عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۷
کسی که کرد نفی تفسیر من
که این زوست باشد از پیش ازین
بخندد ابلیس بر آن بینوا
که این بود ز احمقان اولین
دو صد هزار نظم و نثر صفی
جهان نموده چون بهشت برین
تو اغشمی که نشنوی بوی گل
چه حاصلت ز سنبل و یاسمین
چه حاصل آنکه آفتاب منیر
بتابد آن بهر خفاش و عمین
صفی نرنجد از کلام حسود
که گفته حرفی از ره حقد و کین
ولیک باشدم از اینرو دریغ
که حق نموده لعن بر مفترین
بر او دهد خدای توفیق آن
که تا شود به بخردی همنشین
که این زوست باشد از پیش ازین
بخندد ابلیس بر آن بینوا
که این بود ز احمقان اولین
دو صد هزار نظم و نثر صفی
جهان نموده چون بهشت برین
تو اغشمی که نشنوی بوی گل
چه حاصلت ز سنبل و یاسمین
چه حاصل آنکه آفتاب منیر
بتابد آن بهر خفاش و عمین
صفی نرنجد از کلام حسود
که گفته حرفی از ره حقد و کین
ولیک باشدم از اینرو دریغ
که حق نموده لعن بر مفترین
بر او دهد خدای توفیق آن
که تا شود به بخردی همنشین
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۸
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۳ - التمیز
نپنداری شیوع این کودکانند
که لایق بر مویز و گردکانند
گروهی عاری از رسم تصوف
بزی فقر بینی از تکلف
نه آگاه از رسوم فقر و ارشاد
نه واقف بر رموز ذکر و اوراد
نه هرگز دیده مردی در طریقت
نه هرگز در مقامی کرده خدمت
نه رنجی برده بر حق یا بباطل
نه نوری دیده ثابت یا که آفل
عواملی چند او را گشته منقاد
جز اینش مایهئی نمود در ارشاد
فکنده لاف درویشی بعالم
شده قانع باسمی نا مسلم
در اوصافش کمال نافذی نه
بدست از شیخیش جز کاغذی نه
که این هست از فلان شیخ و فلان پیر
باین عذرم بود هر نقص بپذیر
غرض معنی سوادی لفظ و حرفست
نه همسر قطره با دریای ژرف است
که لایق بر مویز و گردکانند
گروهی عاری از رسم تصوف
بزی فقر بینی از تکلف
نه آگاه از رسوم فقر و ارشاد
نه واقف بر رموز ذکر و اوراد
نه هرگز دیده مردی در طریقت
نه هرگز در مقامی کرده خدمت
نه رنجی برده بر حق یا بباطل
نه نوری دیده ثابت یا که آفل
عواملی چند او را گشته منقاد
جز اینش مایهئی نمود در ارشاد
فکنده لاف درویشی بعالم
شده قانع باسمی نا مسلم
در اوصافش کمال نافذی نه
بدست از شیخیش جز کاغذی نه
که این هست از فلان شیخ و فلان پیر
باین عذرم بود هر نقص بپذیر
غرض معنی سوادی لفظ و حرفست
نه همسر قطره با دریای ژرف است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۲ - صورهالحق
گرت با صورهالحق است روئی
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۵ - فرقه من المتعرفین
یکی اندر لباس عارفانست
ولی بینور قلب و ذوق جانست
دهد بر خود به تنها دادن عرفان
که آیم از قیاس آباد عرفان
منم آبکس که عارف بوسعید است
کمالم در جنید و با یزید است
کدامین عارف او از من فزون بود
مرا عقلست و ذوالنونرا جنون بود
چنان وارسته و بیبند و بارم
کز ابراهیم ادهم هست عارم
زنم گر یک نفس در حالت شور
درآید از دهانم صد چو منصور
رساند نفس دونش تابجائی
که غیر از خود نمیبیند خدائی
بخود گوید ترقی کرده عالم
توئی از اولیا افزون و اقدم
پیاده هم نبرد صد سواری
بعرفان واحدی بیش از هزاری
سبیلت گر کم است از ریش چندی
بآن پیوندکن از ریش خندی
سکوت و سبلت و چشم خمارت
بود همواره در عرفان بکارت
نبوده عارفی را در زمانی
چنین گیرنده رخسار و بیانی
بود شأنت فزون از اینکه عارف
تو را خوانند ارباب معارف
غرض بینی چندانش در تعریف
که گوئی خاص او باشد تصوف
مثال غوره نارس که بگذشت
ز انگور و بخم نارفته میگشت
ولی بینور قلب و ذوق جانست
دهد بر خود به تنها دادن عرفان
که آیم از قیاس آباد عرفان
منم آبکس که عارف بوسعید است
کمالم در جنید و با یزید است
کدامین عارف او از من فزون بود
مرا عقلست و ذوالنونرا جنون بود
چنان وارسته و بیبند و بارم
کز ابراهیم ادهم هست عارم
زنم گر یک نفس در حالت شور
درآید از دهانم صد چو منصور
رساند نفس دونش تابجائی
که غیر از خود نمیبیند خدائی
بخود گوید ترقی کرده عالم
توئی از اولیا افزون و اقدم
پیاده هم نبرد صد سواری
بعرفان واحدی بیش از هزاری
سبیلت گر کم است از ریش چندی
بآن پیوندکن از ریش خندی
سکوت و سبلت و چشم خمارت
بود همواره در عرفان بکارت
نبوده عارفی را در زمانی
چنین گیرنده رخسار و بیانی
بود شأنت فزون از اینکه عارف
تو را خوانند ارباب معارف
غرض بینی چندانش در تعریف
که گوئی خاص او باشد تصوف
مثال غوره نارس که بگذشت
ز انگور و بخم نارفته میگشت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۶ - و من المتعرفین
گروهی باز از اهل تعرف
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۲ - العامه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۳ - العارالعظیم
دگر عار عظیم اندر ضمیرت
که شد تفسیر بر مقت کبیرت
ز نقص عهد میباشد اشارت
که هست از قول بیفعلت امارت
اگر در جمع مردان داخلی خود
همان میگو که بروی عاملی خود
بهیچ اندازهئی قابل نباشی
که گوئی آنچه را عامل نباشی
ز گفتاری که دروی نیست کردار
حذر کن تا نگیرد در گلوخار
ز قول بیحقیقت نزد معبود
نبد مبغوضتر ز اشیاء مردود
ز حق بر تک اینحال از متانت
روا باشد که جوئی استعانت
بسا لعنت بر آن دستار و ریش است
که کذبش بر خدا و خلق و خویش است
غرض لفظی که او بیاعتبار است
به پیش اهل غیرت سخت عار است
هر آن قولی که دروی نیست افعال
نباشد صاحبش را رو باقبال
که شد تفسیر بر مقت کبیرت
ز نقص عهد میباشد اشارت
که هست از قول بیفعلت امارت
اگر در جمع مردان داخلی خود
همان میگو که بروی عاملی خود
بهیچ اندازهئی قابل نباشی
که گوئی آنچه را عامل نباشی
ز گفتاری که دروی نیست کردار
حذر کن تا نگیرد در گلوخار
ز قول بیحقیقت نزد معبود
نبد مبغوضتر ز اشیاء مردود
ز حق بر تک اینحال از متانت
روا باشد که جوئی استعانت
بسا لعنت بر آن دستار و ریش است
که کذبش بر خدا و خلق و خویش است
غرض لفظی که او بیاعتبار است
به پیش اهل غیرت سخت عار است
هر آن قولی که دروی نیست افعال
نباشد صاحبش را رو باقبال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۵ - عبدالمقیت
دگر عبدالمقیت او گاه و بیگاه
بود از حال هر محتاج آگاه
بداند قدر و وقت و احتیاجش
رساند هر چه شاید با مزاجش
موفق بهر انجاح مطالب
ز حق باشد باوقات مناسب
رساند بیزیادت بی ز نقصان
بوفق علم خود خیر فراوان
نه از وقتش کند تأخیر یکدم
نه از هنگامش اندازد مقدم
بود او واسطه بر قوت و قوت
هر آنکس را قدر ضعف و شدت
بود از حال هر محتاج آگاه
بداند قدر و وقت و احتیاجش
رساند هر چه شاید با مزاجش
موفق بهر انجاح مطالب
ز حق باشد باوقات مناسب
رساند بیزیادت بی ز نقصان
بوفق علم خود خیر فراوان
نه از وقتش کند تأخیر یکدم
نه از هنگامش اندازد مقدم
بود او واسطه بر قوت و قوت
هر آنکس را قدر ضعف و شدت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۲ - النجباء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۱ - علامه ترک الغضب للمجاهد
سر خشم و غصب ببریده کی شد
بوقتی کت امید از خلق طی شد
چو خشمت از خلاف هر مراد است
امید ارشد مرادت هم بیاد است
امیدار شد دگر چون و چرا نیست
کجا باشد غضب چون مدعا نیست
زد ار است لگد ناری غضب هیچ
نداری چون امید از وی ادب هیچ
بشیئی تا هنوز امید و چشم است
بجای رأس غضب باقی و خشم است
مشو ایمن که هست افسرده مارت
بجنبش تیره سازد روزگارت
بدم از حلم گر جنبد فسونش
بکش چون شد زبون در بحر خونش
ز جا مگذار تا جنبد دگر بار
توقع یعنی از مخلوق بردار
خلایق را بجا هل باش تنها
که تنها را غضب نبود به تنها
میان خلق باش و منفرد باش
چو گشتی منفرد با کیست پرخاش
اگر وقتی خورد پایت بسنگی
نداری از چه با آن سنگ جنگی
خلایق را مدان جز سنگ و چوبی
که تا آئی بخشم از زشت و خوبی
از آن صوفی بچیزی نیست خشمش
که ناید جز خدا چیزی بچشمش
بوقتی کت امید از خلق طی شد
چو خشمت از خلاف هر مراد است
امید ارشد مرادت هم بیاد است
امیدار شد دگر چون و چرا نیست
کجا باشد غضب چون مدعا نیست
زد ار است لگد ناری غضب هیچ
نداری چون امید از وی ادب هیچ
بشیئی تا هنوز امید و چشم است
بجای رأس غضب باقی و خشم است
مشو ایمن که هست افسرده مارت
بجنبش تیره سازد روزگارت
بدم از حلم گر جنبد فسونش
بکش چون شد زبون در بحر خونش
ز جا مگذار تا جنبد دگر بار
توقع یعنی از مخلوق بردار
خلایق را بجا هل باش تنها
که تنها را غضب نبود به تنها
میان خلق باش و منفرد باش
چو گشتی منفرد با کیست پرخاش
اگر وقتی خورد پایت بسنگی
نداری از چه با آن سنگ جنگی
خلایق را مدان جز سنگ و چوبی
که تا آئی بخشم از زشت و خوبی
از آن صوفی بچیزی نیست خشمش
که ناید جز خدا چیزی بچشمش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۴ - علامه ترک الحرص للمجاهد
دگر آنسر که از حرص است و از آز
نشانی گویمت در قطع آن باز
تو را گفتیم کز تیغ قناعت
شود قطع آن گرت هست این صناعت
نشانش این بود کاشیاء موجود
که آن از قدر لازم بیشتر بود
دهی بر مستحقان بی مناعت
کنی بر آنچه میکردی قناعت
بدانی کین تو را هست امتحانی
نباشد هیچ از آنت امتنانی
و گر یک حبه شد بروی زیارت
بگردد رفته رفته عیش و عادت
رسد جائی که اقلیمش کم آید
بهم این اژدها را کی فم آید
نشانی گویمت در قطع آن باز
تو را گفتیم کز تیغ قناعت
شود قطع آن گرت هست این صناعت
نشانش این بود کاشیاء موجود
که آن از قدر لازم بیشتر بود
دهی بر مستحقان بی مناعت
کنی بر آنچه میکردی قناعت
بدانی کین تو را هست امتحانی
نباشد هیچ از آنت امتنانی
و گر یک حبه شد بروی زیارت
بگردد رفته رفته عیش و عادت
رسد جائی که اقلیمش کم آید
بهم این اژدها را کی فم آید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۵ - علامه دفع البخل للمجاهد
نشانی بود این در ترک آزت
دگر از بخل گویم نکته بازت
بترکش گر ترا پای ثبات است
بر احوال بخیلان التفات است
که مالی جمع کرد او با دو صد رنج
بمرد و برد وزرا و دیگری گنج
گر آید پیش فکرت گاهگاهی
که جمع مال را نبود گناهی
توئی درویش نی اهل و عیالت
کشی رنج ار نباشد ملک و مالت
شوی محتاج و بیدمساز مانی
ز ذکر و فکر یکجا باز مانی
بمال اجرای دین حق توان کرد
نه بهر هر کسی دنیا زیان کرد
غرض گر آیدت اینها بخاطر
هنوز استت بجای از بخل آن سر
اگر با حق شوی در ملکالله
ندارد بتسگی و خستگی راه
در آنجا نیست غیر از نور و نعمت
همه فتح است و فوز و بسط و وسعت
وگر بگذشته باشی زین خطرها
نباید نفس دستی زین نظرها
نکوتر امتحانی گویمت باز
ز نفش بخل خاطر شویمت باز
توانی گر دهی مال و نوائی
فزون یا کم بشخصی در خفائی
که او نشناسد آن معطی تو بودی
بود گر چه محبی یا عنودی
نیاری در نظر حب و عنادش
باو پنهان کنی جود از ودادش
ور از دستت بر آید در غیابش
کنی فارغ ز رنج و اضطرابش
بدون اطلاع او و غیری
دریغ از وی نداری هیچ خیری
اگر باشی چنین صوفی نشانی
گذشته نفست از هر امتحانی
اگر باشی چنین فارغ ز خلقی
مطهر دوده و پاکیزه دلقی
و گر زین امتحان نائی برون راست
مشو ایمن که رأس بخل برجاست
هنوز آن مرده دارد جنبجوئی
اگر خیزد تو در کامش فروئی
دگر از بخل گویم نکته بازت
بترکش گر ترا پای ثبات است
بر احوال بخیلان التفات است
که مالی جمع کرد او با دو صد رنج
بمرد و برد وزرا و دیگری گنج
گر آید پیش فکرت گاهگاهی
که جمع مال را نبود گناهی
توئی درویش نی اهل و عیالت
کشی رنج ار نباشد ملک و مالت
شوی محتاج و بیدمساز مانی
ز ذکر و فکر یکجا باز مانی
بمال اجرای دین حق توان کرد
نه بهر هر کسی دنیا زیان کرد
غرض گر آیدت اینها بخاطر
هنوز استت بجای از بخل آن سر
اگر با حق شوی در ملکالله
ندارد بتسگی و خستگی راه
در آنجا نیست غیر از نور و نعمت
همه فتح است و فوز و بسط و وسعت
وگر بگذشته باشی زین خطرها
نباید نفس دستی زین نظرها
نکوتر امتحانی گویمت باز
ز نفش بخل خاطر شویمت باز
توانی گر دهی مال و نوائی
فزون یا کم بشخصی در خفائی
که او نشناسد آن معطی تو بودی
بود گر چه محبی یا عنودی
نیاری در نظر حب و عنادش
باو پنهان کنی جود از ودادش
ور از دستت بر آید در غیابش
کنی فارغ ز رنج و اضطرابش
بدون اطلاع او و غیری
دریغ از وی نداری هیچ خیری
اگر باشی چنین صوفی نشانی
گذشته نفست از هر امتحانی
اگر باشی چنین فارغ ز خلقی
مطهر دوده و پاکیزه دلقی
و گر زین امتحان نائی برون راست
مشو ایمن که رأس بخل برجاست
هنوز آن مرده دارد جنبجوئی
اگر خیزد تو در کامش فروئی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۷ - علامه اخری لدفع الریاء
تو را گویم علمتهای مجموع
ریارا کی شود سر تا که مقطوع
ز مدح و ذم شوی وقتی که آزاد
نجنبد کوه عزمت هیچ ازین باد
مساوی آیدت تکذیب و تعریف
بود باید بیادت ذم و توصیف
ز بادی شد پریشان خار و خاشاک
ز طوفانها نجنبد توده خاک
بلرزد کاهی از بادی نه الوند
بود مرد ریائی قدر او چند
که گوشش بر قبول ورد خلق است
باین کند و غل و را پا و حلق است
مگر مدحش کجا در انجمن شد
کمالاتش قبول مرد و زن شد
زیاد و کم بسی گوید بتوصیف
ز خلقان تا کنندش خلق تعریف
بدی گر گفته باشندش ز جائی
پی دفعش فزاید بر ریائی
مگر ذمش بدل گردد بتحسین
کند هر سو طلب یاری سخن چین
که گویندش بمجلسها حکایت
کرامتها کنند از وی روایت
بذکر و ورد و طاعاتست دایم
بود شب در قیام و روز صائم
فلانکس شد مریدش یافت منصب
نیازی هر که بردش یافت مطلب
دعایش بس مجرب درمهمات
در انکارش بسی دیدند آفات
از آن غافل که بعد از رنج افزون
نصیب از نیل خلقش نیست جز خون
از آن غافل که این خلق مکدر
دو صد بارند از وی بینواتر
گذشته عمر و بادش برده خرمن
نه جز ریگش بجای زر بدامن
غرض تا در خیال مدح و ذمی
بتن زان مرده مارت هست سمی
پی تحصیل تریاقی کن اقدام
مهل کز کف رود اوقات و ایام
ثنای خلق معیار ریا دان
فسردنها ز دم اژدها دان
گر افشردی و او را جنبجو نیست
دگر میدان که روحی اندرو نیست
ریارا کی شود سر تا که مقطوع
ز مدح و ذم شوی وقتی که آزاد
نجنبد کوه عزمت هیچ ازین باد
مساوی آیدت تکذیب و تعریف
بود باید بیادت ذم و توصیف
ز بادی شد پریشان خار و خاشاک
ز طوفانها نجنبد توده خاک
بلرزد کاهی از بادی نه الوند
بود مرد ریائی قدر او چند
که گوشش بر قبول ورد خلق است
باین کند و غل و را پا و حلق است
مگر مدحش کجا در انجمن شد
کمالاتش قبول مرد و زن شد
زیاد و کم بسی گوید بتوصیف
ز خلقان تا کنندش خلق تعریف
بدی گر گفته باشندش ز جائی
پی دفعش فزاید بر ریائی
مگر ذمش بدل گردد بتحسین
کند هر سو طلب یاری سخن چین
که گویندش بمجلسها حکایت
کرامتها کنند از وی روایت
بذکر و ورد و طاعاتست دایم
بود شب در قیام و روز صائم
فلانکس شد مریدش یافت منصب
نیازی هر که بردش یافت مطلب
دعایش بس مجرب درمهمات
در انکارش بسی دیدند آفات
از آن غافل که بعد از رنج افزون
نصیب از نیل خلقش نیست جز خون
از آن غافل که این خلق مکدر
دو صد بارند از وی بینواتر
گذشته عمر و بادش برده خرمن
نه جز ریگش بجای زر بدامن
غرض تا در خیال مدح و ذمی
بتن زان مرده مارت هست سمی
پی تحصیل تریاقی کن اقدام
مهل کز کف رود اوقات و ایام
ثنای خلق معیار ریا دان
فسردنها ز دم اژدها دان
گر افشردی و او را جنبجو نیست
دگر میدان که روحی اندرو نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۲ - الحلم
سکون و حلم جز ضد غضب نیست
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث