عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۹
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۲
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۸
موفّق پرسید که رجب چه باشد؟ و یا رجب را اصِمّ چرا گفت؟
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۹
هزارْ خَمْ به خَمْ، چَمْ به چَمْ دارنه ته زِلْفْ
اژدر صفتْ، آتش به دَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا سنبل باغِ اِرَمْ ته زِلْفْ
اَلْقِصّه، هزار پیچ و خَمْ دارنه ته زِلْفْ
مِرْغِ دِل به چین گِلَمْ دارنه ته زِلْفْ
سی هاروتْ به چاهِ ظُلَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا صفحهیِ سیمینْ رقم دارنه ته زِلْفْ
یاقُوتْ صفتْ نَسخِهْ قلم دارنه ته زِلْفْ
اژدر صفتْ، آتش به دَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا سنبل باغِ اِرَمْ ته زِلْفْ
اَلْقِصّه، هزار پیچ و خَمْ دارنه ته زِلْفْ
مِرْغِ دِل به چین گِلَمْ دارنه ته زِلْفْ
سی هاروتْ به چاهِ ظُلَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا صفحهیِ سیمینْ رقم دارنه ته زِلْفْ
یاقُوتْ صفتْ نَسخِهْ قلم دارنه ته زِلْفْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۱۸
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۲۴
امیر گنه: طرّارْ طُرّهیِ خم چیه؟
اُونْ گنج و دیگرْ مارِ اژدَرْ دمْ چیه؟
اونْ کَمنْ اندازونِ خَماخَم چیه؟
یا چابُک سوارونِ دَسْتِ قمچیه؟!
غم چیه گردِ عالمْ لمالم چیه؟
شاهِ زنگبارْ زلفهْ، خَطِّ غَمْ چیه؟
آهووَرهْ بالاله گنهْ رَمْ چیه؟
خونْ مَرْدُمکْ دارْنهْ وُ چشِ غَمْ چیه؟
ژولیده کٰاکُلِ اَرْقم ارقم چیه؟
چشْ پلهْ بَورْدی، زلفِ خَمْ خَمْ چیه؟
زلْفُونِ دلهْ سلْسلهیِ رَمْ چیه؟
گِلْ وَرقْ رهْ، حَوصلهیِ نَمْ چیه؟
بشنُوسْمهْ زنجیرِ زلفْ، امّا خَمْ چیه؟
با منْ شَفقتْ داشتی، اسٰا کَمْ چیه؟
نَپرْستی دُوستْ، ته دیدهیِ نَمْ چیه؟
مه بَمرْدهْ روزْ، داشتنِ ماتمْ چیه؟
اُونْ گنج و دیگرْ مارِ اژدَرْ دمْ چیه؟
اونْ کَمنْ اندازونِ خَماخَم چیه؟
یا چابُک سوارونِ دَسْتِ قمچیه؟!
غم چیه گردِ عالمْ لمالم چیه؟
شاهِ زنگبارْ زلفهْ، خَطِّ غَمْ چیه؟
آهووَرهْ بالاله گنهْ رَمْ چیه؟
خونْ مَرْدُمکْ دارْنهْ وُ چشِ غَمْ چیه؟
ژولیده کٰاکُلِ اَرْقم ارقم چیه؟
چشْ پلهْ بَورْدی، زلفِ خَمْ خَمْ چیه؟
زلْفُونِ دلهْ سلْسلهیِ رَمْ چیه؟
گِلْ وَرقْ رهْ، حَوصلهیِ نَمْ چیه؟
بشنُوسْمهْ زنجیرِ زلفْ، امّا خَمْ چیه؟
با منْ شَفقتْ داشتی، اسٰا کَمْ چیه؟
نَپرْستی دُوستْ، ته دیدهیِ نَمْ چیه؟
مه بَمرْدهْ روزْ، داشتنِ ماتمْ چیه؟
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
برخاستن
چرا شبگیر میگرید؟
من این را پرسیدهام
من این را میپرسم.
□
عفونتت از صبریست
که پیشه کردهای
به هاویهی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینهی چمنی
به خاک
میگسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُلبوتههای خار
بروبد.
من این را گفتهام
همیشه
همیشه من این را میگویم.
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
من این را پرسیدهام
من این را میپرسم.
□
عفونتت از صبریست
که پیشه کردهای
به هاویهی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینهی چمنی
به خاک
میگسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُلبوتههای خار
بروبد.
من این را گفتهام
همیشه
همیشه من این را میگویم.
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : مدایح بیصله
ترانهی اشک و آفتاب
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ِ خدا
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت
می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند
بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند
خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت
می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند
بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند
خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
مرداب
این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چک
آبیاری میکنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پاک آتشنک
در سکوتش غرق
چون زنی عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قلهٔ پستان موجی، ناف گردابی ست
من نشستهام بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطرهای زرین
میچکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمهای خواهد
بازمانده، جاودان،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظهای را لاشهای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار؟
باز گوید: طعمهای دیگر
اینت وحشتناکتر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
میسپارد راه خود را، دور
تا حصار کلبهٔ در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای فرقه ترسا را
باز گویم: ساغری دیگر
تا دهد آن: دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تک آتشخیز
هر به هنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری میکند اندوه زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند، وز کام این مرداب برباید
با تو گویم، لولی لول گریبان چک
آبیاری میکنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پاک آتشنک
در سکوتش غرق
چون زنی عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قلهٔ پستان موجی، ناف گردابی ست
من نشستهام بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطرهای زرین
میچکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمهای خواهد
بازمانده، جاودان،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظهای را لاشهای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار؟
باز گوید: طعمهای دیگر
اینت وحشتناکتر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
میسپارد راه خود را، دور
تا حصار کلبهٔ در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای فرقه ترسا را
باز گویم: ساغری دیگر
تا دهد آن: دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تک آتشخیز
هر به هنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری میکند اندوه زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند، وز کام این مرداب برباید
امام خمینی : رباعیات
خورشید
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلخ ماندم ، تلخ ...
ایرج میرزا : قطعه ها
اشک شیخ
نَعوذُ بالله از آن قطره های دیده شیخ
چه خانه ها که از این آب کم خراب کند
شنیده ام که به دریای هند جانوری است
که کسب روزی با چشم اشک یاب کند
به ساحل آید و بی حس به روی خاک افتد
دو دیده خیره به رخسار آفتاب کند
شود ز تابش خور چشم او پر از قی و اشک
برای جلب مگس دیده پر لعاب کند
چو گشت کاسۀ چشمش پر از ذُباب و هَوام
به هم نهد مژه و سر به زیر آب کند
به آب دیدۀ سوزنده تر ز آتش تیز
تن ذُباب و دل پشّه را کباب کند
چو اشک این حیوان است اشک دیدۀ شیخ
مرو که صید تو چون پشه وذُباب کند
چه خانه ها که از این آب کم خراب کند
شنیده ام که به دریای هند جانوری است
که کسب روزی با چشم اشک یاب کند
به ساحل آید و بی حس به روی خاک افتد
دو دیده خیره به رخسار آفتاب کند
شود ز تابش خور چشم او پر از قی و اشک
برای جلب مگس دیده پر لعاب کند
چو گشت کاسۀ چشمش پر از ذُباب و هَوام
به هم نهد مژه و سر به زیر آب کند
به آب دیدۀ سوزنده تر ز آتش تیز
تن ذُباب و دل پشّه را کباب کند
چو اشک این حیوان است اشک دیدۀ شیخ
مرو که صید تو چون پشه وذُباب کند
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت موقعيت شناسى
نهج البلاغه : حکمت ها
چشم ابزار هوشیاری
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْعَيْنُ وِكَاءُ اَلسَّهِ
قال الرضي و هذه من الاستعارات العجيبة كأنه يشبه السه بالوعاء و العين بالوكاء فإذا أطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذا القول في الأشهر الأظهر من كلام النبي صلىاللهعليهوآلهوسلم
و قد رواه قوم لأمير المؤمنين عليهالسلام و ذكر ذلك المبرد في كتاب المقتضب في باب اللفظ بالحروف و قد تكلمنا على هذه الاستعارة في كتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبوية
قال الرضي و هذه من الاستعارات العجيبة كأنه يشبه السه بالوعاء و العين بالوكاء فإذا أطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذا القول في الأشهر الأظهر من كلام النبي صلىاللهعليهوآلهوسلم
و قد رواه قوم لأمير المؤمنين عليهالسلام و ذكر ذلك المبرد في كتاب المقتضب في باب اللفظ بالحروف و قد تكلمنا على هذه الاستعارة في كتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبوية
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت موقعيت شناسى
نهج البلاغه : حکمت ها
چشم ابزار هوشیاری
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْعَيْنُ وِكَاءُ اَلسَّهِ
قال الرضي و هذه من الاستعارات العجيبة كأنه يشبه السه بالوعاء و العين بالوكاء فإذا أطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذا القول في الأشهر الأظهر من كلام النبي صلىاللهعليهوآلهوسلم
و قد رواه قوم لأمير المؤمنين عليهالسلام و ذكر ذلك المبرد في كتاب المقتضب في باب اللفظ بالحروف و قد تكلمنا على هذه الاستعارة في كتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبوية
قال الرضي و هذه من الاستعارات العجيبة كأنه يشبه السه بالوعاء و العين بالوكاء فإذا أطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذا القول في الأشهر الأظهر من كلام النبي صلىاللهعليهوآلهوسلم
و قد رواه قوم لأمير المؤمنين عليهالسلام و ذكر ذلك المبرد في كتاب المقتضب في باب اللفظ بالحروف و قد تكلمنا على هذه الاستعارة في كتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبوية