عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره‌ی ترانه‌یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!



سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون‌واله‌ری‌ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.

سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه‌های قصرِ خدایان، در حلقه‌های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!



آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده‌ام
و من اکنون
عقده‌ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم...

ای سرودِ دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به‌سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه‌یی در قالبِ تو باشم
ای سرودِ دریاها!

۳ خرداد ۱۳۳۰
گرگان - قره‌تپه

احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچه‌ها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ دره‌ی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینه‌ی کوچکِ آفتاب
در دریاچه‌ی شور
شکست.

فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایه‌ام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.



ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد
دریا جنبیده بود
پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند.
سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.

من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست.



لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ
(من خفته بودم.)

ارومیه‌ی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد،
(من عشق‌هایم را می‌شمردم)

تک‌تیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر می‌نگریستم)

صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند
مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.

پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود:
دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه می‌کردم)

برف، پایان‌ناپذیر بود
اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود.
(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم)

من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را
نمی‌دانستم
اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود.

آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند...



و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟

آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد!
لعنت بر شما باد!

من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام
و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام.

دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

من برای روسبیان و برهنگان
می‌نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده
پیوند دهد...



استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام
فریاد می‌زنم.
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای می‌دهم.

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریب‌ات می‌دهند
ای جوینده‌ی بی‌گناه!
ــتو مرا هیچ‌گاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.

مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن.



از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست.
و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.

اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.
اما چگونه، به‌راستی چگونه
در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،
زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ
باز توانی‌ شناخت؟



ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،

ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،

ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن‌افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بی‌آنکه بی‌اعتمادی را دوست داشته باشیم.



کنارِ حوضِ شکسته درختی بی‌بهار از نیروی عصاره‌ی مدفونِ خویش می‌پوسد.
و ناپاکی آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش بازمی‌دارد.

عشق‌های معصوم، بی‌کار و بی‌انگیزه‌اند.
دوست‌داشتن
از سفرهای دراز تهی‌دست بازمی‌گردد.

زیرِ سرتاق‌های ویران‌سرای مشترک،
زنانِ نفرت‌انگیز،
در حجابِ سیاهِ بی‌پردگیِ خویش
به غمنامه‌ی مرگِ پیام‌آورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش می‌دهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمه‌جوی خویش اشک می‌ریزند.

خدایِ مهربانِ بی‌برده‌ی من جبرکار و خوف‌انگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بی‌امید رانده شده‌ایم.
ای هم‌سرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بی‌گناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُسته‌یی نیست.



هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی‌تان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستاره‌یی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلب‌ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.

چون قایقِ بی‌سرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...

۱۳۳۵

احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱

در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.

و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.

و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانه‌یی بیش نیست.

۲

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»

جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!

«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»

و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!

۳

و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

۴

و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

و دیگر:
«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و به‌راستی
آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

۲۸ آبانِ ۱۳۳۴

احمد شاملو : باغ آینه
حريقِ قلعه‌يی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله‌ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه‌ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعه‌ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه‌ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336

احمد شاملو : باغ آینه
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.
راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337

احمد شاملو : باغ آینه
در دوردست...
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آیا چه اتفاق؟
کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟



هیچ اتفاق نیست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی‌ست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه‌تر.



آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:

در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
بر سنگ‌فرش
یارانِ ناشناخته‌ام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی‌ستاره ماند.


آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانه‌ی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهم‌گسیخته‌زه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچه‌ی مردم
این بانگ با لب‌ام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین‌گونه می‌تپد دلِ خورشید
در قطره‌های آن...»



بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانه‌ی متروکِ زاغ را
از شاخه‌ی برهنه‌ی انجیرِ پیرِ باغ...

«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشن‌تر
پُرخشم‌تر
پُرضربه‌تر شنیده‌ام از پیش...
از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

از پُشتِ شیشه‌ها
به خیابان نظر کنید!

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان
نظر کنید!

از پُشتِ شیشه‌ها...



نوبرگ‌های خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.

فانوس‌های شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...



من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.

چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمه‌یی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:

«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه می‌تپد دلِ خورشید
در قطره‌های آن...

از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید!

خون را به سنگفرش
ببینید!

خون را
به سنگفرش...»

۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی

احمد شاملو : باغ آینه
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

من چنان
چون کاج‌های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده‌ست.

می‌کشم بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود
پای
می‌کشم بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...



«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی‌تکفیرِ
بی‌زنجیرِ
بی‌شمشیر!

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،
هم‌چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم‌نمی باران نباریده‌ست.

می‌کشم
بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود پای...
می‌کشم
بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود دست...

۱۳۳۶
زندانِ موقت

احمد شاملو : باغ آینه
پُل ِ الله‌وردی‌خان
به فروز و یحیی هدی
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران‌های حاصلخیز را...

اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پای‌ها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نه‌ش به سر اندیشه‌یی از خشکسالی‌هاست
نه‌ش به دل اندیشه از طغیان
نه‌ش سروری با نسیمی خُرد
نه‌ش غروری با تبِ توفان
نه‌ش امیدی می‌پزد در سر
نه‌ش ملالی می‌خلد در جان؛

بندبندِ استخوانش داستان از بی‌خیالی‌هاست...



بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران‌هایِ حاصلخیز را...

معبرِ خورشید و باران
بی‌خیالی هیچ‌اش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!

معبرِ بسیار موکب‌های پُرفانوس و پُرجنجالِ شادی‌های عالم‌گیر
معبرِ بسیار موکب‌های اندُهگینِ نالش‌ریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداری‌های بی‌نامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!



بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران‌های حاصلخیز را...

گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستایی‌مردی از دنبال
تنگ‌نای گُرده‌ی پُل را به سوی ساحلِ خاموش می‌پیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
می‌سوزد.

هم در این هنگام
از فرازِ جان‌پناهِ بی‌خیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
می‌دوزد.

۱۳۳۷
اصفهان - فروردس
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
به اسماعیل صارمی
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم

گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم.



می‌کِشم هر ناله‌ی این شامِ خونین را
در ترازوی غریواندیش،
می‌چشم هر صوتِ بی‌هنگامِ مسکین را
در مذاقِ نعره‌جوی خویش.



گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.

گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصه‌یی با لب،
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.

فروردین ۱۳۳۷

احمد شاملو : باغ آینه
طرح
برای پروین دولت‌آبادی
شب
با گلوی خونین
خوانده‌ست
دیرگاه.

دریا
نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهیِ جنگل
به سوی نور
فریاد می‌کشد.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
فقر
از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
نیم‌شب
پنجه‌ی سردِ باد در اندیشه‌ی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیه‌جامه
فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه می‌گرید.

و پنجه‌ی بی‌خیالِ باد
در این انبانِ خالی
در جُستجوی چیزی‌ست.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پاره‌ی زنجیرِ خویش
می‌سنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پای‌بند
در دو کفه می‌نهم
و عمر
در این تنگنایِ بی‌حاصل
چه کاهل می‌گذرد!



قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟

من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی‌گناه بوده‌ام!

۱۳۳۶

احمد شاملو : باغ آینه
از شهر سرد...
صحرا آماده‌ی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست می‌کشید.

من خود گُرده‌های دشت را بر ارابه‌یی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکسته‌دل از دشت می‌گذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.

بادی خشمناک دو لنگه‌ی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمی‌گردیم
و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه می‌کنم.



سپیده‌دمان را دیدم
که بر گُرده‌ی اسبی سرکش بر دروازه‌ی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیده‌دمان را دیدم که نالان و نفس‌گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه می‌پرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازه‌ی کودکی مرده‌زاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.

ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمی‌گردیم
و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه می‌کنم.



خنده‌ها چون قصیلِ خشکیده خش‌خشِ مرگ‌آور دارند.
سربازانِ مست در کوچه‌های بُن‌بست عربده می‌کشند
و قحبه‌یی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می‌خواند.
علف‌های تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و باران‌های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظه‌یی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویین‌تن کن.
من به ظلمت گردن نمی‌نهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کرده‌ام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمی‌گردم.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
قصه‌ی دخترای ننه دریا
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.

عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
دَرِ باغو بسّه بود
دَمِ باغ نشسّه بود:

«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننه‌دریا رو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگِ غلاغ‌پر، پاکِشون
خسته و مرده، میان
از سرِ مزرعه‌شون.
تنِشون خسّه‌ی کار
دلِشون مُرده‌ی زار
دسّاشون پینه‌تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کج‌کلاشون نمدی،
می‌شینن با دلِ تنگ
لبِ دریا سرِ سنگ.

طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
خوابو از چشمِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
توی دریایِ نمور
می‌ریزن اشکای شور
می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

«ــ دخترای ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
چشِ امیدِمون اول به خدا، بعد به شماس.

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمونِ رنگه‌به‌رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگِ خزون!

دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟...»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

دخترای ننه‌دریا! دلِمون سرد و سیاس
چِشِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

اَزَتون پوستِ پیازی نمی‌خایم
خودِتون بسِمونین، بقچه جاهازی نمی‌خایم.
چادرِ یزدی و پاچین نداریم
زیرِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.

بذارین برکتِ جادوی شما
دِهِ ویرونه رو آباد کنه
شبنمِ موی شما
جیگرِ تشنه‌مونو شاد کنه
شادی از بوی شما مَس شه همینجا بمونه
غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی غم جابمونه...»



پسرای عموصحرا، لبِ دریای کبود
زیرِ ابر و مه و دود
شبو از رازِ سیا پُر می‌کنن،
توی دریای نمور
می‌ریزن اشکای شور
کاسه‌ی دریارو پُردُر می‌کنن.

دخترای ننه‌دریا، تَهِ آب
می‌شینن مست و خراب.

نیمه‌عُریون تنِشون
خزه‌ها پیرهنِشون
تنِشون هُرمِ سراب
خنده‌شون غُل‌غُلِ آب
لبِشون تُنگِ نمک
وصلِشون خنده‌ی شک
دلِشون دریای خون،
پای دیفارِ خزه
می‌خونن ضجه‌کنون:

«ــ پسرای عموصحرا لبِتون کاسه‌نبات
صدتا هجرون واسه یه وصلِ شما خمس و زکات!
دریا از اشکِ شما شور شد و رفت
بختِمون از دَمِ در دور شد و رفت.
رازِ عشقو سرِ صحرا نریزین
اشکِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
دیگه اونوَخ تا قیامت دلِ ما گنجِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوریِ دریا می‌شه بُرجِ غمِ‌مون
عشقِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَمِ‌مون!»



مگه دیفارِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ

موشِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
ننه‌دریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار می‌کنه. ــ
تا صداشون نرسه
لبِ دریای خزه،
از لجِش، غیه‌کشون ابرا رو بیدار می‌کنه:

اسبای ابرِ سیا
تو هوا شیهه‌کشون،
بشکه‌ی خالیِ رعد
روی بومِ آسمون.
آسمون، غرومب غرومب!
طبلِ آتیش، دودودومب!
نعره‌ی موجِ بلا
می‌ره تا عرشِ خدا؛
صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
دخترا از دلِ آب داد می‌زنن:

«ــ پسرایِ عموصحرا!
دلِ ما پیشِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیرِ سرِ ماس:
ننه‌دریای حسود
کرده این آتش و دود!»



پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی باد
هیچ صدای دیگه‌یی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غمِشون سنگِ صبور
کج‌کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دلِشون غصه‌تَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش می‌دن به موجِ سرد
می‌ریزن اشکای شور
توی دریای نمور...



جُم جُمَک برقِ بلا
طبلِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موجِ عبوس
تا دَمِ عرشِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لبِ دریای حسود،
زیرِ این تاقِ کبود
جز خدا هیچی نبود
جز خدا هیچی نبود!

۱۳۳۸
احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ‌دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش‌ریش
نه راهی نه ذی‌روحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته‌راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُرده‌آباد که‌ش زنده نیست...
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفس‌مرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کوره‌ی آفتاب.
برو مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُل‌جویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
ميان ِ ماندن و رفتن...
ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پرده‌ي ِ کنايت رفت.
مجال ِ ما همه اين تنگ‌مايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.

۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹