عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۷
چه لطفها که در این شیوه نهانی نیست
عنایتی که تو داری به من بیانی نیست
کرشمه گرم سؤال است ، لب مکن رنجه
که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست
رموز کشف و کرامات سالکان طریق
ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست
به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست
که از تو در دل ما راه بدگمانی نیست
مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد
که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست
تو خون مردهٔ وحشی چرا نمیریزی
بریز تا برود ، آب زندگانی نیست
عنایتی که تو داری به من بیانی نیست
کرشمه گرم سؤال است ، لب مکن رنجه
که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست
رموز کشف و کرامات سالکان طریق
ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست
به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست
که از تو در دل ما راه بدگمانی نیست
مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد
که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست
تو خون مردهٔ وحشی چرا نمیریزی
بریز تا برود ، آب زندگانی نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۳
بر دری ز آمد شد بسیار آزاریم هست
گر خدا صبری دهد اندیشه ی کاریم هست
صبر در میبندند اما نیستم ایمن ز شوق
خانهٔ پر رخنهٔ کوتاه دیواریم هست
گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد
چاره ی خود کردهام جان جگر خواریم هست
کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش
گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست
گر چه ناید بندهای چون من به کار کس ولی
نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست
جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم
در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست
حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار
خود اگر هیچم دل و طبع وفا داریم هست
کوری چشم رقیبان زان گلستان امید
نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست
وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز
ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست
گر خدا صبری دهد اندیشه ی کاریم هست
صبر در میبندند اما نیستم ایمن ز شوق
خانهٔ پر رخنهٔ کوتاه دیواریم هست
گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد
چاره ی خود کردهام جان جگر خواریم هست
کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش
گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست
گر چه ناید بندهای چون من به کار کس ولی
نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست
جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم
در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست
حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار
خود اگر هیچم دل و طبع وفا داریم هست
کوری چشم رقیبان زان گلستان امید
نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست
وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز
ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۱
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفهٔ وحشی
چه کند بینوا همین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفهٔ وحشی
چه کند بینوا همین دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۵
خونخواره راهی میروم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد
موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد
موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۸
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۳
در ماندهام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۴
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۵
ما در مقام صبر فشردیم گام خویش
یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۰
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کردهاند
گفتند نکتهای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسیست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۶
برزن ای دل دامن کوشش که کاری کردهام
باز خود را هرزه گرد رهگذاری کردهام
گشته پایم راز دار طول و عرض کوچهای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
میکنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت
کز دل خود فهم اندک خار خاری کردهام
آب در پیمانه گردانیدهام زین درد بیش
در سبوی خود شراب خوشگواری کردهام
ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کردهام
تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز
برخلاف آن به خود حالا قراری کردهام
وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زانکه خود را بلبل خرم بهاری کردهام
باز خود را هرزه گرد رهگذاری کردهام
گشته پایم راز دار طول و عرض کوچهای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
میکنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت
کز دل خود فهم اندک خار خاری کردهام
آب در پیمانه گردانیدهام زین درد بیش
در سبوی خود شراب خوشگواری کردهام
ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کردهام
تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز
برخلاف آن به خود حالا قراری کردهام
وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زانکه خود را بلبل خرم بهاری کردهام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۳
صد دشنه بر دل میخورم وز خویش پنهان میکنم
جان گریه بر من میکند من خنده بر جان میکنم
خون قطره قطره میچکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان میکنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان میکنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان میکنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان میکنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم میبرد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان میکنم
جان گریه بر من میکند من خنده بر جان میکنم
خون قطره قطره میچکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان میکنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان میکنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان میکنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان میکنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم میبرد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان میکنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۴
آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ این در کنم
شکرانهٔ هر سجدهای صد سجدهٔ دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم
وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
شکرانهٔ هر سجدهای صد سجدهٔ دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم
وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۹
آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او
در کمین خرمن جان شعلهها پنهان در او
شعلهای میبایدم سوزان که ننشیند ز تاب
گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او
خانهٔ دل را به دست شحنهای خواهم کلید
چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او
آرزو دارم طلسمی رخنهٔ او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او
سود دریای محبت بس همین کز موجهاش
بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او
شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن
وانگهم چشمی بده سد عرصهٔ جولان دراو
چشم وحشی عرصهای باید که در جولان ناز
شوخی ار خواهد تواند ساخت سد میدان در او
در کمین خرمن جان شعلهها پنهان در او
شعلهای میبایدم سوزان که ننشیند ز تاب
گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او
خانهٔ دل را به دست شحنهای خواهم کلید
چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او
آرزو دارم طلسمی رخنهٔ او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او
سود دریای محبت بس همین کز موجهاش
بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او
شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن
وانگهم چشمی بده سد عرصهٔ جولان دراو
چشم وحشی عرصهای باید که در جولان ناز
شوخی ار خواهد تواند ساخت سد میدان در او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۶
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در ستایش پروردگار
راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب
تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان
شهپر لا برگشای کنگر الا طلب
دیر خراب جهان بتکدهای بیش نیست
دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب
تیره مغاکیست تنگ خانهٔ دلگیر خاک
مرغ مسیحا نهای بزم مسیحا طلب
وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم
آن همه جا روشن است دیدهٔ موسا طلب
نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب
گرچه هزار است اسم هست مسما یکی
دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب
ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم
جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب
آینهای پیش نه از دل صافی گهر
صورت خود را ببین معنی اشیا طلب
نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود
خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب
وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش
نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب
کعبهٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب
ذلت ده روزه فقر مایهٔ سد عزت است
عزت دنیا مخواه پایهٔ عقبا طلب
زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او
علت صفراست این داروی صفرا طلب
خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال
نشأه هوس کردهای بادهٔ حمرا طلب
لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق
از دل میخوارگان لذت صهبا طلب
بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد
کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب
سالک ره را ببوس پای پر از آبله
گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب
درد اگر راحت است پیش مریضان عشق
در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب
سوخته را راحت است از پی هر آه سرد
راحت گلخن فروز در دم سرما طلب
همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد
عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب
رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب
شانه به درد آورد تارک شاهدوشان
طاقت زخم اره از زکریا طلب
زمرهٔ عشاق را پایهٔ والاست دار
بر سر کرسی برآ پایهٔ والا طلب
عاشق مرتاض کی طالب جنت شود
ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب
سالک ره را کجا فرصت آسایش است
گر تو از آن فارغی سایهٔ طوبا طلب
مرد خدا کی کند میل به لذت خلد
در دل کودکوشان حسرت حلوا طلب
دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش
دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب
سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو
گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب
خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس
طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب
در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر
گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب
باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی
چاه بسی در ره است دیده بینا طلب
شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند
همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب
پا به سر خود منه در ره این بادیه
رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب
احمد مرسل که چرخ از شرف پای او
با همه رفعت کند پایهٔ بطحا طلب
از لب او گوش کن زمزمهٔ لاینام
وز دل بیدار او راز فاوحا طلب
جلد اگر میکنی مصحف و جدش بر او
دفتر انجیل را بهر مقوا طلب
گو علم سبز او خضر ره خویش ساز
آنکه به محشر کند سایهٔ طوبا طلب
پای بلندی که زد پای طلب در رهش
از پی ایثار او عقد ثریا طلب
درگذر از نه فلک در ره او خاک باش
اهل خرد کی کند پایهٔ ادنا طلب
وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین
کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب
عرض تمنا مکن از در دونان دهر
آب رخ هر دو کون از در مولا طلب
در حق من بخششی یا نبیاله که نیست
رسم تو الا عطا کار من الا طلب
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب
تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان
شهپر لا برگشای کنگر الا طلب
دیر خراب جهان بتکدهای بیش نیست
دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب
تیره مغاکیست تنگ خانهٔ دلگیر خاک
مرغ مسیحا نهای بزم مسیحا طلب
وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم
آن همه جا روشن است دیدهٔ موسا طلب
نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب
گرچه هزار است اسم هست مسما یکی
دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب
ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم
جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب
آینهای پیش نه از دل صافی گهر
صورت خود را ببین معنی اشیا طلب
نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود
خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب
وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش
نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب
کعبهٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب
ذلت ده روزه فقر مایهٔ سد عزت است
عزت دنیا مخواه پایهٔ عقبا طلب
زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او
علت صفراست این داروی صفرا طلب
خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال
نشأه هوس کردهای بادهٔ حمرا طلب
لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق
از دل میخوارگان لذت صهبا طلب
بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد
کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب
سالک ره را ببوس پای پر از آبله
گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب
درد اگر راحت است پیش مریضان عشق
در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب
سوخته را راحت است از پی هر آه سرد
راحت گلخن فروز در دم سرما طلب
همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد
عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب
رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب
شانه به درد آورد تارک شاهدوشان
طاقت زخم اره از زکریا طلب
زمرهٔ عشاق را پایهٔ والاست دار
بر سر کرسی برآ پایهٔ والا طلب
عاشق مرتاض کی طالب جنت شود
ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب
سالک ره را کجا فرصت آسایش است
گر تو از آن فارغی سایهٔ طوبا طلب
مرد خدا کی کند میل به لذت خلد
در دل کودکوشان حسرت حلوا طلب
دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش
دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب
سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو
گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب
خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس
طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب
در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر
گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب
باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی
چاه بسی در ره است دیده بینا طلب
شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند
همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب
پا به سر خود منه در ره این بادیه
رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب
احمد مرسل که چرخ از شرف پای او
با همه رفعت کند پایهٔ بطحا طلب
از لب او گوش کن زمزمهٔ لاینام
وز دل بیدار او راز فاوحا طلب
جلد اگر میکنی مصحف و جدش بر او
دفتر انجیل را بهر مقوا طلب
گو علم سبز او خضر ره خویش ساز
آنکه به محشر کند سایهٔ طوبا طلب
پای بلندی که زد پای طلب در رهش
از پی ایثار او عقد ثریا طلب
درگذر از نه فلک در ره او خاک باش
اهل خرد کی کند پایهٔ ادنا طلب
وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین
کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب
عرض تمنا مکن از در دونان دهر
آب رخ هر دو کون از در مولا طلب
در حق من بخششی یا نبیاله که نیست
رسم تو الا عطا کار من الا طلب
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در ستایش امام دوازدهم «ع»
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفای چرخ نه امروز میرود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد
اگر نه تیر جفا بر کیمنه میفکند
چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد
به کنج بیکسی و غربتم من آن مرغی
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینی که گلخن تابان
به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشی نهان دارد
کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من
سرشک دمبدم از دیدهها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصی که زعفران دارد
دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر
چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن
پی هلاک تو اندر میان نان دارد
کسی ز معرکهها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادی که میشود دو زبان
همیشه روسیهی پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد
کسی که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد
شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد
کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند
دلش که خنده به جود و عطای کان دارد
به یک گدای فرومایه صرف میسازد
به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد
زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
دری که گوهری بحر در دکان دارد
دهان کان زر اندود بازمانده چرا
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد
به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش
نتیجهایست که از نور مه کتان دارد
تویی که رخش ترا از برای پای انداز
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد
نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد
به دهر راست روی سرفراز گشته که او
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد
بود گشایش کار جهان به پهلویش
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد
کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد
ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد
رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد
اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد
شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد
ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد
همیشه در پی آزار جان زار من است
به قصد من کمر کینه بر میان دارد
حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد
همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد
به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفای چرخ نه امروز میرود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد
اگر نه تیر جفا بر کیمنه میفکند
چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد
به کنج بیکسی و غربتم من آن مرغی
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینی که گلخن تابان
به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشی نهان دارد
کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من
سرشک دمبدم از دیدهها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصی که زعفران دارد
دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر
چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن
پی هلاک تو اندر میان نان دارد
کسی ز معرکهها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادی که میشود دو زبان
همیشه روسیهی پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد
کسی که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد
شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد
کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند
دلش که خنده به جود و عطای کان دارد
به یک گدای فرومایه صرف میسازد
به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد
زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
دری که گوهری بحر در دکان دارد
دهان کان زر اندود بازمانده چرا
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد
به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش
نتیجهایست که از نور مه کتان دارد
تویی که رخش ترا از برای پای انداز
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد
نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد
به دهر راست روی سرفراز گشته که او
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد
بود گشایش کار جهان به پهلویش
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد
کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد
ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد
رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد
اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد
شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد
ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد
همیشه در پی آزار جان زار من است
به قصد من کمر کینه بر میان دارد
حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد
همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد
به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش میرمیران
ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام
میرود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بیجانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوهاش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی میکند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیدهست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیدهست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنیام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
میرود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بیجانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوهاش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی میکند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیدهست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیدهست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنیام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - نشان بخردی