عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶ - به شاهد لغت پریسای، پری افسای، یعنی آنکه افسون خواند از برای تسخیر جن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۴ - به شاهد لغت غر، به معنی دبه خایه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۷ - به شاهد لغت فاژ،بمعنی دهان دره
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۱ - به شاهد لغت باسک، بمعنی خمیازه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۰ - به شاهد لغت چکوک بمعنی چکاوک
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۰ - به شاهد لغت اندخسواره، بمعنی پناه و حصار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۴ - به شاهد لغت غاوشو، بمعنی خیاری که از بهر تخم رها کنند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۹ - به شاهد لغت شارک، بمعنی مرغکی کوچک و خوش آواز و سیاه
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را
کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را
سر خود آرد و در حلقه ی فتراکش آویزد
اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را
درون کلبه ی تاریک خود چشمی که من دارم
فلک پیراهن فانوس سازد ماهتابش را
دهد جان کشته ی معشوق را کیفیت عاشق
به پرواز آورد پروانه ام مرغ کبابش را
به چشمش هر که اندازد نظر خاموش می گردد
نباشد سرمه ی حاجت نرگس چشم سیاهش را
پریشان است همچون زلف خوبان سرو در گلشن
مگر از جوی سنبل باغبان دادست آبش را
به توران سیدا ناصرعلی از هند اگر آید
بگوید بی تأمل طوطی کلکم جوابش را
کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را
سر خود آرد و در حلقه ی فتراکش آویزد
اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را
درون کلبه ی تاریک خود چشمی که من دارم
فلک پیراهن فانوس سازد ماهتابش را
دهد جان کشته ی معشوق را کیفیت عاشق
به پرواز آورد پروانه ام مرغ کبابش را
به چشمش هر که اندازد نظر خاموش می گردد
نباشد سرمه ی حاجت نرگس چشم سیاهش را
پریشان است همچون زلف خوبان سرو در گلشن
مگر از جوی سنبل باغبان دادست آبش را
به توران سیدا ناصرعلی از هند اگر آید
بگوید بی تأمل طوطی کلکم جوابش را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای فرش بوی سنبل زلفت دماغها
پامال شبنم گل روی تو باغها
امشب بیا به کلبهام ای رشک بوستان
کز روغن گل است لبالب چراغها
نامم میان سوختگان تا بلند شد
خود را به لاله زار کشیدند داغها
زان یار خانگی خبری هیچ کس نگفت
لبریز شد ز آبله پای سراغها
امروز بس که ریختهای خون بلبلان
بربسته شد به خلق ره کوچهباغها
در آفتاب سوخته گشتند قمریان
بر سایههای سرو نشستند زاغها
در هیچ دل نماند غم عشق سیدا
شد پیر در خیال جوانان دماغها
پامال شبنم گل روی تو باغها
امشب بیا به کلبهام ای رشک بوستان
کز روغن گل است لبالب چراغها
نامم میان سوختگان تا بلند شد
خود را به لاله زار کشیدند داغها
زان یار خانگی خبری هیچ کس نگفت
لبریز شد ز آبله پای سراغها
امروز بس که ریختهای خون بلبلان
بربسته شد به خلق ره کوچهباغها
در آفتاب سوخته گشتند قمریان
بر سایههای سرو نشستند زاغها
در هیچ دل نماند غم عشق سیدا
شد پیر در خیال جوانان دماغها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کوه پهلو بر زمین ماند ز بار درد ما
چرخ را سازد مشبک تیر آه سرد ما
کهربا خود را نهان سازد به زیر برگ کاه
گر بگیرد پرده از رخسار رنگ زرد ما
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان
گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
هستی ما خاکساران را شود اسباب عیش
روشن است امروز چشم گردباد از گرد ما
شیوه چرخ ستمگر دایما عاجز کشیست
الحذر ای دوستان از دشمن نامرد ما
سیدا ما را نباشد تحفه یی غیر از نیاز
دست وایی ما بود امروز راه آورد ما
چرخ را سازد مشبک تیر آه سرد ما
کهربا خود را نهان سازد به زیر برگ کاه
گر بگیرد پرده از رخسار رنگ زرد ما
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان
گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
هستی ما خاکساران را شود اسباب عیش
روشن است امروز چشم گردباد از گرد ما
شیوه چرخ ستمگر دایما عاجز کشیست
الحذر ای دوستان از دشمن نامرد ما
سیدا ما را نباشد تحفه یی غیر از نیاز
دست وایی ما بود امروز راه آورد ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
حرص افزون می شود از مرگ ما افلاک را
می شمارد دام رزق دیده خود خاک را
دشمنی با سرکشان کردن سر خود خوردن است
زیر دست شعله سازد صف کشی خاشاک را
پا ز حد بیرون نهادن قطع پیوند خود است
دست کوته می کند ناخن درازی تاک را
از مزارم سبزه همچون بال قمری سر کشد
چون گذر افتد به خاکم سرو آن بی باک را
برد هوشم را خیال جلوه مستانه اش
نشاء می چون بلند افتد برد ادراک را
شبنم از همدوشی گل محرم خورشید شد
سر به گردون می رساند حسن چشم پاک را
سیدا تا در کنار شانه آمد زلف او
آرزوها گشت پیدا سینه های چاک را
می شمارد دام رزق دیده خود خاک را
دشمنی با سرکشان کردن سر خود خوردن است
زیر دست شعله سازد صف کشی خاشاک را
پا ز حد بیرون نهادن قطع پیوند خود است
دست کوته می کند ناخن درازی تاک را
از مزارم سبزه همچون بال قمری سر کشد
چون گذر افتد به خاکم سرو آن بی باک را
برد هوشم را خیال جلوه مستانه اش
نشاء می چون بلند افتد برد ادراک را
شبنم از همدوشی گل محرم خورشید شد
سر به گردون می رساند حسن چشم پاک را
سیدا تا در کنار شانه آمد زلف او
آرزوها گشت پیدا سینه های چاک را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هجرش آخر کرد خرم جان افگار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای ز رویت درگرفته شمعها در خانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در دل ما گر نمی آیی به چشم ما بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
به گلشن چون برافروزد ز می رخسار چون گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ز چشمم قمریان دارند تعلیم پریدنها
ز شمشاد تو سرو بوستانها قد کشیدنها
به داغ لالهزارم میزنی آتش چه ظلم است این
به پا بستن حنا و سرمه بر نرگس کشیدنها
تغافل، خانهزاد گوشه چشمان فتانت
غلام حلقه در گوشت، سخنها ناشنیدنها
تردد کرده کرده عاقبت از خویشتن رفتم
ز پا چون نقش پا افتادم آخر از دویدنها
سرانگشت از ندامت چون سر مسواک میسازم
به یادم چون رسد گهواره و پستان مکیدنها
ز جانان میرسد ای سیدا امروز مکتوبی
کبوتروار چشمم دارد انداز پریدنها
ز شمشاد تو سرو بوستانها قد کشیدنها
به داغ لالهزارم میزنی آتش چه ظلم است این
به پا بستن حنا و سرمه بر نرگس کشیدنها
تغافل، خانهزاد گوشه چشمان فتانت
غلام حلقه در گوشت، سخنها ناشنیدنها
تردد کرده کرده عاقبت از خویشتن رفتم
ز پا چون نقش پا افتادم آخر از دویدنها
سرانگشت از ندامت چون سر مسواک میسازم
به یادم چون رسد گهواره و پستان مکیدنها
ز جانان میرسد ای سیدا امروز مکتوبی
کبوتروار چشمم دارد انداز پریدنها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
پیرم و بار گران بر کف عصا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
پی صید افگنی بیرون شد از بزم شراب امشب
ز شاخ شعله در پرواز شد مرغ کباب امشب
من و معشوق در یک پیرهن بودیم از مستی
گریان کتان را بخیه می زد ماهتاب امشب
ز خواب خویش تا صبح قیامت برنمی خیزم
نهادم سر به بالین و تو را دیدم به خواب امشب
ز چشم چون نگه بیرون شدی گفتی که باز آیم
مگر از جانب مغرب برآمد آفتاب امشب
به گلشن آمدی و جلوه را دادی سرافرازی
چو باد صبح دادی سرو را پا در رکاب امشب
نشستم تا سحر مانند شمع از وعده خامت
به گرد چشم من می گشت ناله چنگ و رباب امشب
حدیث ابروان دلکشت تکرار می کردم
به روی صفحه بالین چوبیت انتخاب امشب
به دنیا فتنه ها پیدا شود از غفلت شاهان
تو مست افتادی و شد انجمن بی آب و تاب امشب
به مجلس آمدی و شمع را چون سیدا کشتی
کشیدی باده و پروانه را کردی کباب امشب
ز شاخ شعله در پرواز شد مرغ کباب امشب
من و معشوق در یک پیرهن بودیم از مستی
گریان کتان را بخیه می زد ماهتاب امشب
ز خواب خویش تا صبح قیامت برنمی خیزم
نهادم سر به بالین و تو را دیدم به خواب امشب
ز چشم چون نگه بیرون شدی گفتی که باز آیم
مگر از جانب مغرب برآمد آفتاب امشب
به گلشن آمدی و جلوه را دادی سرافرازی
چو باد صبح دادی سرو را پا در رکاب امشب
نشستم تا سحر مانند شمع از وعده خامت
به گرد چشم من می گشت ناله چنگ و رباب امشب
حدیث ابروان دلکشت تکرار می کردم
به روی صفحه بالین چوبیت انتخاب امشب
به دنیا فتنه ها پیدا شود از غفلت شاهان
تو مست افتادی و شد انجمن بی آب و تاب امشب
به مجلس آمدی و شمع را چون سیدا کشتی
کشیدی باده و پروانه را کردی کباب امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
از غم دلی که آب نشد سد آهن است
چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است
بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم
در گلشنی که خنده گل چاک دامن است
دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون
در چشم میکشان خم می چاه بیژن است
امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است
مرغان باغ را هوس پر شکستن است
ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست
شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است
ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست
پیش بتان شکستن دل عهد بستن است
مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس
عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است
در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است
باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است
با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت
این دشت شعله خیز چه جای نشستن است
در خانه یی که می رود آن یار سیدا
چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است
چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است
بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم
در گلشنی که خنده گل چاک دامن است
دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون
در چشم میکشان خم می چاه بیژن است
امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است
مرغان باغ را هوس پر شکستن است
ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست
شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است
ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست
پیش بتان شکستن دل عهد بستن است
مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس
عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است
در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است
باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است
با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت
این دشت شعله خیز چه جای نشستن است
در خانه یی که می رود آن یار سیدا
چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است