عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در میان اهل دل گفت و شنود دیگرست
حرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرم
حفظ آب روی اهل فقر جود دیگرست
در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است
بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست
می توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه رو
کسوت عریان تنی را تار و پود دیگرست
چشم بد بسیار دارد در کمین آزادگی
طوق قمری سرو را چشم حسود دیگرست
گر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرج
در زیان گشتن شریک خلق سود دیگرست
جای هر سنگ ملامت بر تن مجنون من
بخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرست
زنده می گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در میان اهل دل گفت و شنود دیگرست
حرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرم
حفظ آب روی اهل فقر جود دیگرست
در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است
بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست
می توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه رو
کسوت عریان تنی را تار و پود دیگرست
چشم بد بسیار دارد در کمین آزادگی
طوق قمری سرو را چشم حسود دیگرست
گر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرج
در زیان گشتن شریک خلق سود دیگرست
جای هر سنگ ملامت بر تن مجنون من
بخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرست
زنده می گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست
می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند
خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست
کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟
جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست
گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است
رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست
زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان
شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست
آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار
خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست
ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است
ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست
لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است
بر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرست
بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی
سایه بال هما صائب و بال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست
می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند
خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست
کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟
جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست
گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است
رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست
زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان
شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست
آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار
خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست
ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است
ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست
لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است
بر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرست
بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی
سایه بال هما صائب و بال دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است
مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است
طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است
گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است
ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان
طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است
بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست
تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!
بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است
شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا
بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است
خامشی آرد پریزادان معنی را به دام
توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است
زود سیری های دولت را اگر خواهی دلیل
از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است
مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است
طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است
گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است
ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان
طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است
بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست
تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!
بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است
شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا
بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است
خامشی آرد پریزادان معنی را به دام
توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است
زود سیری های دولت را اگر خواهی دلیل
از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است
بادبان کشتی می نعره مستانه است
های هوی میکشان در مجلس صهبا خوش است
خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فرداخوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
زور بر راه آورد چون راهرو تنها شو
از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است
ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور
ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است
هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است
بادبان کشتی می نعره مستانه است
های هوی میکشان در مجلس صهبا خوش است
خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فرداخوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
زور بر راه آورد چون راهرو تنها شو
از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است
ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور
ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است
هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است
سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است
عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است
سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است
عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
در دل هر کس بود درد طلب در منزل است
آب در گوهر ز بی تابی به دریا واصل است
مرکب آزاد مردان می شود دنیای پوچ
از سبکروحی خس و خاشاک را کف ساحل است
مردم آزاده دست از تن پرستی شسته اند
در کنار آب، پای سرو دایم در گل است
آتش و پنبه است با هم صحبت سنگین دلان
با گرانان پله میزان گردون مایل است
اهل همت را ز گوهر آنچه باید حفظ کرد
در محیط آفرینش آبروی سایل است
ماه را خورشید عالمتاب می سازد تمام
سالک از نقصان نیندیشد چو مرشد کامل است
نیست تسخیر دل ما کار آتش طلعتان
این سپند شوخ در مجمر برون محفل است
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزل است
آب در گوهر ز بی تابی به دریا واصل است
مرکب آزاد مردان می شود دنیای پوچ
از سبکروحی خس و خاشاک را کف ساحل است
مردم آزاده دست از تن پرستی شسته اند
در کنار آب، پای سرو دایم در گل است
آتش و پنبه است با هم صحبت سنگین دلان
با گرانان پله میزان گردون مایل است
اهل همت را ز گوهر آنچه باید حفظ کرد
در محیط آفرینش آبروی سایل است
ماه را خورشید عالمتاب می سازد تمام
سالک از نقصان نیندیشد چو مرشد کامل است
نیست تسخیر دل ما کار آتش طلعتان
این سپند شوخ در مجمر برون محفل است
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
از تن خاکی به جد و جهد رستن مشکل است
رشته جان را به زور خود گسستن مشکل است
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
بی کمند جذبه از دنیا گسستن مشکل است
در تنور سرد خودداری نمی آید ز نان
درد و داغ عشق را بر خویش بستن مشکل است
بی دل روشن خداجویی خیال باطلی است
این گهر را با چراغ مرده جستن مشکل است
در جهان آفرینش ذره ای بیکار نیست
در چنین هنگامه ای فارغ نشستن مشکل است
زندگی چون گشت از قد دو تا پا در رکاب
از سرانجام سفر غافل نشستن مشکل است
از فضای حق مشو غافل که با این مشت خاک
پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است
تا نباشد آتشی در زیر پایت چون سپند
صائب از هنگامه ایجاد جستن مشکل است
رشته جان را به زور خود گسستن مشکل است
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
بی کمند جذبه از دنیا گسستن مشکل است
در تنور سرد خودداری نمی آید ز نان
درد و داغ عشق را بر خویش بستن مشکل است
بی دل روشن خداجویی خیال باطلی است
این گهر را با چراغ مرده جستن مشکل است
در جهان آفرینش ذره ای بیکار نیست
در چنین هنگامه ای فارغ نشستن مشکل است
زندگی چون گشت از قد دو تا پا در رکاب
از سرانجام سفر غافل نشستن مشکل است
از فضای حق مشو غافل که با این مشت خاک
پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است
تا نباشد آتشی در زیر پایت چون سپند
صائب از هنگامه ایجاد جستن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
پیش آن لب بر جگر دندان فشردن مشکل است
با وجود باده خون خویش خوردن مشکل است
تربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیست
زردی از آیینه فولاد بردن مشکل است
می توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماه
زنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل است
می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست
روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است
گر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیر
در ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است
با وجود باده خون خویش خوردن مشکل است
تربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیست
زردی از آیینه فولاد بردن مشکل است
می توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماه
زنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل است
می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست
روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است
گر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیر
در ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
جمع دل در عالم اسباب کردن مشکل است
حفظ خرمن در ره سیلاب کردن مشکل است
رخنه ای از هر بن مو هست در ملک بدن
حفظ این منزل ز چندین باب کردن مشکل است
می کند کار نمک با دیده ها موی سفید
خواب آسایش درین مهتاب کردن مشکل است
چاره سرگشتگی جز لنگر تسلیم نیست
سر برون از عقده گرداب کردن مشکل است
حفظ صورت می توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
می شود آسان ز یاد تلخی صبح خمار
توبه هر چند از شراب ناب کردن مشکل است
چون صف مژگان تواند اشک را مانع شدن؟
خار را سرپنجه با سیلاب کردن مشکل است
عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن
دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
خامشی در عالم آب است از مستی حجاب
گر چه تسخیر نفس در آب کردن مشکل است
سهل باشد ریختن در شوره زار آب حیات
زندگانی صرف خورد و خواب کردن مشکل است
از معلم می برد آرام صائب طفل شوخ
زندگانی با دل بی تاب کردن مشکل است
حفظ خرمن در ره سیلاب کردن مشکل است
رخنه ای از هر بن مو هست در ملک بدن
حفظ این منزل ز چندین باب کردن مشکل است
می کند کار نمک با دیده ها موی سفید
خواب آسایش درین مهتاب کردن مشکل است
چاره سرگشتگی جز لنگر تسلیم نیست
سر برون از عقده گرداب کردن مشکل است
حفظ صورت می توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
می شود آسان ز یاد تلخی صبح خمار
توبه هر چند از شراب ناب کردن مشکل است
چون صف مژگان تواند اشک را مانع شدن؟
خار را سرپنجه با سیلاب کردن مشکل است
عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن
دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
خامشی در عالم آب است از مستی حجاب
گر چه تسخیر نفس در آب کردن مشکل است
سهل باشد ریختن در شوره زار آب حیات
زندگانی صرف خورد و خواب کردن مشکل است
از معلم می برد آرام صائب طفل شوخ
زندگانی با دل بی تاب کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
با لب خاموش حفظ آه کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عشق را در پرده ناموس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
توبه از می در بهار نوجوانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است
در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است
انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق
فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است
هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند
چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است
می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند
قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است
پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق
در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است
قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست
نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است
هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را
برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است
صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد
شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است
از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را
رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است
در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است
انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق
فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است
هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند
چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است
می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند
قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است
پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق
در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است
قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست
نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است
هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را
برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است
صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد
شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است
از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را
رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است