عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبان بی زبانان
غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سرود
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
توضیحات
۱۱ ــ لحظه ها و احساس ــ ۱۳۷۴
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
شادیِ خویش
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
چه اتفاقی باید بیفتد؟
ندیده ای که حباب،
به یک تلنگُرِ باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریبِ صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حسابِ لحظه نگهدار،
که چون فراریِ پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!
به یک تلنگُرِ باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریبِ صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حسابِ لحظه نگهدار،
که چون فراریِ پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
ناسازگار
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواه داد!
دلافروزتر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواه داد!
دلافروزتر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر صلیب
بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش.
بودهام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.
مهرورزی کم گناهی نیست! میدانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من میرسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.
مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان:
تن فرو آویخته!
با نای بی آوای خویش!
ساقة نیلوفری رویید در مرداب زهر!
ای همه گلهای عطر آگین رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!
جرم نابخشودنی این است:
«ننشستی چرا بر جای خویش؟»
جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذرگاه شما،
این تاج، تاج افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهیهای دنیای شماست؛
ای همه رقصان
درون قصر باورهای خویش!
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش.
بودهام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.
مهرورزی کم گناهی نیست! میدانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من میرسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.
مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان:
تن فرو آویخته!
با نای بی آوای خویش!
ساقة نیلوفری رویید در مرداب زهر!
ای همه گلهای عطر آگین رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!
جرم نابخشودنی این است:
«ننشستی چرا بر جای خویش؟»
جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذرگاه شما،
این تاج، تاج افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهیهای دنیای شماست؛
ای همه رقصان
درون قصر باورهای خویش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
داستان ابوالعلاء مُعَری
در شرحِ حال بوالعلا خواندم که آن پیر
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمیها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که میخواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهرهای، یادی نباشد
*
در آن بیابانهای سوزان
بر خاک میخفت
غمهای بیپایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد میگفت
میخواند و میخواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
میراند و میخواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت میرود بگریز، بگریز!
در این بیابانهای شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازکتر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزانتر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بیشک گریز از آفت نامردمی گر چارهگر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظهای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوبتر باش!
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمیها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که میخواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهرهای، یادی نباشد
*
در آن بیابانهای سوزان
بر خاک میخفت
غمهای بیپایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد میگفت
میخواند و میخواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
میراند و میخواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت میرود بگریز، بگریز!
در این بیابانهای شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازکتر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزانتر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بیشک گریز از آفت نامردمی گر چارهگر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظهای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوبتر باش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
گرداب
زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهء پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سرِ سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهء ارباب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهء پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سرِ سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهء ارباب بگذرد
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دنیا به هم نمی خورد
دنیا پر از حوادث گوناگون
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خط آتش
در پشت میلههای قفس، از سرِ ملال
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شهر
این صبح تابناک اهورایی
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزهگون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوشآیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرمتاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاولها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونهگون فریب، که ایمان است
بس گونهگون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام میگذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزهگون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوشآیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرمتاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاولها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونهگون فریب، که ایمان است
بس گونهگون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام میگذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
توضیحات
۱۳ ــ تا صبح تابناک اهورایی ــ ۱۳۷۹
.
آن انتظار شیرین: در کلاس های چهارو و پنجم ابتدایی گاهی انشاهایم را به نظم در می آمردم. مادرم از این که فرزندش شعر می گوید لذت می بُرد. و...
در میدان زندگی: با یاد برتولد برشت شاعر آلمانی
دوباره عشق ...
داستان ابوالعلا مُعری: چون گریزی بر امید راحتی/آن طرف هم هست چندین آفتی.مولانا
گرداب
دو برگ سبز
افسونگر
دنیا به هم نمی خورد ...: اسفند ۱۳۷۶
مادران
آن سوی نیمه شب
خط آتش
در چشم ستاره
باغ در پنجره
خورشید، با دو سرخی
شهر
ایران و جوانان
با کاروان صبح
ستاره و...
یک آسمان پرنده
باد درقفس
گر تو آزاد نباشی
افسون
بوی محبوبه شب
به سوی جان
شرم
.
afasoft.ir
.
آن انتظار شیرین: در کلاس های چهارو و پنجم ابتدایی گاهی انشاهایم را به نظم در می آمردم. مادرم از این که فرزندش شعر می گوید لذت می بُرد. و...
در میدان زندگی: با یاد برتولد برشت شاعر آلمانی
دوباره عشق ...
داستان ابوالعلا مُعری: چون گریزی بر امید راحتی/آن طرف هم هست چندین آفتی.مولانا
گرداب
دو برگ سبز
افسونگر
دنیا به هم نمی خورد ...: اسفند ۱۳۷۶
مادران
آن سوی نیمه شب
خط آتش
در چشم ستاره
باغ در پنجره
خورشید، با دو سرخی
شهر
ایران و جوانان
با کاروان صبح
ستاره و...
یک آسمان پرنده
باد درقفس
گر تو آزاد نباشی
افسون
بوی محبوبه شب
به سوی جان
شرم
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
در پی هر خنده
خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شکرریز است
چهرههایی هست اما این زمان
پیش چشم ما و پیرامونمان
خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگیز است
خنده پیروزی یغماگران
سنگدل جمعی که میخندند خوش،
بر گریههای دیگران!
غافلاند اینان که چشم روزگار
با سرانجام چنین خوش خندههایی آشناست
گریههایی در پی این خندههاست!
چهرههایی هست اما این زمان
پیش چشم ما و پیرامونمان
خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگیز است
خنده پیروزی یغماگران
سنگدل جمعی که میخندند خوش،
بر گریههای دیگران!
غافلاند اینان که چشم روزگار
با سرانجام چنین خوش خندههایی آشناست
گریههایی در پی این خندههاست!
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
عدالت
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
توضیحات
امام خمینی : غزلیات
عید نوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
امام خمینی : غزلیات
دریا و سراب
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش، و ماهی برون آب
حالی، نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت، پس از شباب
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی می توان رسید به دریا از این سراب
هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز، فصل جوانی بهوش باش
در پیری، از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه شان به غیر منم تحفه ای میاب
ما عیب و نقص خویش، و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم، چو پیری پس خضاب
دم در نیآر و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش، و ماهی برون آب
حالی، نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت، پس از شباب
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی می توان رسید به دریا از این سراب
هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز، فصل جوانی بهوش باش
در پیری، از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه شان به غیر منم تحفه ای میاب
ما عیب و نقص خویش، و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم، چو پیری پس خضاب
دم در نیآر و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب