عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
بدل دارم غم عشقی نهان از محرمان خوشتر
بلی گنج نهانی را نباشد پاسبان خوشتر
بطاعت کن زپیری میل در عهد شباب افزون
که خوش باشد ز پیران پارسائی وزجوان خوشتر
دهم جان و وفا را مشتری گردم بصد منت
که کالای وفا با شد برم از نقد جان خوشتر
در آن گلشن که با گلبنش سرکش گر از غیرت
برآرد عندلیب خسته از خار آشیان خوشتر
بلی گنج نهانی را نباشد پاسبان خوشتر
بطاعت کن زپیری میل در عهد شباب افزون
که خوش باشد ز پیران پارسائی وزجوان خوشتر
دهم جان و وفا را مشتری گردم بصد منت
که کالای وفا با شد برم از نقد جان خوشتر
در آن گلشن که با گلبنش سرکش گر از غیرت
برآرد عندلیب خسته از خار آشیان خوشتر
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
صید دلم که باشد ازو خون روان هنوز
خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز
بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست
حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری
ماندست این متاع از آن کاروان هنوز
هر چند سرگرانیش از حد گذشته است
بستن بیار عهد وفای توان هنوز
عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب
خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز
منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب
از من تهی نگشته دل آسمان هنوز
خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز
بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست
حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری
ماندست این متاع از آن کاروان هنوز
هر چند سرگرانیش از حد گذشته است
بستن بیار عهد وفای توان هنوز
عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب
خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز
منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب
از من تهی نگشته دل آسمان هنوز
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ز عشقت دل مسلم برنگردد
ز کویت باد بی غم برنگردد
ز من پرسی باشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم برنگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
که از دام تو یکدم برنگردد
به یک زخم از تو چون گردد آن دل؟
که گر خونش خوری هم برنگردد
ترا پرسم که برگشتی ز بیداد
بگوی آری که عالم برنگردد
ز عشقت بر نگردم من تو دانی
که تشنه ز آب زمزم برنگردد
تو محرم باش و خوش بنشین که هرگز
مجیر از هیچ محرم برنگردد
ز کویت باد بی غم برنگردد
ز من پرسی باشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم برنگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
که از دام تو یکدم برنگردد
به یک زخم از تو چون گردد آن دل؟
که گر خونش خوری هم برنگردد
ترا پرسم که برگشتی ز بیداد
بگوی آری که عالم برنگردد
ز عشقت بر نگردم من تو دانی
که تشنه ز آب زمزم برنگردد
تو محرم باش و خوش بنشین که هرگز
مجیر از هیچ محرم برنگردد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
صاحبا! داننده اسرار می داند که من
جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گر چه آبستن نیم
بنده صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گر چه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گر چه آبستن نیم
بنده صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گر چه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
قطران تبریزی : دیوان اشعار
مثنوی
ز نزدیک این کهتر کهتران
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مدح نجم الدین لاجین و سلطان قزل ارسلان
اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بدین جمال اگر تو را وفاستی
همه جهان به مملکت تو راستی
وگر، به، سکه بودمی، شدی بدل
که خطبه طرب بنام ماستی
خیالت اینکه حلقه باز میزند
ور آمدی ز در گر آشناستی
بخواست دل بدام و بند و دل که جان
فدای اوست کاشکی بخواستی
جواب چرخ بیوفا بدادمی
اگر دل تو، بر سر وفاستی
و گر به بندکی قبول یافتی
به بخت تو اثیر باد، ساستی
همه جهان به مملکت تو راستی
وگر، به، سکه بودمی، شدی بدل
که خطبه طرب بنام ماستی
خیالت اینکه حلقه باز میزند
ور آمدی ز در گر آشناستی
بخواست دل بدام و بند و دل که جان
فدای اوست کاشکی بخواستی
جواب چرخ بیوفا بدادمی
اگر دل تو، بر سر وفاستی
و گر به بندکی قبول یافتی
به بخت تو اثیر باد، ساستی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید
کاری بگزاف می گذارم
عمری به امید می سپارم
نی زهره آنکه دل به جویم
نی طاقت آنکه دم بر آرم
اندیشه به سوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یکرهم به پرسد
تا بر چه امید و در چه کارم
بد عهدم خوانده والحق
گر بی تو زیم هزار بارم
ای نور دو دیده بیم آن است
کین نور دو دیده هم به بارم
ترسان ترسان ز آب و آتش
بر روی و رخت نظر گمارم
رنجی که همی کشم چه گویم
دانم که نداری استوارم
تا مشک تو نقشبند گل شد
هیچ از دو جهان خبر ندارم
با آنکه لبت نکرد مستم
دردا که گلت نهاد خارم
ای شاه منم که از عزیزی
پرورد غم تو در کنارم
گفتم که نمی نمایدت هیچ
می ده که هنوز هوشیارم
آن به که چو چاشنی پذیرم
بر دارم کام و سر به خارم
کز رنج تو نیست هیچ راحت
جز بر در خاص شهریارم
صاحب حسن آنکه شاه دولت
جز بر در او نداد بارم
زیبد اگر از زبان حالت
گوید که جهان افتخارم
زر پاش چو شاخ در خزانم
در بار چو ابر در بهارم
آن صدر منم که از عزیزی
پرورد اقبال در کنارم
شکر ایزد را که مملکت را
من از دو وزیر یادگارم
بر دشمن و دوست هر چه کردم
پاداش دهاد کردگارم
گفته قلمش که می نماند
از شادی دست او قرارم
رقاص بساط سیمگونم
غواص بحار مشکسارم
هستم دو زبان و بر حقم زانک
با دشمن خویش درحصارم
چون دائره سپهر سرکش
سربر خط امر خواجه دارم
انگشت نهم درست بر حرف
تا منتخب است دستیارم
ای آنکه ز جود تو بیفکند
بد مستی آز در خمارم
از عون سخات بر مرادم
و ز جود یمینت با یسارم
گشته است به دولت تو حاصل
آنها که نبود در شمارم
گر از تو ندانم از که دانم
ور از تو ندارم از که دارم
هر مکرمتی که میگذاری
شکری به سزا همی گزارم
هر قطره که بخشیم صدف وار
دری بتو باز می سپارم
بشکفت همه جهان ز فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم
زنهار به حق معونتم کن
کز حق بر تو بزینهارم
از خاک تنم چو گل پیاده است
بر باد چو بوی گل سوارم
این زر که منم که خواست دانست
جز سنگ وقار پر عیارم
ای بی نمکان شور چشمان
گفتمی که کیم همی نیارم
خلعت دادیم پار الحق
امسال در آرزوی پارم
تا باز چو باغ خوش بخندم
تا باز چو ابر در ببارم
عمری به امید می سپارم
نی زهره آنکه دل به جویم
نی طاقت آنکه دم بر آرم
اندیشه به سوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یکرهم به پرسد
تا بر چه امید و در چه کارم
بد عهدم خوانده والحق
گر بی تو زیم هزار بارم
ای نور دو دیده بیم آن است
کین نور دو دیده هم به بارم
ترسان ترسان ز آب و آتش
بر روی و رخت نظر گمارم
رنجی که همی کشم چه گویم
دانم که نداری استوارم
تا مشک تو نقشبند گل شد
هیچ از دو جهان خبر ندارم
با آنکه لبت نکرد مستم
دردا که گلت نهاد خارم
ای شاه منم که از عزیزی
پرورد غم تو در کنارم
گفتم که نمی نمایدت هیچ
می ده که هنوز هوشیارم
آن به که چو چاشنی پذیرم
بر دارم کام و سر به خارم
کز رنج تو نیست هیچ راحت
جز بر در خاص شهریارم
صاحب حسن آنکه شاه دولت
جز بر در او نداد بارم
زیبد اگر از زبان حالت
گوید که جهان افتخارم
زر پاش چو شاخ در خزانم
در بار چو ابر در بهارم
آن صدر منم که از عزیزی
پرورد اقبال در کنارم
شکر ایزد را که مملکت را
من از دو وزیر یادگارم
بر دشمن و دوست هر چه کردم
پاداش دهاد کردگارم
گفته قلمش که می نماند
از شادی دست او قرارم
رقاص بساط سیمگونم
غواص بحار مشکسارم
هستم دو زبان و بر حقم زانک
با دشمن خویش درحصارم
چون دائره سپهر سرکش
سربر خط امر خواجه دارم
انگشت نهم درست بر حرف
تا منتخب است دستیارم
ای آنکه ز جود تو بیفکند
بد مستی آز در خمارم
از عون سخات بر مرادم
و ز جود یمینت با یسارم
گشته است به دولت تو حاصل
آنها که نبود در شمارم
گر از تو ندانم از که دانم
ور از تو ندارم از که دارم
هر مکرمتی که میگذاری
شکری به سزا همی گزارم
هر قطره که بخشیم صدف وار
دری بتو باز می سپارم
بشکفت همه جهان ز فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم
زنهار به حق معونتم کن
کز حق بر تو بزینهارم
از خاک تنم چو گل پیاده است
بر باد چو بوی گل سوارم
این زر که منم که خواست دانست
جز سنگ وقار پر عیارم
ای بی نمکان شور چشمان
گفتمی که کیم همی نیارم
خلعت دادیم پار الحق
امسال در آرزوی پارم
تا باز چو باغ خوش بخندم
تا باز چو ابر در ببارم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بخاک پای تو تا ترک سر نخواهم کرد
هوای کاکلت از سر بدر نخواهم کرد
قضا که عشق توام یاد داد می دانست
که غیر عشق تو کار دگر نخواهم کرد
چنان ز دست غمت خاک کرده ام بر سر
که روز حشر سر از خاک بر نخواهم کرد
مپرس حال دل خسته ام طبیب که من
ز راز خویش کسی را خبر نخواهم کرد
نمی برم ز تو پیوند گر برند سرم
بترک سر ز تو قطع نظر نخواهم کرد
سرم خوشست بسودا اگر چه می دانم
که با چنین سر و سودا بسر نخواهم کرد
فضولی آتش غم گر دهد بباد مرا
شکایت از غم آن سیمبر نخواهم کرد
هوای کاکلت از سر بدر نخواهم کرد
قضا که عشق توام یاد داد می دانست
که غیر عشق تو کار دگر نخواهم کرد
چنان ز دست غمت خاک کرده ام بر سر
که روز حشر سر از خاک بر نخواهم کرد
مپرس حال دل خسته ام طبیب که من
ز راز خویش کسی را خبر نخواهم کرد
نمی برم ز تو پیوند گر برند سرم
بترک سر ز تو قطع نظر نخواهم کرد
سرم خوشست بسودا اگر چه می دانم
که با چنین سر و سودا بسر نخواهم کرد
فضولی آتش غم گر دهد بباد مرا
شکایت از غم آن سیمبر نخواهم کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
هر لحظه صد جفا ز بلای تو می کشم
عمریست جان من که جفای تو می کشم
جور فلک نمی کشم از بهر کام خود
گر می کشم برای رضای تو می کشم
دانسته ام که رسم وفا نیست در بتان
بیهوده انتظار وفای تو می کشم
هر دم هزار ساغر خونابه از جگر
بر یاد لعل روح فزای تو می کشم
فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار
عاشق منم که بار بلای تو می کشم
هر شب بماه می کشم از آه صد علم
بنگر چها ز شوق لقای تو می کشم
در عاشقی همین نه فضولی یگانه است
من هم جفای زلف دو تای تو می کشم
عمریست جان من که جفای تو می کشم
جور فلک نمی کشم از بهر کام خود
گر می کشم برای رضای تو می کشم
دانسته ام که رسم وفا نیست در بتان
بیهوده انتظار وفای تو می کشم
هر دم هزار ساغر خونابه از جگر
بر یاد لعل روح فزای تو می کشم
فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار
عاشق منم که بار بلای تو می کشم
هر شب بماه می کشم از آه صد علم
بنگر چها ز شوق لقای تو می کشم
در عاشقی همین نه فضولی یگانه است
من هم جفای زلف دو تای تو می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
چشمی بگشا سوی من و زاری من بین
در دام غم عشق گرفتاری من بین
از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم
آزار رقیبان و کم آزاری من بین
کردم ز رخت منع دل و مردم دیده
با سوخته چند ستمکاری من بین
صد جور کشیدم ز بتان ترک نکردم
با اهل جفا رسم وفاداری من بین
من مهر نمودم همه دم ماه و شان جور
اغیاری این طائفه و یاری من بین
کس را نظری بر من افتاده نیفتد
در رهگذر عشق بتان خواری من بین
دل را بسپردم بغم عشق فضولی
با دشمن خود یاری و غمخواری من بین
در دام غم عشق گرفتاری من بین
از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم
آزار رقیبان و کم آزاری من بین
کردم ز رخت منع دل و مردم دیده
با سوخته چند ستمکاری من بین
صد جور کشیدم ز بتان ترک نکردم
با اهل جفا رسم وفاداری من بین
من مهر نمودم همه دم ماه و شان جور
اغیاری این طائفه و یاری من بین
کس را نظری بر من افتاده نیفتد
در رهگذر عشق بتان خواری من بین
دل را بسپردم بغم عشق فضولی
با دشمن خود یاری و غمخواری من بین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در انتقاد اوضاع و اشخاص عدلیه وقت فرماید
فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - چکامه
وقتی پسرم عیسی را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولینعمت روحی فدا خلعت استیفاء بدادند در پاداش چاکری من زیرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نیک نیاموخته استیفاء و دبیری هیچ نداند که چیست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وی استعدادی نگرند یا حقوق خدمت پدرانش را از ذمت عالی ادا کنند چون وزارت دیوان رسائل خاصه سرکاری و ریاست دارالانشاء در این وقت که بیست و پنجم صفر یکهزار و سیصد و هشت بود بر عهده جناب دبیرالسلطنه میرزا فضل الله خان طباطبائی مفوض میبود و آنجناب را با من محبتی فراوان مشاهده میشد باین ابیات او را ستایش کرده مطلع آنرا ترجمه این بیت تازی قرار دادم که گفته اندبیت
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
باست و قاف محاکم قضیب استیناف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف