عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای خاک وفا رفته به باد از دل تو
یک دل به جهان نگشته شاد از دل تو
یکبار نمی رسی به داد دل من
داد از دل تو، هزار داد از دل تو
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۱
ای عاشق محزون، دل ناشاد تو کو؟
وی کوه گرانِ درد، فرهاد تو کو؟
وحشی تری از خود به کمین داشته ای
ای صید به خون تپیده، صیاد تو کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
دل نازک، پر از خون است و رسوا می کند ما را
غلط در بزم او ساقی، به مینا می کند ما را
ز داغ عشق، شمع مرده ی دل می شود روشن
غم آتش عذاران، سینه سینا می کند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
تب و تاب دوزخ از دل نبرد بهشت ما را
شده همچو شمع داغت، خط سرنوشت ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
چنان افشاند چشمم، بی تو، اشک بی محابا را
که ابر امشب، غلط هر دم به دریا می کند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۱
هم آغوش است، سیل خانه زادی منزل ما را
رگ ابر است مژگان، دیده دریا دل ما را
به هر لخت جگر از داغ حسرت دوزخی دارم
چه می دانی کدامین شعله می سوزد دل ما را؟
ز دور ای چرخ شوراختر، تماشا کن که روشن شد
چراغ از داغ هجر هم نشینان محفل ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۲
تیغ نگه افتاده گران قاتل ما را
یارای تپیدن نبود، بسمل ما را
در طینتم آن مهر و وفایی که سرشتند
خشت سر خم می کند آخر، گل ما را
امّیدم از آن چشم سیه، بود نگاهی
دردا که تغافل کده کردی دل ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۴
کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۴
این است، سرود من و بلبل به چمنها
فریاد ز بی مهری این عهدشکنها
نشنیده کس، از غنچهٔ مستور تو حرفی
امّا به زبانها زتو افتاده سخنها
روزی که دهد زلف تو، بر باد، غبارم
در خاک شود غالیه بو، جیب کفنها
چون خاک سر کوی تو گیرند در آغوش
در حشر نیارند ز جان یاد، بدنها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۶
آشفته چو من نبود، سنبل به گلستانها
شوریده سرم دارند، این طرّه پریشانها
شرح غم دل گوید، پروانه به خاموشی
بلبل به چمن سنجد، این پرده به دستانها
شور لب محبوبان، افزود ز عشق من
حق نمکی دارد، داغم به نمکدانها
لیلی کدهٔ دل را، گر راه نکردی گم
بیهوده نمی گشتی، مجنون به بیابانها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۴
غافل که سینه، آتش آهن گداز داشت
خون شد دلی که آن همه پیکان ناز داشت
او را از جور، نالهء عجزی که باز داشت
خون ستمکشان اسیرش به گردن است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۹
پایان ناز او چو به بیگانگی کشید
کار دل شکسته به دیوانگی کشید
بار غمی که می شکند کوه را کمر
قربان دل شوم که به مردانگی کشید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۳
در کشور ایجاد، ندانم چه گلستم
دانم که صنمگاه بتان چه گلستم
من بعد، بود دست من و چاک گریبان
نه دامن دلدار به دست و نه دلستم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۶
به راه آن وفا دشمن، سر و جان شاد می دادم
دل نامهربانش را، مروت یاد می دادم
ندارم قوت آهی، نفس در سینه می دزدم
اگر می شد، غبار خاطری بر باد می دادم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
دلم را، کرده یک پیمانه خون، لعل می آلودی
به جان دارم ز شکر خنده ای، داغ نمک سودی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۹
بنواخت نی را، لبهای نایی
ما بی نواییم، آه از جدایی
در کعبهٔ دل، مانده ست داغم
چون فلس ماهی، از ناروایی
در شام هجرت، چون شمع کشته
مانده ست چشمم، بی روشنایی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای عهد شکسته و جفا کرده
ما را به فراق مبتلا کرده
ای داده به دست مدعی دامان
پیراهن صبر من قبا کرده
بیگانه ز خویش آشنا گشته
بیگانه به خویش آشنا کرده
از غارت مُلک دل نمیترسی
ای تاخت به خانۀ خدا کرده
نایافته چون تو گوهری در بحر
تا مردم دیده ام شنا کرده
گردیده سپید مردم چشمم
در اشک ز بس که دست و پا کرده
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه شدی کار من دلشده یکسر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد