عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
دل بی طالع ما دلربای غافلی دارد
وگرنه بلبل از هر غنچه ای روی دلی دارد
منم کز خاکساریها ندارم بهره ای، ورنه
به حاصل می رسد هر کس زمین قابلی دارد
مروت نیست گوش نازک گل را خراشیدن
وگرنه بلبل خاموش ما درددلی دارد
نمی آید زشوق سنگ طفلان بر زمین پایم
نماند بر زمین هر کس جنون کاملی دارد
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دارفنا سرمنزلی دارد
زشرم تنگدستی از گریبان بر نیارد سر
وگرنه قطره ما همت دریادلی دارد
زبرگ عیش خالی نیست سرو از بی بری هرگز
بود بی حاصلی گر زندگانی حاصلی دارد
به چشم کم مبین تا می توانی هیچ خردی را
که از هر ذره آن خورشید تابان محملی دارد
کریمان را بلندآوازه سازد جود محتاجان
خوشا دریا که چون ابر بهاران سایلی دارد
نیندیشد زدیوان قیامت هر که مجنون شد
حسابش پاک باشد هر که فرد باطلی دارد
شراب کهنه دارد نوجوان دایم مرا صائب
نگردد پیر هرگز هر که پیر جاهلی دارد
وگرنه بلبل از هر غنچه ای روی دلی دارد
منم کز خاکساریها ندارم بهره ای، ورنه
به حاصل می رسد هر کس زمین قابلی دارد
مروت نیست گوش نازک گل را خراشیدن
وگرنه بلبل خاموش ما درددلی دارد
نمی آید زشوق سنگ طفلان بر زمین پایم
نماند بر زمین هر کس جنون کاملی دارد
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دارفنا سرمنزلی دارد
زشرم تنگدستی از گریبان بر نیارد سر
وگرنه قطره ما همت دریادلی دارد
زبرگ عیش خالی نیست سرو از بی بری هرگز
بود بی حاصلی گر زندگانی حاصلی دارد
به چشم کم مبین تا می توانی هیچ خردی را
که از هر ذره آن خورشید تابان محملی دارد
کریمان را بلندآوازه سازد جود محتاجان
خوشا دریا که چون ابر بهاران سایلی دارد
نیندیشد زدیوان قیامت هر که مجنون شد
حسابش پاک باشد هر که فرد باطلی دارد
شراب کهنه دارد نوجوان دایم مرا صائب
نگردد پیر هرگز هر که پیر جاهلی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
چه پروا داغ من از دیده های شور می دارد؟
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
لب نانی که از دامان سایل باز می دارد
توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد
زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد
حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟
که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز می دارد
اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد
درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟
ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد
که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد
ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر
که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟
تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟
به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد
در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد
ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دریا زساحل باز می دارد
میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد
توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد
زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد
حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟
که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز می دارد
اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد
درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟
ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد
که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد
ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر
که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟
تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟
به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد
در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد
ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دریا زساحل باز می دارد
میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
بجز تشویش خاطر عالم فانی نمی دارد
جهان دارالامانی غیر حیرانی نمی دارد
نباشد هیچ بنیادی زسیل حادثات ایمن
بغیر از خانه بر دوشی که ویرانی نمی دارد
زخورد و خواب بگذر گر دل بیدار می خواهی
که بیداری زپی خواب تن آسانی نمی دارد
سحرخیزی ز آب زندگی سیراب می گردد
که دست از دامن شبهای ظلمانی نمی دارد
گذارد بی سروپایی در آتش نعل سالک را
گهر در بحر آسایش زغلطانی نمی دارد
حجاب و شرم در کارست حسن لاابالی را
گریز از چاه و زندان ماه کنعانی نمی دارد
گرفتار ترا چشم ترحم نیست از مردم
که امید شفاعت صید قربانی نمی دارد
همان از دور می بوسم زمین هر چند می دانم
که دربان کریمان چین پیشانی نمی دارد
مپیچ از غنچه خسبی سر اگر آسودگی خواهی
که گل در غنچگی بیم از پریشانی نمی دارد
چه باشد دین و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
دو عالم باختن اینجا پشیمانی نمی دارد
جهان دارالامانی غیر حیرانی نمی دارد
نباشد هیچ بنیادی زسیل حادثات ایمن
بغیر از خانه بر دوشی که ویرانی نمی دارد
زخورد و خواب بگذر گر دل بیدار می خواهی
که بیداری زپی خواب تن آسانی نمی دارد
سحرخیزی ز آب زندگی سیراب می گردد
که دست از دامن شبهای ظلمانی نمی دارد
گذارد بی سروپایی در آتش نعل سالک را
گهر در بحر آسایش زغلطانی نمی دارد
حجاب و شرم در کارست حسن لاابالی را
گریز از چاه و زندان ماه کنعانی نمی دارد
گرفتار ترا چشم ترحم نیست از مردم
که امید شفاعت صید قربانی نمی دارد
همان از دور می بوسم زمین هر چند می دانم
که دربان کریمان چین پیشانی نمی دارد
مپیچ از غنچه خسبی سر اگر آسودگی خواهی
که گل در غنچگی بیم از پریشانی نمی دارد
چه باشد دین و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
دو عالم باختن اینجا پشیمانی نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد؟
که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد
زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل
زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود
زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد
مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی
که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد
ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع
محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد
نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد
نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد
تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی
که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد
زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن
که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟
چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد
بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد
نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب
نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد
که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد
زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل
زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود
زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد
مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی
که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد
ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع
محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد
نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد
نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد
تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی
که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد
زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن
که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟
چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد
بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد
نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب
نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
به حسن نقش از ان نقاش هر کس چشم برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
زبی مغزی هواجویی که دنبال هوس گیرد
نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد
پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را
که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد
سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟
که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد
زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی
که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟
شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن
نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد
درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل
که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد
نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب
کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟
نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد
پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را
که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد
سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟
که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد
زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی
که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟
شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن
نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد
درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل
که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد
نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب
کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد
به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکین؟
که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد
نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد
مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟
زند سرپنجه با خورشید در هنگامه دعوی
بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد
به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بیش از شیشه زنگ آیینه فولاد می گیرد
مگر از پرده غفلت حجابی در میان آید
وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد
تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری
وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی
بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد
اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد
به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد
سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد
ز تلخیهای عالم نشأه می می برد صائب
جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد
به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکین؟
که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد
نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد
مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟
زند سرپنجه با خورشید در هنگامه دعوی
بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد
به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بیش از شیشه زنگ آیینه فولاد می گیرد
مگر از پرده غفلت حجابی در میان آید
وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد
تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری
وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی
بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد
اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد
به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد
سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد
ز تلخیهای عالم نشأه می می برد صائب
جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۹
دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز می گیرد
شکار خود به چشم بسته این شهباز می گیرد
اگر روی دلی از غنچه این بوستان بیند
زباد صبح بلبل بوی گل را باز می گیرد
چراغ اهل معنی می شود از سرزنش روشن
زبان شمع تیزی از دهان گاز می گیرد
اگرچه مانع پرواز می باشد گرفتاری
مرا دل در بر از یاد قفس پرواز می گیرد
مشو از شکر حق غافل که حق از خلق نعمت را
نمی گیرد به کفر، اما به کفران باز می گیرد
در انجام حیات از ضبط او عاجز نمی گردد
عنان نفس صائب هر که از آغاز می گیرد
شکار خود به چشم بسته این شهباز می گیرد
اگر روی دلی از غنچه این بوستان بیند
زباد صبح بلبل بوی گل را باز می گیرد
چراغ اهل معنی می شود از سرزنش روشن
زبان شمع تیزی از دهان گاز می گیرد
اگرچه مانع پرواز می باشد گرفتاری
مرا دل در بر از یاد قفس پرواز می گیرد
مشو از شکر حق غافل که حق از خلق نعمت را
نمی گیرد به کفر، اما به کفران باز می گیرد
در انجام حیات از ضبط او عاجز نمی گردد
عنان نفس صائب هر که از آغاز می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
شعور از زاهد خشک آن لب می نوش می گیرد
زسنگ خاره دل آن چشم بازیگوش می گیرد
توان از بندگی آزادگان را صید خود کردن
که قمری سرو را از طوق در آغوش می گیرد
سبوی باده را از دست هم گیرند مخموران
نباشد بار بر دل هر که بار از دوش می گیرد
به همواری زفکر خصم بدگوهر مشو ایمن
که اکثر پای مردم را سگ خاموش می گیرد
زراه بردباری خصم را شیرین زبان کردم
که موم از نیش زنبوران به نرمی نوش می گیرد
بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشی
نگیرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش می گیرد
چو مژگان می شود خار سر دیوارها رنگین
چنین از ناله ام گر خون گلها جوش می گیرد
زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان
به جرأت شمع را فانوس در آغوش می گیرد
به من صائب کجا همچشم گردد ابر نیسانی؟
که دریا از صدف پیش سر شکم گوش می گیرد
زسنگ خاره دل آن چشم بازیگوش می گیرد
توان از بندگی آزادگان را صید خود کردن
که قمری سرو را از طوق در آغوش می گیرد
سبوی باده را از دست هم گیرند مخموران
نباشد بار بر دل هر که بار از دوش می گیرد
به همواری زفکر خصم بدگوهر مشو ایمن
که اکثر پای مردم را سگ خاموش می گیرد
زراه بردباری خصم را شیرین زبان کردم
که موم از نیش زنبوران به نرمی نوش می گیرد
بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشی
نگیرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش می گیرد
چو مژگان می شود خار سر دیوارها رنگین
چنین از ناله ام گر خون گلها جوش می گیرد
زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان
به جرأت شمع را فانوس در آغوش می گیرد
به من صائب کجا همچشم گردد ابر نیسانی؟
که دریا از صدف پیش سر شکم گوش می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
علایق دامن آزاده ما را نمی گیرد
کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد
کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟
که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد
مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند
که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد
مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی
که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد
ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب
زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد
کمند رشته مریم مسیحا را نمی گیرد
کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟
که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد
مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند
که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد
مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی
که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد
ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب
زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۷
زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد
مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی
که با آهو دل مجنون من الفت نمی گیرد
مگر دست دعایی چندرا همدست خود سازد
وگرنه دست تنها دامن دولت نمی گیرد
زمعنی هر که بیگانه است از خلوت کند وحشت
وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمی گیرد
به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
مپرس از ساده لوحان صورت حال جهان صائب
که دل آیینه را از عالم صورت نمی گیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد
مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی
که با آهو دل مجنون من الفت نمی گیرد
مگر دست دعایی چندرا همدست خود سازد
وگرنه دست تنها دامن دولت نمی گیرد
زمعنی هر که بیگانه است از خلوت کند وحشت
وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمی گیرد
به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
مپرس از ساده لوحان صورت حال جهان صائب
که دل آیینه را از عالم صورت نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
دل آزاده را هرگز غم عالم نمی گیرد
مسیحا را کمند رشته مریم نمی گیرد
نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را
که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی گیرد
برو ناصح به کار غیر کن این چرب نرمی را
که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمی گیرد
گهر بر آبروی خویش می لرزد، نمی داند
که ابر بی نیاز ما ز دریا نم نمی گیرد
نمی چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل
چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمی گیرد
کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی
ندانم دامن شب را چرا محکم نمی گیرد؟
مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیه کاران
که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد
چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟
سخن را عیسی ما از لب مریم نمی گیرد
پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان
زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمی گیرد
سر هر کس که گرم از کاسه زانوی خود گردد
به منت جام را صائب زدست جم نمی گیرد
مسیحا را کمند رشته مریم نمی گیرد
نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را
که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی گیرد
برو ناصح به کار غیر کن این چرب نرمی را
که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمی گیرد
گهر بر آبروی خویش می لرزد، نمی داند
که ابر بی نیاز ما ز دریا نم نمی گیرد
نمی چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل
چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمی گیرد
کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی
ندانم دامن شب را چرا محکم نمی گیرد؟
مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیه کاران
که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد
چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟
سخن را عیسی ما از لب مریم نمی گیرد
پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان
زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمی گیرد
سر هر کس که گرم از کاسه زانوی خود گردد
به منت جام را صائب زدست جم نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
شکوه عقل را بسیاری گفتار کم سازد
دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد
شود آگاه از اسرار سر پوشیده عالم
زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد
چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی
که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد
از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر
که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد
من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم
علم را چرب از خون غزالان حرم سازد
زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد
وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد
نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل
که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد
چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن
به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد
زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم
که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد
دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد
شود آگاه از اسرار سر پوشیده عالم
زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد
چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی
که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد
از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر
که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد
من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم
علم را چرب از خون غزالان حرم سازد
زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد
وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد
نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل
که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد
چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن
به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد
زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم
که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
به رغبت با خم زلفش دل بیتاب می سازد
چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد
شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران
دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد
به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را
که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد
سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را
خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد
سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من
ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد
وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا
به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟
چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد
شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران
دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد
به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را
که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد
سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را
خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد
سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من
ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد
وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا
به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟