عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
تعرضی بفلک دوش کردم و گفتم
که ای نیافته کس از تعرض تو امان
کدام شیوه گزینم چه کار گیرم پیش
که عاقبت نرسانی مرا زیانی ازان
فلک ز روی غضب تند گشت و داد جواب
که بی گناه تعرض بحال من مرسان
من آن نیم که ز من بی جهت کسی رنجد
تعرضی که مرا هست بی وسیله مدان
گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت
که از کنار بنقطه کشیدمش بمیان
گر از تعرض بیداد من حذر داری
توکلی کن و بردار دل ز کار جهان
مشو مقید منصب مبین ملالت عزل
مخواه فایده در عمل مکش نقصان
ترا نظایر و اقران گروه پاکانند
نگاه دار حدود نظایر و اقران
که ای نیافته کس از تعرض تو امان
کدام شیوه گزینم چه کار گیرم پیش
که عاقبت نرسانی مرا زیانی ازان
فلک ز روی غضب تند گشت و داد جواب
که بی گناه تعرض بحال من مرسان
من آن نیم که ز من بی جهت کسی رنجد
تعرضی که مرا هست بی وسیله مدان
گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت
که از کنار بنقطه کشیدمش بمیان
گر از تعرض بیداد من حذر داری
توکلی کن و بردار دل ز کار جهان
مشو مقید منصب مبین ملالت عزل
مخواه فایده در عمل مکش نقصان
ترا نظایر و اقران گروه پاکانند
نگاه دار حدود نظایر و اقران
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۳ - خواهش سیمرغ از رستم برای پیام بردن به بهمن شاه
شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
سر آمد روز هجر و با توام لب بر لب است امشب
شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب
طلوع صبح، از آن چاک گریبان می دهد یادم
نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!
به یا رب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت
اگر آمد به دستم دامنت، ز آن یا رب است امشب!
به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی
اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب!
شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او
نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب
شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب
طلوع صبح، از آن چاک گریبان می دهد یادم
نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!
به یا رب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت
اگر آمد به دستم دامنت، ز آن یا رب است امشب!
به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی
اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب!
شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او
نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شب پره کو روز آفتاب نبیند
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۹
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۷
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
با بلبل مسکین گل و بیداد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۵ - آمدن عمرو بن اودان درمنزل بطن عقبه به خدمت امام علیه السلام
شنیدم که زد داور دین پناه
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد