عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی ‌کاسهٔ طنبور شد
برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند
شعله‌ای‌ کز دود فارغ ‌گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم
بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد
چون سحر کم نیست‌ گر عرض غباری داده‌ایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمی‌دانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوت‌آباد خفال
تا شکست آیینه‌ام دلر نمی‌دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد
آببار ما ادبکاران گداز جرأت است
چشم ما مشکل‌ که بر رخسار جانان بشکفد
بیدماغی فرصت‌اندیش شکست رنگ نیست
گل به رنگ صبح بابد دامن‌افشان بشکفد
تنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست
اتفدر وسعت‌که یک زخم نمایان بشکفد
در شکست من طلسم عیش امکان بسته‌اند
رنگ آغوشی‌کشد تا این‌گلستان بشکفد
مهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان
چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفد
وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد
داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفد
قابل نظارِِهٔ آن جلوه‌گشتن مشکل است
گرهمه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد
هیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست
اشک بایدکاشتن چندان که توفان بشکفد
زبن‌ چمن محروم دارد چشم خواب‌آلوده‌ام
بی‌بهاری‌نیست حیرت‌کاش مژگان بشکفد
در گلستانی‌ که دارد اشک بیدل شبنمی
برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشکفد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
اگر سور است وگر ماتم دل‌مایوس می‌نالد
درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس می‌نالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی
همه‌ گر رنگ گردانی‌ کف افسوس می‌نالد
درین‌ محفل نیفشانده ست بال آهنگ‌ آزادی
به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس می‌نالد
فروغ‌ شمع دیدی ‌، فهم اسرار خموشان ‌کن
بقدر رشته اینجا پرده فانوس می‌نالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک ‌گردیدن
درای سعی ما چون اشک پر معکوس می‌نالد
به‌ خاموشی ز افسون شخن‌چینان مباش ایمن
نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس می‌نالد
غرض هیچ و تظلم سینه ‌کوب عرض بی مغزی
عیار فطرت یاران گرفتم کوس می‌نالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم
که رنگم تا شکست انشا کند طاووس می‌نالد
وفا مشکل که خواهد خامشی ‌از ساز مشتاقان
نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس می‌نالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل
درای محمل دل سخت نامحسوس می‌نالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
دل باز به جوش یارب آمد
شب‌ رفت و سحرنشد شب‌ آمد
اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت
رحمم به زوال‌ کوکب آمد
بی‌ روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی‌ که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست‌، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن‌، رسم‌ به‌ گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد
که چون آبله زیرپا می‌دمد
عرق در دم حاجت از روی مرد
اگر شرم دارد چرا می‌دمد
به حسرت نگاهی ‌که این جلوه‌ها
ز مژگان رو بر قفا می‌دمد
وجود از عدم آنقدر دور نیست
نگاه اندکی نارسا می‌دمد
نصیب سحر قحط شبنم مباد
نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد
فسونی ‌که تا حشر خواب آورد
به‌گوشم نی بوریا می‌دمد
به ترک طلب ربشه دارد قبول
بروگر بکاری بسیا می‌دمد
ز خود باید ای ناله برخاستن
کزین نیستان یک عصا می‌دمد
معمای اسم فناییم و بس
همین نفس مطلق ز ما می‌دمد
به رنگ چنار از بهار امید
بس است اینکه دست دعا می‌دمد
ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام
سر و ‌گردن از هم جدا می‌دمد
به عقبا است موقوف مزد عمل
کجا کاشتند از کجا می‌دمد
دو روزی بچینید گلهای ناز
ز باغی‌ که ما و شما می‌دمد
سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست
ازین بام چندین هوا می‌دمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را
که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم
که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند
به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند
به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن
گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
از هجوم کلفت دل ناله بی‌آهنگ ماند
بوی این‌ گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد
شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند
از حیا موجی نزد هر چند دل از هم‌ گداخت
آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند
سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد
قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند
در خرابات هوس تا دور جام ما رسید
بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند
عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست
منزلی‌کوتا نباید سر به پای لنگ ماند
منت سیقل مکش‌، دردسر اوهام چند
عکس معدوم است اگر آیینه ا‌ت در زنگ ماند
آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسوده‌ام
همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند
نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم
آرمیدن مفت آن سازی‌که بی‌آهنگ ماند
نام را نقش نگینها بال پرواز رساست
ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین‌ که به صد کوشش ازین قافله‌ها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت‌ کن اگر عافیتت می‌باید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموری‌ام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینه‌کردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دل‌گرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔ‌گداز نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما
نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست
آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند
کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست
آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت
دوزخ به از دمی‌ که حضور ارم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل
پرچم‌ کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق
دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما به غبار عدم‌ کنید
رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم‌، آه‌ کو
پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند
بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست
بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند
چون سگ به‌ استخوان چقدر دست شسته‌اند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند
جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند
زین مایده حضور حلاوت نصیب‌ کیست
سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند
هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است
بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند
سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند
دربا تلاطم آیسنه‌، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند
رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست
آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند
تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت
شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند
آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند
جرات‌ستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته ‌اند
با شوکت جنون هوس تخت جم‌ کراست
دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند
در محفلی‌ که سازش آفت سلامت است
آسایش‌ از دلی‌که مکرر شکسته‌اند
کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته‌ اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست
دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی ‌که به بستر شکسته‌اند
اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند
خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند
محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند
گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود
عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند
پرواز کس‌ به دامن نازت نمی‌رسد
گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند
بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند
همچو موجم سر به سیر کج‌کلاهی داده‌اند
چشم باید واکنی ساغر به‌دست‌ غیر نیست
نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی داده‌اند
فتنهٔ این خاکدانی‌، اندکی آشفته باش
درخور شورت قیامث دستگاهی داده‌اند
قطره‌ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست
هرچه را شایسته‌ای خواهی نخواهی داده‌اند
بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست
خامه‌ها را یکقلم سر در سیاهی داده‌اند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت
اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده‌اند
ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی‌ست
کم‌ نگاهان را برات خوش‌ نگاهی داده‌اند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست
از نگاه رفته مژگانها گواهی داده‌اند
تا فنا چون ‌شمع‌ خواهم ‌سر به‌جیب‌ از‌ خویش رفت
آنقدر پایی که باید گشت راهی داده‌اند
تا نفس باقی‌ست بیدل پرفشان وهم باش
کوشش‌ بیحاصلت‌ چندان‌ که‌ خواهی داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند
رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند
ماضی از مستقبل این انجمن پر می‌زند
آنچه پیش چشم می‌آرند از دل برده‌اند
رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد
شمع‌گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند
بر در ارباب دنیا حلقه می‌گرید چو چشم
از تغافل بس که آبروی سایل برده‌اند
با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم
صورت آیینهٔ ما از مقابل برده‌اند
شمع‌سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ
رنگ هم از روی ما بسیارکاهل برده‌اند
از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه
هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده‌اند
گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار
نامه‌ها هرسو به بال سعی بسمل برده‌اند
سیر مینا بایدت‌ کردن پری بی‌پرده نیست
هرکجا بردند لیلی را به محمل برده‌اند
در سراغ عافیت بیهوده می‌سوزی نفس
زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده‌ا‌ند
از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس
خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده‌اند
این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت
دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
تا ز گرد انتظارت مستفیدم‌ کرده‌اند
روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم
از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند
نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس
در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند
تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست
هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند
دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است
از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند
آرزو تا نگذرد زین ‌کوچه بی ‌تلقین درد
طفل اشکی چند در پیری مریدم‌ کرده‌اند
یأس‌ کو تا همتم سامان آزادی‌ کند
عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم
فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند
حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات
در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت
سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم‌ کرده‌اند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم ‌کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش‌ که در دشت جنون
هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم ‌کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است
آتشم‌، خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش‌ که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت‌ دشوار است چون ‌آیینه‌ خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم ‌گوهر به دوش خویش بارم ‌کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم‌ کرد‌ه اند
از شکست‌ رنگ چون‌ صبح ‌آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون‌ شد از اندیشهٔ ‌جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم ‌کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز
حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من
بسکه‌ چون ‌مژگان ‌به ‌چشم‌ خویش‌ خارم ‌کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام
سرمه‌ها در چشم دارم‌ تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم‌ کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم‌ کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل ‌کیست بیدل‌ گلشن‌آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی ‌که تمنا به خیالت می‌سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن ‌کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن ‌کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن‌ کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده‌ای داشت دل سوخته شیون‌ کردند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳
چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا
که آرزوی دل آورد در کنار مرا
به راه غشق نگیرم زشوق بال و پری
که نی پیاده شمارند نی سوار مرا
فغان ز نشأ ی دون همتی، کزین شادم
که هیچ کام نیارد به انتظار مرا
نه رام مردم اهلم نه صید مرشد شهر
نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا
ز بیم فتنه ی شادی چو کودکان همه عمر
غمت گرفته در آغوش و در کنار مرا
میا به ملک عدم، آن چنان مکن عرفی
که بی غمی نشناسد در این دیار مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۰
برو مسیح که فکر فراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است