عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۳
وه چه خوش باشد در ایام بهار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۵
تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۵
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۶
نانوشته مانده است
در جواب او
آن کس که خورد کاسه اوماج سیر داغ
از وی عجب مدار تو آشفتگی دماغ
صحن مزعفری که به دست آورد کسی
دارد دلش ز لذت و عیش جهان فراغ
چون زلبیا نگاه کن اندر تمام دهر
نشکفته است یک گل احمر ز هیچ باغ
قناد را نگر که در آن شیشه های او
رخشنده قرص صندل و لیموست چون چراغ
ای خرم آن زمان که بود بر حلیم گرم
در پیش من کشیده بود مطبخی ایاغ
ترشی چو با برنج مزعفر بدید گوشت
گفتا قرین شدست به هم عندلیب و زاغ
چون مهر دعوت است سرشته به جان او
صوفی به دهر چاره ندارد ازین بلاغ
در جواب او
آن کس که خورد کاسه اوماج سیر داغ
از وی عجب مدار تو آشفتگی دماغ
صحن مزعفری که به دست آورد کسی
دارد دلش ز لذت و عیش جهان فراغ
چون زلبیا نگاه کن اندر تمام دهر
نشکفته است یک گل احمر ز هیچ باغ
قناد را نگر که در آن شیشه های او
رخشنده قرص صندل و لیموست چون چراغ
ای خرم آن زمان که بود بر حلیم گرم
در پیش من کشیده بود مطبخی ایاغ
ترشی چو با برنج مزعفر بدید گوشت
گفتا قرین شدست به هم عندلیب و زاغ
چون مهر دعوت است سرشته به جان او
صوفی به دهر چاره ندارد ازین بلاغ
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۹
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست
شمشاد سایه پرور ما از که کمترست
در جواب او
از بوی قلیه باز مشامم معطرست
این نکهت این زمان زعبیر که کمترست
گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان
از نافه های مشک مگو کان مکررست
من بعد روی ما و قدمهای کله پز
هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست
درد درون شفا زعسل جوش می شود
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
من آب روی خود بر دونان چرا برم
این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست
دایم برنج خدمت بریان از آن کند
کو در میان اطعمه سلطان و سرورست
صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر
کز بوی عطر او دل و جانش معطرست
شمشاد سایه پرور ما از که کمترست
در جواب او
از بوی قلیه باز مشامم معطرست
این نکهت این زمان زعبیر که کمترست
گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان
از نافه های مشک مگو کان مکررست
من بعد روی ما و قدمهای کله پز
هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست
درد درون شفا زعسل جوش می شود
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
من آب روی خود بر دونان چرا برم
این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست
دایم برنج خدمت بریان از آن کند
کو در میان اطعمه سلطان و سرورست
صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر
کز بوی عطر او دل و جانش معطرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۰
جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۲
در چمن چون یاد آن سرو خرامان می کنم
بلبلان را جمع و گلها را پریشان می کنم
در جواب او
هر سحر کز شوق یاد نان و بریان می کنم
صحن فرنی را به یادش مرهم جان می کنم
قامت زناج می آید مرا آن دم به یاد
«در چمن چون یاد از سرو خرامان می کنم»
بر سر سیری کشیدن زله را بس مشکل است
لیک من می نوشم و بر خویش آسان می کنم
ناله جانسوز دارد بر سر آتش کباب
میل از آن من سوی آن مرغ خوش الحان می کنم
دیدم آن مه گوسفندی چند بریان کرده بود
صوفی خود را بگفت امروز مهمان می کنم
بر سر بغرا چو بینم قلیه های چون عقیق
من کجا یاد آن زمان از لعل و مرجان می کنم
خواستم در گشنگی تدبیر از نان و کباب
دردم افزون می شود چندان که درمان می کنم
بلبلان را جمع و گلها را پریشان می کنم
در جواب او
هر سحر کز شوق یاد نان و بریان می کنم
صحن فرنی را به یادش مرهم جان می کنم
قامت زناج می آید مرا آن دم به یاد
«در چمن چون یاد از سرو خرامان می کنم»
بر سر سیری کشیدن زله را بس مشکل است
لیک من می نوشم و بر خویش آسان می کنم
ناله جانسوز دارد بر سر آتش کباب
میل از آن من سوی آن مرغ خوش الحان می کنم
دیدم آن مه گوسفندی چند بریان کرده بود
صوفی خود را بگفت امروز مهمان می کنم
بر سر بغرا چو بینم قلیه های چون عقیق
من کجا یاد آن زمان از لعل و مرجان می کنم
خواستم در گشنگی تدبیر از نان و کباب
دردم افزون می شود چندان که درمان می کنم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۵
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
در جواب او
هر که آورد به کف قلیه بادنجان را
به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را
هر مشامی که معطر شود از بوی کباب
چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را
ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز
گو خمش باش بگو بلبل خوش الحان را
گر به صد جان نخرد تکه بریان ز تو کس
عاقل آن نیست که هرگز بفروشد آن را
بهر کرماج کباب است دل بنده ولیک
مرهم سینه کنم من جگر بریان را
گشنگی، خواجه گر این است که من می بینم
ترسم این خلق به نانی بدهند ایمان را
صوفی خسته بگوید زغم نان چندان
که فراموش کند اهل خرد طوفان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
در جواب او
هر که آورد به کف قلیه بادنجان را
به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را
هر مشامی که معطر شود از بوی کباب
چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را
ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز
گو خمش باش بگو بلبل خوش الحان را
گر به صد جان نخرد تکه بریان ز تو کس
عاقل آن نیست که هرگز بفروشد آن را
بهر کرماج کباب است دل بنده ولیک
مرهم سینه کنم من جگر بریان را
گشنگی، خواجه گر این است که من می بینم
ترسم این خلق به نانی بدهند ایمان را
صوفی خسته بگوید زغم نان چندان
که فراموش کند اهل خرد طوفان را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح
جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۵ - گل سرخ
ای عارض زیبای تو همرنگ گل سرخ!
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۱ - آبشار باغ
بر خیز تا رویم به سیر بهار باغ
زان جا کشیم رخت، به زیر حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شویم
خود را بیفکنیم به باغ، از جدار باغ
بنهیم گاه چشم، به سیر درخت گل
بدهیم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابیم گاه زیر درختان نارون
یابیم گاه بهره ز سیب و انار باغ
گیریم گاه از کف ساقی سیم ساق
جام پر می به لب جویبار باغ
رفتیم گه میان گل و لاله و شقیق
خفتیم گه میان همیشه بهار باغ
نساج نوبهار، زگل های رنگارنگ
گویی که بافته است بهم پود و تار باغ
شبنم زبس نشسته و، از بس وزیده باد
اشجار پاک گشته، زگرد و غبار باغ
بنگر به دست ابر بهاری که از تگرگ
گویی نموده دانهٔ گوهر، نثارباغ
اشجاررا به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب های تار باغ
ریزان چو سیم خام بود آب زآبشار
گویی که نقره می چکد از آبشار باغ
ای گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا«ترکی» ات شود ز وفا آبیار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردین
گسترده از برای تو در رهگذار باغ
زان جا کشیم رخت، به زیر حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شویم
خود را بیفکنیم به باغ، از جدار باغ
بنهیم گاه چشم، به سیر درخت گل
بدهیم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابیم گاه زیر درختان نارون
یابیم گاه بهره ز سیب و انار باغ
گیریم گاه از کف ساقی سیم ساق
جام پر می به لب جویبار باغ
رفتیم گه میان گل و لاله و شقیق
خفتیم گه میان همیشه بهار باغ
نساج نوبهار، زگل های رنگارنگ
گویی که بافته است بهم پود و تار باغ
شبنم زبس نشسته و، از بس وزیده باد
اشجار پاک گشته، زگرد و غبار باغ
بنگر به دست ابر بهاری که از تگرگ
گویی نموده دانهٔ گوهر، نثارباغ
اشجاررا به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب های تار باغ
ریزان چو سیم خام بود آب زآبشار
گویی که نقره می چکد از آبشار باغ
ای گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا«ترکی» ات شود ز وفا آبیار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردین
گسترده از برای تو در رهگذار باغ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۱ - مقام عاشقی
فصل گل است ساقیا شیشهٔ پر شراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲ - علت ایجاد ممکنات
دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷ - زلف سیه فام
سختم آید زتو ای زلف سیه فام!
کاشفته و ژولیده چرا همچو من استی؟
از بسکه لطیف استی و، خوشبو و، سیاهی
مانا که یکی نافهٔ مشک ختن استی
ای زلف گرت با دل من بستگی نیست
از چیست که پیوسته شکن در شکن استی؟
گه درهمی و برهم و ژولیده و گاهی
تابیده و پیچیده چو مشکین رسن استی
داری به بلال حبشی سخت شباهت
با او تو پسرخاله و یا هم وطن استی؟
کاشفته و ژولیده چرا همچو من استی؟
از بسکه لطیف استی و، خوشبو و، سیاهی
مانا که یکی نافهٔ مشک ختن استی
ای زلف گرت با دل من بستگی نیست
از چیست که پیوسته شکن در شکن استی؟
گه درهمی و برهم و ژولیده و گاهی
تابیده و پیچیده چو مشکین رسن استی
داری به بلال حبشی سخت شباهت
با او تو پسرخاله و یا هم وطن استی؟
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۲ - رحمت حق
وقت آن شد که بلرزیم چو بید از سرما
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سپیده دم بدم کشد اساس اعتبار شب
به آب صلح شوید او سیاهی عذار شب
غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من
اگرچه ناروا بود، به راستی شکار شب
همای قدس آشیان فکنده، سایه بر جهان
به صبحدم گشود پر، پرید از دیار شب
به روز شمس در بغل به شب مهم در آستین
شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب
شب سیاه عاشقان سپیدتر، ز صبح شد
چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب
فساد و فتنه بیشتر ز روز، شب عیان شود
مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب
بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان
به دست کیست غیر تو عنان و اختیار شب
سیاه بخت شد عدو چو روز ما سفید شد
شعار او سیه بود همیشه چون شعار شب
ببین حسود شوم را غراب بین و بوم را
ندیده روی صبحدم غنوده در کنار شب
بده صلای صلح کل به روز وصل «حاجبا»
به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب
به آب صلح شوید او سیاهی عذار شب
غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من
اگرچه ناروا بود، به راستی شکار شب
همای قدس آشیان فکنده، سایه بر جهان
به صبحدم گشود پر، پرید از دیار شب
به روز شمس در بغل به شب مهم در آستین
شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب
شب سیاه عاشقان سپیدتر، ز صبح شد
چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب
فساد و فتنه بیشتر ز روز، شب عیان شود
مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب
بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان
به دست کیست غیر تو عنان و اختیار شب
سیاه بخت شد عدو چو روز ما سفید شد
شعار او سیه بود همیشه چون شعار شب
ببین حسود شوم را غراب بین و بوم را
ندیده روی صبحدم غنوده در کنار شب
بده صلای صلح کل به روز وصل «حاجبا»
به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب