عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در حریم سینه عشاق، غم نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است
صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است
تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است
فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است
در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است
هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است
صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است
تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است
فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است
در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است
هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
جان غافل را سفر در چار دیوار تن است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است
جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع
شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بی قراری می برد
بادبان کشتی دل دست بالا کردن است
در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است
ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است
مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان
در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است
صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند
چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟
پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست
خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است
خودپسندی در به روی خود برآوردن بود
بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است
جمع کردن از پریشانی حواس خویش را
از پی صید معانی دام پیدا کردن است
تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است
سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است
جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع
شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بی قراری می برد
بادبان کشتی دل دست بالا کردن است
در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است
ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است
مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان
در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است
صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند
چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟
پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست
خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است
خودپسندی در به روی خود برآوردن بود
بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است
جمع کردن از پریشانی حواس خویش را
از پی صید معانی دام پیدا کردن است
تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است
سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
بی سؤال احسان به درویشان سخاوت کردن است
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا
خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است
هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای
قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است
آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز
خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است
سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن
در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است
نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند
از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است
گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق
دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا
خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است
هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای
قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است
آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز
خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است
سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن
در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است
نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند
از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است
گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق
دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
جان نثار یار کردن خاک را زر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
خنده دزدیدن به دل گل در گریبان کردن است
لب گشودن رخنه در دیار بستان کردن است
تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان
شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن
یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل
زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است
مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام
گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است
در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت
ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن
در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشیدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است
لب گشودن رخنه در دیار بستان کردن است
تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان
شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن
یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل
زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است
مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام
گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است
در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت
ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن
در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشیدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نامرادی زندگی بر خویش آسان کردن است
ترک جمعیت دل خود را به سامان کردن است
در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر
در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است
بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است
نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را
بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است
یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است
حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان
تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس
خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است
خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است
می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهار
با من احسان، باتمام خلق احسان کردن است
از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن
یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
ترک جمعیت دل خود را به سامان کردن است
در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر
در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است
بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است
نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را
بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است
یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است
حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان
تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس
خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است
خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است
می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهار
با من احسان، باتمام خلق احسان کردن است
از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن
یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
تندخویی با خلایق، مهر را کین کردن است
آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است
شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل
خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است
لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا
خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است
آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن
بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است
غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن
فکر خواب عافیت را خانه زین کردن است
گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه
از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است
حاصل خاک مراد کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شیرین کردن است
مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن
شعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن است
هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا
روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است
آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است
شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل
خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است
لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا
خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است
آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن
بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است
غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن
فکر خواب عافیت را خانه زین کردن است
گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه
از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است
حاصل خاک مراد کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شیرین کردن است
مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن
شعر خود ناخوانده بی تابانه تحسین کردن است
هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا
روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر
با دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن است
بر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حق
از قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن است
نیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ای
روی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن است
هست اگر ارباب دولت را لباس فاخری
از گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن است
از جواب خشک، چوب منع درویشان شدن
دولت ناخوانده را از درگه خود راندن است
در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر
در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است
از تلاوت آنچه می آید به کار عاملان
دفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن است
بر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویش
نامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن است
نیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثر
تیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر
با دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن است
بر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حق
از قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن است
نیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ای
روی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن است
هست اگر ارباب دولت را لباس فاخری
از گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن است
از جواب خشک، چوب منع درویشان شدن
دولت ناخوانده را از درگه خود راندن است
در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر
در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است
از تلاوت آنچه می آید به کار عاملان
دفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن است
بر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویش
نامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن است
نیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثر
تیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است
از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید
ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است
ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست
گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است
سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین
تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است
عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است
صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود
روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی
گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است
سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است
از خموشی می توان صائب به معنی راه برد
مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است
خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است
از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید
ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است
ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست
گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است
سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین
تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است
عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است
صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود
روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی
گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است
سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است
از خموشی می توان صائب به معنی راه برد
مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است
خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم
گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است
کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند
منت روی زمین از آفتابش بر من است
می کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگران
مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!
حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال
بی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من است
خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج
هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم
گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است
کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند
منت روی زمین از آفتابش بر من است
می کند هر کس به غیر از حق سئوال از دیگران
مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!
حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال
بی حسابی می کند هر کس، حسابش بر من است
خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج
هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
خاکساری تا دلیل جان آگاه من است
می کند هموار هر چاهی که در راه من است
مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است
می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است
انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم
می کنم سرسبز خاری را که در راه من است
خصم می پیچد به خویش از بردباری های من
این خروش سیل از دیوار کوتاه من است
بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد
ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است
دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من
دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است
این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
می کند هموار هر چاهی که در راه من است
مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است
می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است
انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم
می کنم سرسبز خاری را که در راه من است
خصم می پیچد به خویش از بردباری های من
این خروش سیل از دیوار کوتاه من است
بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد
ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است
دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من
دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است
این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است