عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
چرا ز عشق تو پیرانه سر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان ها
مکن اعانت بد گوهران ز ساده دلی ها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان ها
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو (موج) به دریا سپرده اند عنان ها
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان ها
خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان ها
گران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها
عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
به دوش توکل منه بار خود را
ولی نعمت خویش کن کار خود را
گره زن به سر رشته طول امل را
بدل کن به تسبیح زنار خود را
مگیر از لب خویش مهر خموشی
مکن رخنه دیوار گلزار خود را
مکن سر گرانی به ارباب حاجت
مکن بار افتادگان بار خود را
حساب خود اینجا کن، آسوده دل شو
میفکن به روز جزا کار خود را
نگردد خجل از محک سیم خالص
مصفا کن از رزق، کردار خود را
تواضع بود پشتبان قصر تن را
به پستی نگه دار دیوار خود را
به درویش ده توشه آن جهان را
به منزل ببر بی تعب خود را
ز دندان ترا داده اند آسیایی
که سازی ملایم تو گفتار خود را
تو آن روز صائب ز ارباب حالی
که سازی چو گفتار، کردار خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
منه بر دل زار بار جهان را
سبک ساز بر شاخ گل آشیان را
نفس آتشین کن به تسخیر گردون
که آتش کند نرم، پشت کمان را
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
دل صاف در بند دنیا نماند
به تدریج گوهر خورد ریسمان را
بود کیمیا قرب اهل سعادت
هما مغز دولت کند استخوان را
برآور ز دل آه گردون نوردی
ز سر باز کن این شرار و دخان را
ز تن دست بردار و جان را صفا ده
که آیینه چشم است آیینه دان را
به غیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را
ز معراج منصب مجو پایداری
که بر یخ بود پای این نردبان را
بود غیبت خلق، مردارخواری
بپرداز ازین لقمه کام و زبان را
ز گوهر دهد لقمه ات ابر نیسان
اگر چون صدف پاک سازی دهان را
نکرد آسمان راست قامت در اینجا
تو خواهی کنی راست، کار جهان را؟
تکلف مکن در سلوکی که داری
چو خواهی که از خود کنی میهمان را
به زنجیر، دیوانه ننشیند از پا
چه پروای موج است آب روان را؟
فلک را مترسان به آه دروغین
که از تیر کج نیست پروا نشان را
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره، سیل است خواب گران را
جهان استخوانی است بی مغز صائب
به پیش سگ انداز این استخوان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
فروغی است یکرنگی از گوهر ما
دل ساده فردی است از دفتر ما
به دعوی نداریم چون صبح حاجت
که خورشید مهری است از محضر ما
به محشر هم از جای خود برنخیزد
سپندی که افتاد در مجمر ما
عجب دارم از فکرهای پریشان
که شیرازه گیرد به خود دفتر ما
چو آیینه قانع به دیدار خشک است
ازین تازه رویان دو چشم تر ما
شکستند جوهر طرازان فطرت
چو فولاد در بیضه بال و پر ما
کجا پخته گردد، که از جوش دریا
نیامد ز خامی برون عنبر ما
درین بحر پر شور، مانند گوهر
گرانمایگی بس بود لنگر ما
چه سرها که داده است بر باد صائب
هوایی که شد چون حباب افسر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
به ادب نوش، جام دولت را
مده از کف زمام دولت را
در چراگاه آرزو مگذار
توسن بی لجام دولت را
به نفس های آتشین چون شمع
زنده دل دار، شام دولت را
هزل در دیده ها سبک سازد
پله احتشام دولت را
به قوام آورد گران حلمی
باده کم قوام دولت را
دست جودست شمسه زرین
قصر عالی مقام دولت را
نتوان جز به دست حزم گرفت
آستین دوام دولت را
جوی شیرست چرب نرمی خلق
صحن دارالسلام دولت را
مد انعام، تار شیرازه است
دفتر انتظام دولت را
می کند تار و مار، باد غرور
سر زلف نظام دولت را
به دو دست دعا نگه دارند
شهسواران زمام دولت را
در فلاخن نهد سبکساری
لنگر احتشام دولت را
از بلندی پایه همت
نردبان ساز، بام دولت را
صبح محشر نمی کند بیدار
باده نوشان جام دولت را
اهل معنی به فکرت صائب
زنده دارند نام دولت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
نیست غم نان و آب، گوشه نشین را
در رحم آماده است رزق، جنین را
پستی دیوار را زوال نباشد
سیل نسازد خراب خانه زین را
خشک تر از موجه سراب شمارد
تشنه دیدار او بهشت برین را
خال تو از خط به دل غبار ندارد
دزد شمارد بهشت خویش کمین را
کم نشود بوسه از لبش به گرفتن
موم نسازد تهی ز نقش، نگین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب
می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما
می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب
نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب
عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب
می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب
بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب
از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب
نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب
حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب
سینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب
تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب
ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب
سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب
روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
اوست روشندل که با چندین زبان چون آفتاب
باشدش مهر خموشی بر دهان چون آفتاب
می تواند شهپر توفیق شد ذرات را
هر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتاب
خوبی پا در رکاب مه ندارد اعتبار
ای خوش آن حسنی که باشد جاودان چون آفتاب
خاک را زر، سنگ را یاقوت رخشان می کند
هر که قانع شد به یک قرص از جهان چون آفتاب
گنج های بیکران غیب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
نور داغ عشق نبود رایگان چون آفتاب
از فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باش
گر به نور خود کنی روشن جهان چون آفتاب
هر که را صائب دل گرمی کرامت کرده اند
بر همه ذرات باشد مهربان چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
گر چه افکندم به روغن، نان خلق از خوی چرب
قسمتم چون شمع کاهش شد ز گفت و گوی چرب
برق عالمسوز شد، افتاد در خرمن مرا
هر چراغی را که روشن کردم از پهلوی چرب
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خشکی سودا نگردد کم به گفت و گوی چرب
با سبک مغزان تن پرور، سخن بی فایده است
از قبول نقش، کاغذ راست مانع روی چرب
آنچنان کز خشک مغزی دوست دشمن می شود
می توان کردن ملایم خصم را از خوی چرب
صید را پهلوی لاغر می شود خط امان
می کشد در خاک و خون نخجیر را پهلوی چرب
نیست در خوی نکویان چرب نرمی را اثر
سرکشی در شمع افزون گردد از گیسوی چرب
گر چه دست چرب را کمتر بود گیرندگی
می برد از چربدستی بیش دل را موی چرب
قسمت عشاق از سیمین عذاران کاهش است
رشته ها را می گدازد گوهر از پهلوی چرب
هست با تن پروران صائب فلک را لطف بیش
پنجه قصاب بر خود بالد از پهلوی چرب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
بی قراران را ازان یکتای بی همتا طلب
چون شود از دشت غایب سیل در دریا طلب
دست خواهش چون صدف مگشای پیش خاکیان
هر چه می خواهد دلت از عالم بالا طلب
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب
گر ز خاک آسودنت آسوده می گردند خلق
تن به خاک تیره ده، آسایش دلها طلب
چشم چون بینا شود، خضرست هر نقش قدم
رهبر بینا چه جویی، دیده بینا طلب
آبرو در پیش ساغر ریختن دون همتی است
گردنی کج می کنی، باری می از مینا طلب
جان وحشی را ز خاک تیره دل جستن خطاست
آهوی رم کرده را از باد، نقش پا طلب
عشق آتشدست می بندد دهان عقل را
مرهم این زخم از خاکستر سودا طلب
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
گر تو چون ما طالبی، مطلوب بی همتا طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
دیده از خط بدیع آب دهید ای احباب
که عجب نقش بدیعی زده دوران بر آب
لب میگون و خط سبز تماشا دارد
بزدایید ز دل زنگ ازین سبزه و آب
دم خط را چو دم صبح غنیمت دانید
پیش از آن دم که ز مقراض شود پا به رکاب
زین خط تازه وتر، دیده و دل آب دهید
که ز هر حلقه در آتش بودش نعل شتاب
گر چه ایمن ز خزان است بهار عنبر
بشتابید به نظاره شما ای احباب
شب قدرست خط سبزنکویان، زنهار
غافل از دولت بیدار مگردید به خواب
خط مشکین، خط بیزاری اهل هوس است
مگذرید از سر این آیه رحمت به شتاب
گر غبار خط ازان روی چنین خواهد خاست
ای بسا دیده کز این گرد شود خانه خراب
گر چه از مشک شود وحشت آهو افزون
حسن خوبان ز خط سبز برآید ز حجاب
خط شبرنگ کند گردن خوبان را نرم
عاملان را نبود سرکشی از پای حساب
گفتم از خط دل او نرم شود، زین غافل
که خط سبز زند زهر به شمشیر عتاب
چون زند سبزه خط موج طراوت صائب
نیست ممکن که توان شد ز تماشا سیراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
رو نگهداشتن از صاف ضمیران مطلب
عیب پوشیدن از آیینه عریان مطلب
تا دلت سرد ز اسباب تعلق نشود
آتش از کوچه ما خانه به دوشان مطلب
رقم نام تو بر صفحه آیینه بس است
ای سکندر ز خدا چشمه حیوان مطلب
آسیای فلک از آب مروت خالی است
تا دلت چاک چو گندم نشود نان مطلب
روغن از ریگ مکش، لب به طمع چرب مکن
سینه بر تیغ بنه، آب ز عمان مطلب
نظر لطف ز مهر و مه کم کاسه مجوی
خواب آسودگی از چشم نگهبان مطلب
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
آمد سحر به خانه من یار، بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟
دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدم
امروز می کنم ز لبش بوسه انتخاب
هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
نتوان مرا به صبح صباحت فریب داد
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
آن را که دخل و خرج برابر بود چو ماه
رزقش همیشه می رسد از خوان آفتاب
باطل شود چو آبله در زیر دست و پا
هر شبنمی که محو نگردد در آفتاب
آسودگی به خواب نبینند ذره ها
جایی که چشم خود نکند گرم، آفتاب
مظلوم حیف خود نگذارد به ظالمان
از گریه داغ بر دل آتش نهد کباب
از جبهه کریم گره زود وا شود
یک لحظه بار خاطر دریا بود حباب
صائب، ز لطف، موجه دریا به هم شکافت
چندان که ساخت پرده بیگانگی حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
صبح گشاده روی بود در حجاب شب
چون باد، سرسری مگذر از نقاب شب
از صبح تا دو موی نگردیده، آب ده
چشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شب
هنگام صبح را به شکر خواب مگذران
کز روشنی است این دو نفس انتخاب شب
در پیش قهرمان خدا سجده واجب است
گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
خواهی شود شکار تو وحشی غزال فیض
چین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شب
از شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیست
جنس دگر ز عالم اسباب، باب شب
ابر سیاه، حامل باران رحمت است
تخمی به خاک کن به امید سحاب شب
از مشرق جگر نفس آتشین برآر
کز آه شعله بار بود آفتاب شب
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
هر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟
بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبح
تیغ جگر شکاف کشد از قراب شب
تا ره بری به حسن رقم های این کتاب
ز انجم نظاره کن رقم انتخاب شب
در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
ریحان خلد را نبود آب و تاب شب
در خواب هر شبی که به غفلت کنند روز
در چشم زنده دل نبود در حساب شب
در دیده ای که پرده غفلت حجاب بست
از صبح عید بیش بود فتح باب شب
بی آفتاب رو نبود زلف عنبرین
زنهار پشت دست مزن بر نقاب شب
از نور طاعتش ننمودی سفیدروی
فردای رستخیز چه گویی جواب شب
چون شب به خواب صرف مکن فیض صبح را
غافل مگرد از نفس انتخاب شب
هر کار را به وقت ادا کن که خواب روز
نگرفت پیش دیده وران جای خواب شب
در هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیست
چون خامه سرسری مگذر از کتاب شب
در شب مبین به چشم حقارت که آفتاب
باشد چو بیضه در ته بال غراب شب
گر در رکاب روز زند قطره آفتاب
انجم رود به خیل وحشم در رکاب شب
در بارگاه روز بود بار عام، عام
جز خاص نیست محرم عالی جناب شب
فرش است نور فیض درین قبه های نور
غافل مشو ز قلزم زرین حباب شب
تا باد صبح طی ننموده است این بساط
برخیز و همتی بطلب از جناب شب
بی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هست
از اشک تلخ سوخته جانان گلاب شب
خام است در شریعت روشندلان عشق
پروانه وار هر که نگردد کباب شب
بر فیض کیمیای شب تیره شاهدست
خون شفق که مشک شد از انقلاب شب
چشم ستاره می پرد از شوق آه تو
چشم سیه دل تو همان مست خواب شب
در دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقل
باشد سیاه خیمه لیلی، جناب شب
چندان که دل سیاه نماید شراب روز
زنگ از دل سیاه زداید شراب شب
شستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمع
تو وقت صبح روی نشستی ز خواب شب
در چشم نرم توست اگر پرده های خواب
ریزد نمک به دیده من ماهتاب شب
در دیده ستاره شناسان اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب شب
با یک جهان گشاده نظر چون ستارگان
بستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟
چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوست
مشکین نساختی نفس از مشک ناب شب
از شب به روی من در توفیق وا شده است
صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟