عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
عندلیب گلشنم گلخن نصیبم کردهاند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کردهآند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کردهاند
دست بر دستم نکویان پرورشها دادهاند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کردهاند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم میکشد
کاردانان محبّت پیشبینم کردهاند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کردهاند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کردهاند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گلفروشان بلبل این سرزمینم کردهاند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کردهآند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کردهاند
دست بر دستم نکویان پرورشها دادهاند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کردهاند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم میکشد
کاردانان محبّت پیشبینم کردهاند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کردهاند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کردهاند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گلفروشان بلبل این سرزمینم کردهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگیها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوههای شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بیهنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بیطاقتی خجل شد
این رخنههای بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمیداند
که روزی دگران را نمی توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژهای میتوانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه میتوان خوردن
چه میخوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ افسردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمیداند
که روزی دگران را نمی توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژهای میتوانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه میتوان خوردن
چه میخوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ افسردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
چه پای بستة تدبیرم بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمیشود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
خوش بیخبر ز حال دل زار گشتهای
معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - وله
چو شد به لشکر نیسان طلایه دار نسیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده
دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲
دولتت گر نیک ننوازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بیلبت شد سنگباران بر لب پیمانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۸ - قماری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست