرش بگشودمی
پس از آن می یک دو کف بر خویشتن افشاندمی
خرقه و سجاده خود را به می آلودمی
پس لب خود بر لب خم با ادب بنهادمی
آنچه بودی من در آن پیمانه سان پیمودمی
در ته آن ای «صفایی» چیزی ار ماندی به جای
حسبة لله تورا هم جرعه ای بخشودمی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۸ - گفتار در خلوت نشستن خسرو با شیرین
چو خسرو روز در عشرت به شب کرد
خیالش وصل از شیرین طلب کرد
ندیمان را به مجلس پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
به ساقی گفت تا جام لبالب
به گردش آورد از اول شب
چو دوری چند بگذشت از می ناب
هجوم آورد بر سر، لشکر خواب
حریفان را ز بس ساغر که دادند
همه سرها به جای پا نهادند
ز مجلس خاست هر کس کو توانست
بیفتاد آن که سر از پا ندانست
ز مستی چشم ساقی نیمه ای باز
ز بیهوشی شده مطرب ز آواز
به مجلس سازها بد رفته از خویش
جز از نی کو نبودش یک نفس بیش
صراحی پنبه ها افکنده از گوش
شده گوینده ها یکباره خاموش
حریفان مست هر سویی فتاده
ندیمان دیده ها بر هم نهاده
ملک چون مست شد مجلس چنان دید
فتاد و پای شیرین را ببوسید
پسش گفتا به چشم پر فن تو
که هست این دست ما ودامن تو
چنین کامشب ازین دولت منم مست
من این دولت نخواهم دادن از دست
همی گفت این و از آن چشم غماز
ز خود می رفت و می آمد به خود باز
ز نوک دیده مروارید می سفت
به خاک پاش می افشاند و می گفت
درین شب کز قدت بختم بلند است
مکن بیگانگی کان ناپسند است
دو زلفت کز برش تابد مه بدر
شب قدر است و من می دانمش قدر
به گیسویت که هست آن بخت پیروز
که هست این شب برم بهتر که صدر وز
میان ما و تو، ما و تویی نیست
دویی بگدار کین جای دویی نیست
مکش سر بیش و با من سر در آور
مراد نامرادی را برآور
مکن امشب به کارم هیچ اهمال
خدا داند که فردا چون شود حال
به شادی بگدران با من جهان را
غنیمت دان حضور دوستان را
یکم امشب به زلف خویش ده جا
تو می دانی دگر اللیل حبلی
به خویش آی و مشو بیگانه ما
که غیری نیست اندر خانه ما
خیالش وصل از شیرین طلب کرد
ندیمان را به مجلس پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
به ساقی گفت تا جام لبالب
به گردش آورد از اول شب
چو دوری چند بگذشت از می ناب
هجوم آورد بر سر، لشکر خواب
حریفان را ز بس ساغر که دادند
همه سرها به جای پا نهادند
ز مجلس خاست هر کس کو توانست
بیفتاد آن که سر از پا ندانست
ز مستی چشم ساقی نیمه ای باز
ز بیهوشی شده مطرب ز آواز
به مجلس سازها بد رفته از خویش
جز از نی کو نبودش یک نفس بیش
صراحی پنبه ها افکنده از گوش
شده گوینده ها یکباره خاموش
حریفان مست هر سویی فتاده
ندیمان دیده ها بر هم نهاده
ملک چون مست شد مجلس چنان دید
فتاد و پای شیرین را ببوسید
پسش گفتا به چشم پر فن تو
که هست این دست ما ودامن تو
چنین کامشب ازین دولت منم مست
من این دولت نخواهم دادن از دست
همی گفت این و از آن چشم غماز
ز خود می رفت و می آمد به خود باز
ز نوک دیده مروارید می سفت
به خاک پاش می افشاند و می گفت
درین شب کز قدت بختم بلند است
مکن بیگانگی کان ناپسند است
دو زلفت کز برش تابد مه بدر
شب قدر است و من می دانمش قدر
به گیسویت که هست آن بخت پیروز
که هست این شب برم بهتر که صدر وز
میان ما و تو، ما و تویی نیست
دویی بگدار کین جای دویی نیست
مکش سر بیش و با من سر در آور
مراد نامرادی را برآور
مکن امشب به کارم هیچ اهمال
خدا داند که فردا چون شود حال
به شادی بگدران با من جهان را
غنیمت دان حضور دوستان را
یکم امشب به زلف خویش ده جا
تو می دانی دگر اللیل حبلی
به خویش آی و مشو بیگانه ما
که غیری نیست اندر خانه ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
یاد باد آن شب که جا بر خاک کوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
از دست تست باده بکامم چنان لذیذ
خون منت به کام بود آنچنان لذیذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نیست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذیذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ی او ز آن دهان لذیذ
گر پیرم ار جوان، نکنم ترک می که، هست
در کام پیر خوش به مذاق جوان لذیذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
ای شربت وصال تو در کام جان لذیذ
چون زهر زخم تیغ بود ناگوار لیک
هم این زدست تست گوارا هم آن لذیذ
از بس چشید لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذیذ
باشد لذیذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذیذ
خون منت به کام بود آنچنان لذیذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نیست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذیذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ی او ز آن دهان لذیذ
گر پیرم ار جوان، نکنم ترک می که، هست
در کام پیر خوش به مذاق جوان لذیذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
ای شربت وصال تو در کام جان لذیذ
چون زهر زخم تیغ بود ناگوار لیک
هم این زدست تست گوارا هم آن لذیذ
از بس چشید لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذیذ
باشد لذیذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذیذ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم: به دل شکیب تو حسرت نصیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
یک جلوه زان شمایل زاهد فریب کو؟
هر ناکسی به کوی وی آمد بگفت کیست؟
هر بیدلی که رفت نگفت آن غریب کو؟
ای غیر اگر بدوری او سالها زیم
خوشتر از اینکه از تو بپرسم حبیب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) یافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
یک جلوه زان شمایل زاهد فریب کو؟
هر ناکسی به کوی وی آمد بگفت کیست؟
هر بیدلی که رفت نگفت آن غریب کو؟
ای غیر اگر بدوری او سالها زیم
خوشتر از اینکه از تو بپرسم حبیب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) یافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبیب کو؟
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۵
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۲
ایهاالساقی تفضل واسقنی کاس الشراب
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در توصیف باده
جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
گر ندیدی بهشت و حورالعین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خیز تا دست طرب یکدم، بجام می زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۳