عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ایدل ز خود بمیر که گردی خلاص از آنک
تا زنده یی مقید ایندام ماندهای
تو شاهباز قدسی و تن سنگ پای تست
بگسل ازو وگرنه بنا کام ماندهای
دامیست زندگی و بزندان روزگار
تا کی مقید از پی این دام ماندهای
مهمانسراست عالم و مهمان سه روزه است
شرمت نمیشود که بس ایام ماندهای
آخر ز شام تا به کیی منتظر بصبح
در صبح باز منتظر شام ماندهای
سیر از جهان نیی اگرت میل بر بقاست
خامی هنوز و در طمع خام ماندهای
دورست از تو صحبت روحانیان انس
تا وحشیان خاک از آن دام ماندهای
از سر حسن شاهد گل بوی غافلی
مستغرق جمال گل اندام ماندهای
گور زمانه رام تو گر شد ز ره مرو
ناگه اسیر گور چو بهرام ماندهای
گیرم شدی ز بخت سلیمان روزگار
آخر نه در میان دد و دام ماندهای
کامل اگر شوی بهمه علم عاقبت
در نکته یی زبون بسر انجام ماندهای
ور هم نبی شوی و ولی وقت مشکلات
موقوف وحی در ره الهام ماندهای
باری نظر بعلم حقیقت نمیکنی
با صد هزار علم چنین عام ماندهای
آخر چو نیک و بد نه بفرمان خود کنی
ببر چه در میانه تو بد نام ماندهای
ای نفس شوخ چشم ز شرب مدام خویش
خونی درون شیشه چو بادام ماندهای
کی لب بذکر دوست گشایی چنین که تو
مستی مدام و لب بلب جام ماندهای
گر بت پرست گمشده ره در خطا بود
تو در خطا ببلده اسلام ماندهای
تا از طمع متابع ارباب صورتی
سر بر زمین بسجده اصنام ماندهای
آدم نیی وگرنه ز انعام روزگار
تا کی اسیر از پی انعام ماندهای
اهلی بیا و بر سر جان زن قدم که تو
تا منزل مراد بیک گام ماندهای
تا زنده یی مقید ایندام ماندهای
تو شاهباز قدسی و تن سنگ پای تست
بگسل ازو وگرنه بنا کام ماندهای
دامیست زندگی و بزندان روزگار
تا کی مقید از پی این دام ماندهای
مهمانسراست عالم و مهمان سه روزه است
شرمت نمیشود که بس ایام ماندهای
آخر ز شام تا به کیی منتظر بصبح
در صبح باز منتظر شام ماندهای
سیر از جهان نیی اگرت میل بر بقاست
خامی هنوز و در طمع خام ماندهای
دورست از تو صحبت روحانیان انس
تا وحشیان خاک از آن دام ماندهای
از سر حسن شاهد گل بوی غافلی
مستغرق جمال گل اندام ماندهای
گور زمانه رام تو گر شد ز ره مرو
ناگه اسیر گور چو بهرام ماندهای
گیرم شدی ز بخت سلیمان روزگار
آخر نه در میان دد و دام ماندهای
کامل اگر شوی بهمه علم عاقبت
در نکته یی زبون بسر انجام ماندهای
ور هم نبی شوی و ولی وقت مشکلات
موقوف وحی در ره الهام ماندهای
باری نظر بعلم حقیقت نمیکنی
با صد هزار علم چنین عام ماندهای
آخر چو نیک و بد نه بفرمان خود کنی
ببر چه در میانه تو بد نام ماندهای
ای نفس شوخ چشم ز شرب مدام خویش
خونی درون شیشه چو بادام ماندهای
کی لب بذکر دوست گشایی چنین که تو
مستی مدام و لب بلب جام ماندهای
گر بت پرست گمشده ره در خطا بود
تو در خطا ببلده اسلام ماندهای
تا از طمع متابع ارباب صورتی
سر بر زمین بسجده اصنام ماندهای
آدم نیی وگرنه ز انعام روزگار
تا کی اسیر از پی انعام ماندهای
اهلی بیا و بر سر جان زن قدم که تو
تا منزل مراد بیک گام ماندهای
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گلشن به فضای چمن سینه ما نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بتان شهر ستم پیشه شهریارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
برند دل به ادایی که کس گمان نبرد
فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم
در آشتی نمک زخم دلفگارانند
نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ
ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
ز وعده گشته پشیمان و بهر دفع ملال
امیدوار به مرگ امیدوارانند
ز روی خوی و منش نور دیده آتش
به رنگ و بوی جگرگوشه بهارانند
تو سرمه بین و ورق درنورد و دم درکش
مبین که سحرنگاهان سیاهکارانند
ز دید و داد مزن حرف خردسالانند
به گرد راه منه چشم نی سوارانند
ز چشم زخم بدین حیله کی رهی غالب
دگر مگو که چو من در جهان هزارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
برند دل به ادایی که کس گمان نبرد
فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم
در آشتی نمک زخم دلفگارانند
نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ
ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
ز وعده گشته پشیمان و بهر دفع ملال
امیدوار به مرگ امیدوارانند
ز روی خوی و منش نور دیده آتش
به رنگ و بوی جگرگوشه بهارانند
تو سرمه بین و ورق درنورد و دم درکش
مبین که سحرنگاهان سیاهکارانند
ز دید و داد مزن حرف خردسالانند
به گرد راه منه چشم نی سوارانند
ز چشم زخم بدین حیله کی رهی غالب
دگر مگو که چو من در جهان هزارانند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم
وایه از سلطان به غوغا خواستیم
دیگران شستند رخت خویش و ما
تری دامن ز دریا خواستیم
دانش و گنجینه پنداری یکی ست
حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
چون به خواهش کارها کردند راست
خویش را سرمست و رسوا خواستیم
غافل از توفیق طاعت کان عطاست
مزد کار از کارفرما خواستیم
گر گنهکاریم واعظ گو مرنج
خواجه را در روضه تنها خواستیم
سینه چون تنگست پر خون بود دل
دیده خونابه پالا خواستیم
رفت و باز آمد هما در دام او
باز سر دادیم و عنقا خواستیم
هم به خواهش قطع خواهش خواستند
عذر خواهشهای بیجا خواستیم
قطع خواهشها ز ما صورت نداشت
همت از غالب همانا خواستیم
وایه از سلطان به غوغا خواستیم
دیگران شستند رخت خویش و ما
تری دامن ز دریا خواستیم
دانش و گنجینه پنداری یکی ست
حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
چون به خواهش کارها کردند راست
خویش را سرمست و رسوا خواستیم
غافل از توفیق طاعت کان عطاست
مزد کار از کارفرما خواستیم
گر گنهکاریم واعظ گو مرنج
خواجه را در روضه تنها خواستیم
سینه چون تنگست پر خون بود دل
دیده خونابه پالا خواستیم
رفت و باز آمد هما در دام او
باز سر دادیم و عنقا خواستیم
هم به خواهش قطع خواهش خواستند
عذر خواهشهای بیجا خواستیم
قطع خواهشها ز ما صورت نداشت
همت از غالب همانا خواستیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
گویی به من کسی که ز دشمن رسیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟
دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی
آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟
کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه
آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو
گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم
آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟
گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی
آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟
گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر
آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟
بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت
گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟
دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی
آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟
کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه
آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو
گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم
آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟
گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی
آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟
گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر
آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟
بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت
گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
به دل ز عربده جایی که داشتی داری
شمار عهد وفایی که داشتی داری
به لب چه خیزد از انگیز وعده های وفا
به دل نشست جفایی که داشتی داری
تو کی ز جور پشیمان شدی چه می گویی؟
دروغ راست نمایی که داشتی داری
به سینه چون دل و در دل چو جان خزیدی و باز
نگاه مهرفزایی که داشتی داری
عتاب و مهر تو از هم شناختن نتوان
خرد فریب ادایی که داشتی داری
خراب باده دوشینه ای سرت گردم
ادای لغزش پایی که داشتی داری
به کردگار نگردیدی و همان به فسوس
حدیث روز جزایی که داشتی داری
کرشمه بار نهالی که بوده ای هستی
به سر ز فتنه هوایی که داشتی داری
هنوز ناز پی غمزه گم نداند کرد
ادای پرده گشایی که داشتی داری
جهانیان ز تو برگشته اند گر غالب
ترا چه باک خدایی که داشتی داری
شمار عهد وفایی که داشتی داری
به لب چه خیزد از انگیز وعده های وفا
به دل نشست جفایی که داشتی داری
تو کی ز جور پشیمان شدی چه می گویی؟
دروغ راست نمایی که داشتی داری
به سینه چون دل و در دل چو جان خزیدی و باز
نگاه مهرفزایی که داشتی داری
عتاب و مهر تو از هم شناختن نتوان
خرد فریب ادایی که داشتی داری
خراب باده دوشینه ای سرت گردم
ادای لغزش پایی که داشتی داری
به کردگار نگردیدی و همان به فسوس
حدیث روز جزایی که داشتی داری
کرشمه بار نهالی که بوده ای هستی
به سر ز فتنه هوایی که داشتی داری
هنوز ناز پی غمزه گم نداند کرد
ادای پرده گشایی که داشتی داری
جهانیان ز تو برگشته اند گر غالب
ترا چه باک خدایی که داشتی داری
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰