عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۹
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه شدی کار من دلشده یکسر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد
یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت
یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
یا صبا خرمن موی تو بغارت میداد
یا مرا راه بر آنخرمن عنبر میشد
یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت
عهد دیرینۀ من نیز از ایندو میشد
گر مرا دیده نبود از همه بهتر بودی
یا ترا روی نگوئی نه نکوتر میشد
میگشودم که از بن اشک دمادم چشمی
شاد بودم بخیالی که مصوّر میشد
یاد آنعهد که از خلوت انس من و دوست
همه بر چشم رقیبان سر نشتر میشد
من راو بودم و در بسته و همسایه بخواب
هر زمانم از رخش باده بساغر میشد
دیده سیر قدش از سر همه تا پا میکرد
جان فدای تنش از پا همه تا سر میشد
بتلطف برخم زلف معنبر میسود
هر زمانم که رخ از اشک مرا تر میشد
که چو گل بیخودم از ناز چو بلبل میکرد
گه چو پروانه مرا شمع منور میشد
هردم آئینۀ رخسار بآئین دگر
جلوه میداد مرا عالم دیگر میشد
او مرا تکیه بر آغوش چو مستان میداد
چونمرا دست بر آن سینۀ چون پر میشد
من بپاسش همه شب ریختمی اشک چو شمع
او چو از سر خوشی خواب به بستر میشد
منش از دیده همی لؤلؤ تر میدادم
او زلب قند همیداد و مکرر میشد
شرح حال دل آشفته بشبهای دراز
موبمو با سر آنزلف معنبر میشد
خواب بود اینکه من دلشده دیدم نیر
یا خیالی که بهوشم ز برابر میشد