عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصهای که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد
محرف است زمانی که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغکنکه رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحتکهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصهای که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد
محرف است زمانی که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغکنکه رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحتکهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید
به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردید
در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت
عنان کسب کمالات سوی نان گردید
گهر به علت خودداری از محیط جداست
نباید این همه بر طبعها گران گردید
چو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتیست
به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردید
بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت
شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید
در آن بساط که دل محمل تپش آراست
شکستن جرس اشک کاروان گردید
چو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست
برون ز گرد کدورت نمیتوانگردید
به روزگار مثلگشت بیزبانی من
خموشی آنهمه خون شد که داستان گردید
جهان حادثه از وضع من گرفت سبق
بقدر گردش رنگ من آسمان گردید
چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم
ز خود گذشتم اگر درس من روان گردید
عدم سراغ جهان تحیرم بیدل
غبار من به هوای که ناتوانگردید
به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردید
در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت
عنان کسب کمالات سوی نان گردید
گهر به علت خودداری از محیط جداست
نباید این همه بر طبعها گران گردید
چو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتیست
به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردید
بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت
شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید
در آن بساط که دل محمل تپش آراست
شکستن جرس اشک کاروان گردید
چو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست
برون ز گرد کدورت نمیتوانگردید
به روزگار مثلگشت بیزبانی من
خموشی آنهمه خون شد که داستان گردید
جهان حادثه از وضع من گرفت سبق
بقدر گردش رنگ من آسمان گردید
چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم
ز خود گذشتم اگر درس من روان گردید
عدم سراغ جهان تحیرم بیدل
غبار من به هوای که ناتوانگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
توان اگر همه دوران آسمان گردید
بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکانگردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزهدریها زد و جهانگردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ میتوانگردید
کباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزانگردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل
به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردید
بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکانگردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزهدریها زد و جهانگردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ میتوانگردید
کباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزانگردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل
به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۵
سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید
جبین به خاک نهید انتخاب بردارید
جمال مقصد سعی جهان معاینه است
ز نقش پا نفسی گر نقاب بردارید
عمارتی اگر از آب و گل توان برداشت
دل از خیال جهان خراب بردارید
هزار موج در این بحر قاصد هوس است
ز نامهٔ همه مهر حباب بردارید
سواد وادی امکان سراب تشنهلبی است
ز چشمهسار گداز دل آب بردارید
جنون حکم قضا تیغ برکف استاده است
سری که نیست به گردن ز خواب بردارید
مرا به سایهٔ بخت سیه شکر خوابیست
ز خاک من علم آفتاب بردارید
هجوم خنده نم چشم میکند ایجاد
به هرگلیکه رسید اینگلاب بردارید
کرشمهٔ نگهش از سوال مستغنیست
نظر به سرمه کنید و جواب بردارید
به جرمکجنظری دور گرد تحقیقم
خط خطاست گر از تیر تاب بردارید
ز هستیام غلطی رفته در حساب عدم
مرا چو نقطهٔ شک زبنکتاب بردارید
غباربیدل ما راکه دستگیر شود
اگر نسیم توان شد صواب بردارید
جبین به خاک نهید انتخاب بردارید
جمال مقصد سعی جهان معاینه است
ز نقش پا نفسی گر نقاب بردارید
عمارتی اگر از آب و گل توان برداشت
دل از خیال جهان خراب بردارید
هزار موج در این بحر قاصد هوس است
ز نامهٔ همه مهر حباب بردارید
سواد وادی امکان سراب تشنهلبی است
ز چشمهسار گداز دل آب بردارید
جنون حکم قضا تیغ برکف استاده است
سری که نیست به گردن ز خواب بردارید
مرا به سایهٔ بخت سیه شکر خوابیست
ز خاک من علم آفتاب بردارید
هجوم خنده نم چشم میکند ایجاد
به هرگلیکه رسید اینگلاب بردارید
کرشمهٔ نگهش از سوال مستغنیست
نظر به سرمه کنید و جواب بردارید
به جرمکجنظری دور گرد تحقیقم
خط خطاست گر از تیر تاب بردارید
ز هستیام غلطی رفته در حساب عدم
مرا چو نقطهٔ شک زبنکتاب بردارید
غباربیدل ما راکه دستگیر شود
اگر نسیم توان شد صواب بردارید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
سر بهگریبانکشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمنآرای ناز رخصت نظارهایست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل میزنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست
نذر دم تیغ یار سر به کف من برید
قاصد ملک ادب سرمهپیام حیاست
نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف
کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامتکشیست
پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسریست
بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ
بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید
سر بهگریبانکشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمنآرای ناز رخصت نظارهایست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل میزنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست
نذر دم تیغ یار سر به کف من برید
قاصد ملک ادب سرمهپیام حیاست
نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف
کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامتکشیست
پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسریست
بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ
بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش، خاصیت شیشههای می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم
شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند
بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت:
دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه میگرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد
کم است لغزش خط گر به مسطرش گیرید
به بستن مژه ختم است درس علم و عمل
همین ورق بهم آرید و دفترش گیرید
محیط عشق تلاش دگرنمیخواهد
کره خوربد به تسلیم وگوهرشگیرید
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول
چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید
مزاج دون به تکلف غنی نمیگردد
سم است اگر سم خر جمله در زرش گیرید
به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق
ز خود برآمدنی هست منبرشگیرید
گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست
جبین اگر عرق انشاست محضرشگیرید
خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ
سریکه نیست دمی زیر این پرشگیرید
بهار نامهٔ یاران رفته میآرد
گلیکه واکند آغوش در برش گیرید
دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است
نگه ز خانه برون میرود درش گیرید
دمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب
شرار هرچه اقل هست اکثرش گیرید
کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند
ز خاک یکدو ورق سایه برترشگیرید
کم است لغزش خط گر به مسطرش گیرید
به بستن مژه ختم است درس علم و عمل
همین ورق بهم آرید و دفترش گیرید
محیط عشق تلاش دگرنمیخواهد
کره خوربد به تسلیم وگوهرشگیرید
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول
چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید
مزاج دون به تکلف غنی نمیگردد
سم است اگر سم خر جمله در زرش گیرید
به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق
ز خود برآمدنی هست منبرشگیرید
گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست
جبین اگر عرق انشاست محضرشگیرید
خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ
سریکه نیست دمی زیر این پرشگیرید
بهار نامهٔ یاران رفته میآرد
گلیکه واکند آغوش در برش گیرید
دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است
نگه ز خانه برون میرود درش گیرید
دمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب
شرار هرچه اقل هست اکثرش گیرید
کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند
ز خاک یکدو ورق سایه برترشگیرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
تا دل به ساز زمزمهدار دوا رسید
هرجا دلی شکست بهگوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید
از دل صدای کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک
یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست
پر نور دیدهایکه به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت
زان طره نسخهایکه به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستیام
این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بیدقت نگاه تغافلفروش حسن
نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم
گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله، برونگرد داغ نیست
آخرچو زلف، سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نهای، ز فلک شکوه ات خطاست
غم نیز نعمتیست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است
ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیدهام از وحشتم مپرس
بالی فشاندهام که ندانمکجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسیست
هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابلگرد سراغ نیست
جایی رسیدهایمکه نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفمکه ازمژه
تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
هرجا دلی شکست بهگوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید
از دل صدای کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک
یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست
پر نور دیدهایکه به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت
زان طره نسخهایکه به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستیام
این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بیدقت نگاه تغافلفروش حسن
نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم
گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله، برونگرد داغ نیست
آخرچو زلف، سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نهای، ز فلک شکوه ات خطاست
غم نیز نعمتیست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است
ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیدهام از وحشتم مپرس
بالی فشاندهام که ندانمکجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسیست
هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابلگرد سراغ نیست
جایی رسیدهایمکه نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفمکه ازمژه
تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
صبحی بهگوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی که کس نمیرسد این نارسا رسید
مزد فسردنیکه به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاکنشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کجکلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریختکه تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوسکند
میراث سایهای که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بیوفا رسید
چون نالهای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمیشود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه میرسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنیست فلک تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پایبوس تو رنگ حنا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی که کس نمیرسد این نارسا رسید
مزد فسردنیکه به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاکنشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کجکلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریختکه تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوسکند
میراث سایهای که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بیوفا رسید
چون نالهای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمیشود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه میرسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنیست فلک تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پایبوس تو رنگ حنا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید
شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید
خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر
زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید
بدر میبالد مه نو از کمین کاستن
فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید
تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم
درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش
یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید
بینصیب از بیعت مستان این محفل نیام
دست من بوسید پای هرکه تا ساغر رسید
مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال
بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید
کاش همچون سایه درزنگار میکردم وطن
آب برد آیینهام را تا به روشنگر رسید
گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست
آن عرق از جبههامگم شد به چشم تر رسید
بیزبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد
از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید
شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید
خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر
زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید
بدر میبالد مه نو از کمین کاستن
فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید
تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم
درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش
یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید
بینصیب از بیعت مستان این محفل نیام
دست من بوسید پای هرکه تا ساغر رسید
مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال
بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید
کاش همچون سایه درزنگار میکردم وطن
آب برد آیینهام را تا به روشنگر رسید
گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست
آن عرق از جبههامگم شد به چشم تر رسید
بیزبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد
از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
تا حنا ازکفت بهکام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار میآید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفسشمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
بادهها از هوا به جام رسید
اوج اقبال، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی که راه جهد گم است
لغزش پا به نیمگام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجهگر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار میآید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفسشمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
بادهها از هوا به جام رسید
اوج اقبال، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی که راه جهد گم است
لغزش پا به نیمگام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجهگر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بنای حرص به معراج مدعا نرسید
گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید
دماغ جاه بهکیفیت حضور نساخت
به سربلندی این بامها هوا نرسید
نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا
رسیده بود می اما دماغها نرسید
ندامت است چمنساز نوبهار امید
چه رنگ بست به دستیکه این حنا نرسید
شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ
ولی چه سود به گوش من این صدا نرسید
ادبپرستی ازین بیشتر چه میباشد
دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید
غرض رساندن پیغام نارسایی بود
رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید
چو یاس مرجع امید نارسایانیم
به ما رسید تلاشیکه هیچ جا نرسید
مرا زغیرت تحقیق رشک میآید
به فطرتیکه به هرکس رسید وانرسید
ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد
به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید
بساط علم گروتازی دلایل داشت
خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسید
زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل
جز ایبقدرکهکس اینجا به انتها نرسید
گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید
دماغ جاه بهکیفیت حضور نساخت
به سربلندی این بامها هوا نرسید
نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا
رسیده بود می اما دماغها نرسید
ندامت است چمنساز نوبهار امید
چه رنگ بست به دستیکه این حنا نرسید
شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ
ولی چه سود به گوش من این صدا نرسید
ادبپرستی ازین بیشتر چه میباشد
دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید
غرض رساندن پیغام نارسایی بود
رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید
چو یاس مرجع امید نارسایانیم
به ما رسید تلاشیکه هیچ جا نرسید
مرا زغیرت تحقیق رشک میآید
به فطرتیکه به هرکس رسید وانرسید
ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد
به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید
بساط علم گروتازی دلایل داشت
خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسید
زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل
جز ایبقدرکهکس اینجا به انتها نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸
نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید
نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم
که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست
پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا
اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید
رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو
جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچهسان، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم
که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست
پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا
اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید
رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو
جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچهسان، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید
غواصی محیط ادب این گهر کشید
چندانکه شور صبح قیامت شود بلند
امروز پنبه بایدم از گوش کر کشید
از بیبضاعتی به گدایی مثل شدم
چونحلقه کاسهٔ تهیام دربهدر کشید
جام و شراب محفل اسرار خامشی است
خود را نهنگ حوصلهٔ شمع درکشید
هنگامهٔ تمتع این باغ فتنه داشت
سرو و چنار دست به جای ثمر کشید
عرض کمال رونق بازار ما شکست
جوهر ز آب آینه موج خطر کشید
روشن نشد که از چه بیابان رسیدهایم
باید چو شمع خار قدم تا سحر کشید
گردن کشان به عرصهٔ تقدیر چون هلال
تیغی کشیدهاند که خواهد سپر کشید
نقاشی صنایع پرداز سحر داشت
طاووس رنگها بهم آورد و پرکشید
هر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است
خورشید اشک شبنم ما را به زر کشید
ای غنچهها ز ترک تکلف چمن شوند
سر نیست آنقدر که توان دردسر کشید
از بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن
رنگ پریده بود که ما را به بر کشید
طاقت رمید بسکه بهوحشت قدم زدیم
بیدل شکست دامن ما تا کمر کشید
غواصی محیط ادب این گهر کشید
چندانکه شور صبح قیامت شود بلند
امروز پنبه بایدم از گوش کر کشید
از بیبضاعتی به گدایی مثل شدم
چونحلقه کاسهٔ تهیام دربهدر کشید
جام و شراب محفل اسرار خامشی است
خود را نهنگ حوصلهٔ شمع درکشید
هنگامهٔ تمتع این باغ فتنه داشت
سرو و چنار دست به جای ثمر کشید
عرض کمال رونق بازار ما شکست
جوهر ز آب آینه موج خطر کشید
روشن نشد که از چه بیابان رسیدهایم
باید چو شمع خار قدم تا سحر کشید
گردن کشان به عرصهٔ تقدیر چون هلال
تیغی کشیدهاند که خواهد سپر کشید
نقاشی صنایع پرداز سحر داشت
طاووس رنگها بهم آورد و پرکشید
هر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است
خورشید اشک شبنم ما را به زر کشید
ای غنچهها ز ترک تکلف چمن شوند
سر نیست آنقدر که توان دردسر کشید
از بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن
رنگ پریده بود که ما را به بر کشید
طاقت رمید بسکه بهوحشت قدم زدیم
بیدل شکست دامن ما تا کمر کشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
از کشمکش کف تو می لالهگون کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت که باید برون کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باریست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جانکنیست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح سرنگون کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری که میکشد آخر جنون کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشید
دست شکستهام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگونکشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت که باید برون کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باریست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جانکنیست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح سرنگون کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری که میکشد آخر جنون کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشید
دست شکستهام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگونکشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
صبح شد در عرصهٔگردون مگو خندان سفید
کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق
بحر هم در خورد گوهر میکند دندان سفید
جادهپیمای عدم بودیم و کس محرم نبود
این ره خوابیده شد از لغزش مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی میزند بر روی آب
جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال
درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سختجانی دستگاه انفعال
استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفسگشتیم پیر
میشود موی اسیران زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست
اشک را از دیده دوریکرد تا مژگان سفید
بزم میگرم است از دمسردی واعظ چه باک
برفنتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار
چونعرقگردیدآخر خونمشتاقان سفید
مینوشتم نامهای بیمطلب قربانیان
جوش نومیدی ز بسکفکرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی میرسد
بیدل از چشم ترم راهیست تاکنعان سفید
کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق
بحر هم در خورد گوهر میکند دندان سفید
جادهپیمای عدم بودیم و کس محرم نبود
این ره خوابیده شد از لغزش مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی میزند بر روی آب
جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال
درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سختجانی دستگاه انفعال
استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفسگشتیم پیر
میشود موی اسیران زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست
اشک را از دیده دوریکرد تا مژگان سفید
بزم میگرم است از دمسردی واعظ چه باک
برفنتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار
چونعرقگردیدآخر خونمشتاقان سفید
مینوشتم نامهای بیمطلب قربانیان
جوش نومیدی ز بسکفکرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی میرسد
بیدل از چشم ترم راهیست تاکنعان سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید
جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست
نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید
دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت
مژه برداشتم و صورت دیوار دمید
تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد
سبحهای کاشته بودم همه ز نار دمید
چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است
آب داد آینه چندان که خط یار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک
سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید
نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت
نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بیساختهٔ سایه کبابم دارد
به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید
اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است
صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید
فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست
زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید
باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل
که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید
جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست
نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید
دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت
مژه برداشتم و صورت دیوار دمید
تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد
سبحهای کاشته بودم همه ز نار دمید
چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است
آب داد آینه چندان که خط یار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک
سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید
نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت
نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بیساختهٔ سایه کبابم دارد
به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید
اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است
صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید
فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست
زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید
باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل
که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید
انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید
چند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب
بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید
بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس
چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید
شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است
بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید
باز آغوش دم تیغی مهیاکردهایم
خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنید
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان
چشم خوابآلود خود را یک دو مژگان پا زنید
راحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست
احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید
سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است
نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید
شعلهسان چند از رکگردن علم افراشتن
سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید
بستن مژگان به چندین شمع دامن میزند
یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید
از پر عنقا صدایی میرسد کای غافلان
موج بسیار است اگر بیرون این درمبا زنید
معنی آرام بیدل میتوان معلومکرد
گر به رنگ موج بر قلب تپیدنها زنید
انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید
چند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب
بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید
بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس
چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید
شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است
بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید
باز آغوش دم تیغی مهیاکردهایم
خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنید
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان
چشم خوابآلود خود را یک دو مژگان پا زنید
راحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست
احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید
سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است
نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید
شعلهسان چند از رکگردن علم افراشتن
سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید
بستن مژگان به چندین شمع دامن میزند
یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید
از پر عنقا صدایی میرسد کای غافلان
موج بسیار است اگر بیرون این درمبا زنید
معنی آرام بیدل میتوان معلومکرد
گر به رنگ موج بر قلب تپیدنها زنید