عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
روز عید است و من امروز بر آن در میرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
هر دمی با دگری ناز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا یکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
که گفتت گرد سر آن طرهٔ عنبرفشان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۷
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۸ - اندرز به شاه صفوی
ای وارث کشور سلیمان
خورشید چو خاتمت به فرمان
ای روشنی چهار اقلیم
از توست فروغ تخت و دیهیم
اقبال ز توست، عرش معراج
شاهی ز تو یافت، دُرّهٔ التّاج
دارم دو سه حرف بخردانه
گر تو نشماریش فسانه
هرچند مجال حرف تنگ است
معنی دریا و ظرف تنگ است
سرمایهٔ دل زیان ندارد
لیک ار شنوی زبان ندارد
تلخ است حدیث راستگویان
این زهر به کام، شهد گردان
اول سخنی که دارم این است
هش دار که مهر دهر، کین است
غره مشو از فراخ دستی
رنج است گران خمار مستی
غافل منشین درین گذرگاه
غفلت چاه است و آگهی راه
زلف املت که پیچ پیچ است
مفتون نشوی به او که هیچ است
از دفتر دهر سست پیمان
افسانه ی باستان فروخوان
عبرتکدهٔ جهان نظرکن
سودای هوا ز سر بدر کن
خاکی که قدم زنی بر آن چُست
فرق پدران رفتهٔ توست
پیش تو برین سریر و خرگاه
بنگر به نشست و خاست ناگاه
بر تخت شهی فراغتت چیست؟
دانی که مکان هشتهٔ کیست
پیش از تو، گروه سرفرازان
بودند به تاج و تخت نازان
پیش از تو،درین بساط نیرنگ
بستند کمر به خسروی، تنگ
بستند و گشاد، آسمان چُست
دربست و گشاد، نوبت توست
ای خفته بمال چشم و برخیز
کایّام زند به باره، مهمیز
آسایش عمر، بی درنگ است
بشتاب که وقت کار تنگ است
امروز وسیلهٔ امانی
مردم رمه اند و تو شبانی
نیک و بد کار خویش دریاب
عیب است به چشم پاسبان خواب
آگاه نشین و با خدا باش
آمادهٔ پرسش جزا باش
عمری که دو اسبه ره سپار است
خودگو، که به وی چه اعتبار است؟
از عدل اگر توانی امروز
زاد سفر از جهان بیندوز
نیک و بد اگر کنون گذاراست
پاداش عمل ولی خدا راست
گر کرده ثواب و گر گناه است
اندوختهٔ تو، زاد راه است
نیکیّ تو است نوش، یا نیش
هان تا نکنی زیان، بیاندیش
خورشید چو خاتمت به فرمان
ای روشنی چهار اقلیم
از توست فروغ تخت و دیهیم
اقبال ز توست، عرش معراج
شاهی ز تو یافت، دُرّهٔ التّاج
دارم دو سه حرف بخردانه
گر تو نشماریش فسانه
هرچند مجال حرف تنگ است
معنی دریا و ظرف تنگ است
سرمایهٔ دل زیان ندارد
لیک ار شنوی زبان ندارد
تلخ است حدیث راستگویان
این زهر به کام، شهد گردان
اول سخنی که دارم این است
هش دار که مهر دهر، کین است
غره مشو از فراخ دستی
رنج است گران خمار مستی
غافل منشین درین گذرگاه
غفلت چاه است و آگهی راه
زلف املت که پیچ پیچ است
مفتون نشوی به او که هیچ است
از دفتر دهر سست پیمان
افسانه ی باستان فروخوان
عبرتکدهٔ جهان نظرکن
سودای هوا ز سر بدر کن
خاکی که قدم زنی بر آن چُست
فرق پدران رفتهٔ توست
پیش تو برین سریر و خرگاه
بنگر به نشست و خاست ناگاه
بر تخت شهی فراغتت چیست؟
دانی که مکان هشتهٔ کیست
پیش از تو، گروه سرفرازان
بودند به تاج و تخت نازان
پیش از تو،درین بساط نیرنگ
بستند کمر به خسروی، تنگ
بستند و گشاد، آسمان چُست
دربست و گشاد، نوبت توست
ای خفته بمال چشم و برخیز
کایّام زند به باره، مهمیز
آسایش عمر، بی درنگ است
بشتاب که وقت کار تنگ است
امروز وسیلهٔ امانی
مردم رمه اند و تو شبانی
نیک و بد کار خویش دریاب
عیب است به چشم پاسبان خواب
آگاه نشین و با خدا باش
آمادهٔ پرسش جزا باش
عمری که دو اسبه ره سپار است
خودگو، که به وی چه اعتبار است؟
از عدل اگر توانی امروز
زاد سفر از جهان بیندوز
نیک و بد اگر کنون گذاراست
پاداش عمل ولی خدا راست
گر کرده ثواب و گر گناه است
اندوختهٔ تو، زاد راه است
نیکیّ تو است نوش، یا نیش
هان تا نکنی زیان، بیاندیش
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱۰ - در مخاطبهٔ نفس و خاتمهٔ کتاب گوید
دریاب حزین، که در چه کاری
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۲ - در نصیحت و بی وفایی دهر گوید
ز افسون چرخِ دریده دهل
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۳ - حکایت
نمودم سوال از قوی پنجه ای
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۵ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۱ - حکایت
فرود آمد از تخت شاهی قباد
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آن نه زلفیست که پیچیده بدور ذقن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است