عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم
صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم
هر چند چون حبابم بیدستگاه قدرت
تسخیر عالم آب ترکیست ازکلاهم
اقبال بینوایی چندین فتوح دارد
دست تهیکلیدیست در پنجهٔ سیاهم
غافل مباش چون شمع از ناتوانی من
صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم
در بارگاه همت سرگرمیی ندارد
هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم
ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا
چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم
آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است
آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم
در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم
با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم
تصویر انتظارم از راحتم مپرسید
در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم
چون سایهام سراپا تمثال تیرهروزی
دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
از عافیت مپرسید در منزلست راهم
ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را
مینا شکستهای چند آسودهاند با هم
بیدل سراغ رنگم از گرد آه دریاب
در گرد باد محو است پرواز برگ کاهم
صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم
هر چند چون حبابم بیدستگاه قدرت
تسخیر عالم آب ترکیست ازکلاهم
اقبال بینوایی چندین فتوح دارد
دست تهیکلیدیست در پنجهٔ سیاهم
غافل مباش چون شمع از ناتوانی من
صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم
در بارگاه همت سرگرمیی ندارد
هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم
ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا
چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم
آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است
آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم
در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم
با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم
تصویر انتظارم از راحتم مپرسید
در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم
چون سایهام سراپا تمثال تیرهروزی
دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
از عافیت مپرسید در منزلست راهم
ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را
مینا شکستهای چند آسودهاند با هم
بیدل سراغ رنگم از گرد آه دریاب
در گرد باد محو است پرواز برگ کاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم
چو شمع خواب فراغت بس است ترک کلاهم
غبار وادی الفت سوار ناز که دارد
مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم
دبیر حشر ز اعمال من شمار چه گیرد
که شسته است خط از نامه انفعال گناهم
درین چمن که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست
ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم
تحیرم جرس شوق کاروان که دارد
که شور رفتن دل میچکد ز تار نگاهم
ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من کن
که برتر از خم گردون شکستهاند کلاهم
غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی
به ودایی که دل برق سوخت عجز گیاهم
قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت
دل شکسته شکستهست شیشه بر سر راهم
چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ
تری نبرد ز نقشی که کرد نامه سیاهم
چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل
که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم
چو شمع خواب فراغت بس است ترک کلاهم
غبار وادی الفت سوار ناز که دارد
مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم
دبیر حشر ز اعمال من شمار چه گیرد
که شسته است خط از نامه انفعال گناهم
درین چمن که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست
ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم
تحیرم جرس شوق کاروان که دارد
که شور رفتن دل میچکد ز تار نگاهم
ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من کن
که برتر از خم گردون شکستهاند کلاهم
غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی
به ودایی که دل برق سوخت عجز گیاهم
قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت
دل شکسته شکستهست شیشه بر سر راهم
چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ
تری نبرد ز نقشی که کرد نامه سیاهم
چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل
که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
ز دل چون غنچه یک چاک گریبانگیر میخواهم
گشاد کار خود بیناخن تدبیر میخواهم
نیام مخمور می کز قلقل مینا به جوش آیم
سیه مست جنونم غلغل زنجیر میخواهم
به کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری
دم آبی اگر میخواهم از شمشیر میخواهم
بنایم ننگ ویرانی کشید از دست جمعیت
غبار دامن زلفی پی تعمیر میخواهم
ز آتش کاش احرام جنون بندد سپند من
به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر میخواهم
به هر مویم هجوم جلوه خواباندهست مژگانها
ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر میخواهم
به بوی غنچه نسبت کردهام طرز کلامت را
زبان برگ گل در عذر این تقصیر میخواهم
درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد
دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر میخواهم
لب سوفارم از خمیازههای بیپر و بالی
ز گردون مقوس همتی چون تیر میخواهم
حصول مطلب از ذوق تمنا میکند غافل
زمان انتظار هر چه باشد دیر میخواهم
به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند
به این امید طفلی را که خواهم پیر میخواهم
ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من
به چوب گل چو بلبل اندکی تعزیر میخواهم
گشاد کار خود بیناخن تدبیر میخواهم
نیام مخمور می کز قلقل مینا به جوش آیم
سیه مست جنونم غلغل زنجیر میخواهم
به کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری
دم آبی اگر میخواهم از شمشیر میخواهم
بنایم ننگ ویرانی کشید از دست جمعیت
غبار دامن زلفی پی تعمیر میخواهم
ز آتش کاش احرام جنون بندد سپند من
به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر میخواهم
به هر مویم هجوم جلوه خواباندهست مژگانها
ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر میخواهم
به بوی غنچه نسبت کردهام طرز کلامت را
زبان برگ گل در عذر این تقصیر میخواهم
درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد
دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر میخواهم
لب سوفارم از خمیازههای بیپر و بالی
ز گردون مقوس همتی چون تیر میخواهم
حصول مطلب از ذوق تمنا میکند غافل
زمان انتظار هر چه باشد دیر میخواهم
به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند
به این امید طفلی را که خواهم پیر میخواهم
ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من
به چوب گل چو بلبل اندکی تعزیر میخواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم
ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم
دنبالههای ابروت از دل گذشته است
میآید ازکمان توکار خدنگ هم
تنها نه دف ز حلقه بهگوشان بزم تست
دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم
رنگینی لباس چه مقدار دلکش است
گلکرده است این هوس از طبع سنگ هم
از آگهی به مغز خرد جمعکردهایم
کیفیتی که نیست در اوهام ننگ هم
زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست
پیداست این ادا دم کین از تفنگ هم
ای خستت عقوبت جاوید، هوشدار
بدتر ز قبر میفشرد جسم تنگ هم
راهیست راه عمرکه خود قطع میشود
وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم
عجزیست در مزاج تحیر سرشت من
کز خویش رفتنم نشکستهست رنگ هم
درکارگاه عشق سلامت چه میکند
اینجا به طبع شیشه خزیدهست سنگ هم
بیالفت لباس ز عریان تنی چه باک
جنس دکان فخرپرستیست ننگ هم
بیدل مباد منکر جام تهی شوی
دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم
ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم
دنبالههای ابروت از دل گذشته است
میآید ازکمان توکار خدنگ هم
تنها نه دف ز حلقه بهگوشان بزم تست
دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم
رنگینی لباس چه مقدار دلکش است
گلکرده است این هوس از طبع سنگ هم
از آگهی به مغز خرد جمعکردهایم
کیفیتی که نیست در اوهام ننگ هم
زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست
پیداست این ادا دم کین از تفنگ هم
ای خستت عقوبت جاوید، هوشدار
بدتر ز قبر میفشرد جسم تنگ هم
راهیست راه عمرکه خود قطع میشود
وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم
عجزیست در مزاج تحیر سرشت من
کز خویش رفتنم نشکستهست رنگ هم
درکارگاه عشق سلامت چه میکند
اینجا به طبع شیشه خزیدهست سنگ هم
بیالفت لباس ز عریان تنی چه باک
جنس دکان فخرپرستیست ننگ هم
بیدل مباد منکر جام تهی شوی
دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم
به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلایینتر ز صد خارست دامنگیری گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است، صحراییست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصویر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد
به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت میشود زایل
توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلایینتر ز صد خارست دامنگیری گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است، صحراییست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصویر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد
به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت میشود زایل
توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
سر خوش آن نرگس مستانهایم
ما گدایان در میخانهایم
قید دل ما را امل فرسود کرد
در کمند ریشهٔ این دانهایم
شغل سر چنگ حوادث مفت ماست
زلف بیداد آشنای شانهایم
چون سحر جیبی که ما وا کردهایم
خندهٔ بیمطلب دیوانهایم
بی چراغ از ما که مییابد سراغ
خانهٔ گم کردهٔ پروانهایم
اسم ما تهمتکش وصف است و بس
گر پر و خالی همین پیمانهایم
بت پرستی باعث ایجاد ماست
برهمن زادان این بتخانهایم
گر نفس سرمایهٔ این فرصت است
آشنا تا گفتهای بیگانهایم
ما و من پر سحر کار افتاده است
هر چه میگوییم هست اما نهایم
بیدل از وهم جنون سامان مپرس
گنج ناپیدا و ما ویرانهام
ما گدایان در میخانهایم
قید دل ما را امل فرسود کرد
در کمند ریشهٔ این دانهایم
شغل سر چنگ حوادث مفت ماست
زلف بیداد آشنای شانهایم
چون سحر جیبی که ما وا کردهایم
خندهٔ بیمطلب دیوانهایم
بی چراغ از ما که مییابد سراغ
خانهٔ گم کردهٔ پروانهایم
اسم ما تهمتکش وصف است و بس
گر پر و خالی همین پیمانهایم
بت پرستی باعث ایجاد ماست
برهمن زادان این بتخانهایم
گر نفس سرمایهٔ این فرصت است
آشنا تا گفتهای بیگانهایم
ما و من پر سحر کار افتاده است
هر چه میگوییم هست اما نهایم
بیدل از وهم جنون سامان مپرس
گنج ناپیدا و ما ویرانهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم
دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری که چمن ساز نفس
صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور
که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاریکه منش غنچهٔ تمکین بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم که پر افشاند به صحرای عقول
گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری میخواست
چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان
این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژهام انجمن آرای حدوث
به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و میسوخت نفس شمع مسیح
من قدح میزدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد
داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به فسون من و تو
برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسیست کنون سر خط پیشانی ناز
عشق کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقهام کرد سجود در یکتایی خویش
حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است
جیم گل میکند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت بهگهر سازی من میگوید
گرچه صیقل زدهام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ کعبه و دیر
پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی که نفس کوشش باطل دارد
جام جم تا به کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی که به مو میرسد از چینی دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث کنیم
تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست
میکند اینقدرم سیر گریبان تعلیم
دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری که چمن ساز نفس
صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور
که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاریکه منش غنچهٔ تمکین بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم که پر افشاند به صحرای عقول
گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری میخواست
چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان
این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژهام انجمن آرای حدوث
به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و میسوخت نفس شمع مسیح
من قدح میزدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد
داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به فسون من و تو
برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسیست کنون سر خط پیشانی ناز
عشق کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقهام کرد سجود در یکتایی خویش
حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است
جیم گل میکند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت بهگهر سازی من میگوید
گرچه صیقل زدهام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ کعبه و دیر
پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی که نفس کوشش باطل دارد
جام جم تا به کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی که به مو میرسد از چینی دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث کنیم
تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست
میکند اینقدرم سیر گریبان تعلیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم
به حیرتم که محبت چه میکند تعلیم
بیاکه منتظرانت چو دیدهٔ یعقوب
فضای کلبهٔ احزان گرفتهاند نسیم
ز نسبت دهنت بسکه لذت اندود است
بهم دو بوسه زند لب دم تکلم میم
بغیر سجده ز سیمای عجز ما مطلب
جبین سایه و آیینه داری تسلیم
چه شد زبان تمنا خموش آهنگست
نگاه نامهٔ سایل بس است سویکریم
به یاس گرد هوسهایم از نظر برخاست
نفسگداخته را رنگ میکند تعظیم
به رنگ پسته لب از جوش خون ندوختهام
حذر که صورت منقار من دلیست دو نیم
فتادگی همه جا خضر مقصد ضعفاست
عصای جاده همان میکشد خط تسلیم
عبث متاز که خونت به خاک میریزد
سرشک را قدم جرات خودست غنیم
پی حقیقت نیک و بد گذشته مگیر
خطوط وهم مپیما که کهنه شد تقویم
ز شور وحدت و کثرت به درد سر نروی
حدیث ذره و خورشید مبحثی است قدیم
مرو به صومعه کانجا نمیتوان دیدن
به وهم خلد، جهانی گرفته کنج جحیم
در آن بساط که کهسار ناله پرداز است
غبار ماست هوس مردهٔ امید نسیم
غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت
متاع عاریت ما به هیچ شد تقسیم
درون پردهٔ هستی تردد انفاس
اشارهایست که اینجا مسافر است مقیم
دل گداخته مضمون گوهر دگر است
محیط آب شد اما نبست اشک یتیم
چو ابر دست به دامان اشک زن بیدل
مگر به گریه برآید سیاهیات ز گلیم
به حیرتم که محبت چه میکند تعلیم
بیاکه منتظرانت چو دیدهٔ یعقوب
فضای کلبهٔ احزان گرفتهاند نسیم
ز نسبت دهنت بسکه لذت اندود است
بهم دو بوسه زند لب دم تکلم میم
بغیر سجده ز سیمای عجز ما مطلب
جبین سایه و آیینه داری تسلیم
چه شد زبان تمنا خموش آهنگست
نگاه نامهٔ سایل بس است سویکریم
به یاس گرد هوسهایم از نظر برخاست
نفسگداخته را رنگ میکند تعظیم
به رنگ پسته لب از جوش خون ندوختهام
حذر که صورت منقار من دلیست دو نیم
فتادگی همه جا خضر مقصد ضعفاست
عصای جاده همان میکشد خط تسلیم
عبث متاز که خونت به خاک میریزد
سرشک را قدم جرات خودست غنیم
پی حقیقت نیک و بد گذشته مگیر
خطوط وهم مپیما که کهنه شد تقویم
ز شور وحدت و کثرت به درد سر نروی
حدیث ذره و خورشید مبحثی است قدیم
مرو به صومعه کانجا نمیتوان دیدن
به وهم خلد، جهانی گرفته کنج جحیم
در آن بساط که کهسار ناله پرداز است
غبار ماست هوس مردهٔ امید نسیم
غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت
متاع عاریت ما به هیچ شد تقسیم
درون پردهٔ هستی تردد انفاس
اشارهایست که اینجا مسافر است مقیم
دل گداخته مضمون گوهر دگر است
محیط آب شد اما نبست اشک یتیم
چو ابر دست به دامان اشک زن بیدل
مگر به گریه برآید سیاهیات ز گلیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
پروانه شوم یا پر طاووس گشایم
از عالم عنقا چه خیالست برآیم
آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند
در چشم خیالست به چشم همه جایم
سعی طلبم بیش شد از هر چه نه بنشست
زین بعد مگر شوق برد رو به قفایم
در دامن دشتی که نه راه است نه منزل
عمریست که محملکش آواز درایم
جوشیدهام از انجمن عبرت معشوق
مشکل که در آیینهٔ کس جلوه نمایم
ذرات جهان چشمک اسرار وصال است
آغوش من اینست که چشمی بگشایم
سازم ادب آهنگ خیال نگه کیست
در انجمن سرمه نشستهست صدایم
با موج گهر باختهام دست و گریبان
از دامن خود نیست برون لغزش پایم
بیپردگی معنی از آیینهٔ لفظ است
فریاد که در ساز نگنجید نوایم
امید اجابت چقدر منفعلم کرد
امشب عرق آینهٔ دست دعایم
تا غرهٔ افسون سعادت نتوان زیست
بر سایهٔ خود بال فشانده است همایم
ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف
شاید روم از یاد خود و باز نیایم
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم
از عالم عنقا چه خیالست برآیم
آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند
در چشم خیالست به چشم همه جایم
سعی طلبم بیش شد از هر چه نه بنشست
زین بعد مگر شوق برد رو به قفایم
در دامن دشتی که نه راه است نه منزل
عمریست که محملکش آواز درایم
جوشیدهام از انجمن عبرت معشوق
مشکل که در آیینهٔ کس جلوه نمایم
ذرات جهان چشمک اسرار وصال است
آغوش من اینست که چشمی بگشایم
سازم ادب آهنگ خیال نگه کیست
در انجمن سرمه نشستهست صدایم
با موج گهر باختهام دست و گریبان
از دامن خود نیست برون لغزش پایم
بیپردگی معنی از آیینهٔ لفظ است
فریاد که در ساز نگنجید نوایم
امید اجابت چقدر منفعلم کرد
امشب عرق آینهٔ دست دعایم
تا غرهٔ افسون سعادت نتوان زیست
بر سایهٔ خود بال فشانده است همایم
ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف
شاید روم از یاد خود و باز نیایم
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
نه وحدت سرایم نهکثرت نوایم
فنایم، فنایم، فنایم، فنایم
نه پایی که گردون فرازد خرامم
نه دستی که بندد تعین حنایم
اگر آسمانم عروجی ندارم
اگر آفتابم همان بیضیایم
نه شخصم معین نه عکسم مقابل
خیال آفرین حیرت خود نمایم
ز صفر است در دست تحقیق جامم
حساب جنون بر خرد میفزایم
سلامت که میجوید از دانهٔ من
هوس کوب دندان هفت آسیایم
درتن چارسوبم چه سودا چه سودی
چو صبح از نفس مایگان هوایم
چه مقدار وحشتکمین است فرصت
که با هر نفس باید از خود برآیم
شعور است آثار موجود بودن
من بیخبر هر کجایم، کجایم
لباس تعلق خیالست بیدل
گره نیست جز من به بند قبایم
فنایم، فنایم، فنایم، فنایم
نه پایی که گردون فرازد خرامم
نه دستی که بندد تعین حنایم
اگر آسمانم عروجی ندارم
اگر آفتابم همان بیضیایم
نه شخصم معین نه عکسم مقابل
خیال آفرین حیرت خود نمایم
ز صفر است در دست تحقیق جامم
حساب جنون بر خرد میفزایم
سلامت که میجوید از دانهٔ من
هوس کوب دندان هفت آسیایم
درتن چارسوبم چه سودا چه سودی
چو صبح از نفس مایگان هوایم
چه مقدار وحشتکمین است فرصت
که با هر نفس باید از خود برآیم
شعور است آثار موجود بودن
من بیخبر هر کجایم، کجایم
لباس تعلق خیالست بیدل
گره نیست جز من به بند قبایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
چون سبحه یک دو روز که با هم نشستهایم
از یکدگر گسسته فراهم نشستهایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشستهایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست
زحمتکشی خیال خطا هم نشستهایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است
هر چند گل کنیم صدا هم نشستهایم
غافل نهایم از غم درماندگان خاک
چندی چو آبله ته پا هم نشستهایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش
گاهی برون بند قبا هم نشستهایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه
بر فرش بوریای گدا هم نشستهایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما
بی پا و سر به روی هوا هم نشستهایم
دود چراغ محفل امکان بهانهجوست
در راه باد ما و شما هم نشستهایم
آسایشی به ترک مطالب نمیرسد
در سایههای دست دعا هم نشستهایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست
بر خاک آستان تو ما هم نشستهایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو
هر چند یک دلیم جدا هم نشستهایم
از یکدگر گسسته فراهم نشستهایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشستهایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست
زحمتکشی خیال خطا هم نشستهایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است
هر چند گل کنیم صدا هم نشستهایم
غافل نهایم از غم درماندگان خاک
چندی چو آبله ته پا هم نشستهایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش
گاهی برون بند قبا هم نشستهایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه
بر فرش بوریای گدا هم نشستهایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما
بی پا و سر به روی هوا هم نشستهایم
دود چراغ محفل امکان بهانهجوست
در راه باد ما و شما هم نشستهایم
آسایشی به ترک مطالب نمیرسد
در سایههای دست دعا هم نشستهایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست
بر خاک آستان تو ما هم نشستهایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو
هر چند یک دلیم جدا هم نشستهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
بر سینه داغهای تمنا نوشتهایم
یک لالهزار نسخهٔ سودا نوشتهایم
هر جا درین بساط خس ما به پردهایست
مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشتهایم
منشور باج اگر به سر گل نهادهاند
ما هم برات آبله برپا نوشتهایم
خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن
از چشم بسته طرفه معما نوشتهایم
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه
اسرار پرفشانی دل وا نوشتهایم
بر نسخهٔ بهار خط نسخ میکشد
رنگ شکستهای که به سیما نوشتهایم
پهلوی لاغریست که هم نقش بوریاست
سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشتهایم
دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس
نظارهای به لوح تماشا نوشتهایم
از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است
تا آسمان چو صبح الفها نوشتهایم
از صفحه کلک وحشت ما پیش رفته است
امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشتهایم
مشق خیال ما به تمامی نمیرسد
ای بیخودان همه، ورقی نانوشتهایم
جز امتحان فطرت یاران مراد نیست
بیپرده معنیی که به ایما نوشتهایم
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشتهایم
بیدل مآل سرکشی اعتبارها
پیش از فنا به نقشکف پانوشتهایم
یک لالهزار نسخهٔ سودا نوشتهایم
هر جا درین بساط خس ما به پردهایست
مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشتهایم
منشور باج اگر به سر گل نهادهاند
ما هم برات آبله برپا نوشتهایم
خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن
از چشم بسته طرفه معما نوشتهایم
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه
اسرار پرفشانی دل وا نوشتهایم
بر نسخهٔ بهار خط نسخ میکشد
رنگ شکستهای که به سیما نوشتهایم
پهلوی لاغریست که هم نقش بوریاست
سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشتهایم
دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس
نظارهای به لوح تماشا نوشتهایم
از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است
تا آسمان چو صبح الفها نوشتهایم
از صفحه کلک وحشت ما پیش رفته است
امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشتهایم
مشق خیال ما به تمامی نمیرسد
ای بیخودان همه، ورقی نانوشتهایم
جز امتحان فطرت یاران مراد نیست
بیپرده معنیی که به ایما نوشتهایم
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشتهایم
بیدل مآل سرکشی اعتبارها
پیش از فنا به نقشکف پانوشتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
سطری اگر ز وضع جهان وانوشتهایم
گرداندهایم رنگ و چلیپا نوشتهایم
در مکتب طلب چقدر مشق لغزش است
کاین جادهها به صفحهٔ صحرا نوشتهایم
هر جا خطی ز نسخهٔ امکان دمیده است
عبرت غبار دیدهٔ بینا نوشتهایم
از زخم حسرتیکه لب جام میکشد
خون بر بیاض گردن مینا نوشتهایم
رمز ازل که صد عدم آن سوی فطرت است
پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشتهایم
معنی سواد نسخهٔ اشک چکیده کیست
غمنامهها به خون تمنا نوشتهایم
زبن آبرو که پیکر ما خاک راه اوست
خط غبار خود به ثریا نوشتهایم
از نقش ما حقیقت آفاق خواندنیست
چون موج کارنامهٔ دریا نوشتهایم
قاصد چو رنگ باز نگردید سوی ما
معلوم شد که نامه به عنقا نوشتهایم
در مکتب نیاز چه حرف و کدام سطر
چون خامه سجدهایست که صد جا نوشتهایم
دستی اگر بلند کند نامهبر بس است
تا روشنت شود که دعاها نوشتهایم
اسرار خط جام که پرگار بیخودیست
بیدل بهکلک موجهٔ صهبا نوشتهایم
گرداندهایم رنگ و چلیپا نوشتهایم
در مکتب طلب چقدر مشق لغزش است
کاین جادهها به صفحهٔ صحرا نوشتهایم
هر جا خطی ز نسخهٔ امکان دمیده است
عبرت غبار دیدهٔ بینا نوشتهایم
از زخم حسرتیکه لب جام میکشد
خون بر بیاض گردن مینا نوشتهایم
رمز ازل که صد عدم آن سوی فطرت است
پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشتهایم
معنی سواد نسخهٔ اشک چکیده کیست
غمنامهها به خون تمنا نوشتهایم
زبن آبرو که پیکر ما خاک راه اوست
خط غبار خود به ثریا نوشتهایم
از نقش ما حقیقت آفاق خواندنیست
چون موج کارنامهٔ دریا نوشتهایم
قاصد چو رنگ باز نگردید سوی ما
معلوم شد که نامه به عنقا نوشتهایم
در مکتب نیاز چه حرف و کدام سطر
چون خامه سجدهایست که صد جا نوشتهایم
دستی اگر بلند کند نامهبر بس است
تا روشنت شود که دعاها نوشتهایم
اسرار خط جام که پرگار بیخودیست
بیدل بهکلک موجهٔ صهبا نوشتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفتهایم
سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهٔ ما میکشند
جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد
چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفتهایم
فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد
یکسر از راه گریبان در ته پا رفتهایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو
چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست
تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
بر زمین چندانکه میجوییم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفتهایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن
جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفتهایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفتهایم
کلک معنی در سواد مدعا بیلغزش است
گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفتهایم
ساز هستیگر به این رنگ احتیاج آماده است
ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد
ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمعدار
کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهٔ ما میکشند
جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد
چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفتهایم
فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد
یکسر از راه گریبان در ته پا رفتهایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو
چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست
تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
بر زمین چندانکه میجوییم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفتهایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن
جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفتهایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفتهایم
کلک معنی در سواد مدعا بیلغزش است
گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفتهایم
ساز هستیگر به این رنگ احتیاج آماده است
ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد
ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمعدار
کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
گر در هوای او قدمی پیش رفتهایم
مانند شبنم از گره خویش رفتهایم
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست
از حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایم
آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است
آسودهایم اگر همه در نیش رفتهایم
تا لبگشودهایم به دریوزهٔ امید
چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایم
زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست
ما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایم
دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال
ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایم
غواص درد را به محیطگهر چهکار
اخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایم
در آفتاب سایه سراغ چه میکند
از خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایم
با هیچ ذره راست نیاید حساب ما
از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم
بیدل نشاط دهر مآلش ندامتست
چونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایم
مانند شبنم از گره خویش رفتهایم
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست
از حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایم
آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است
آسودهایم اگر همه در نیش رفتهایم
تا لبگشودهایم به دریوزهٔ امید
چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایم
زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست
ما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایم
دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال
ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایم
غواص درد را به محیطگهر چهکار
اخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایم
در آفتاب سایه سراغ چه میکند
از خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایم
با هیچ ذره راست نیاید حساب ما
از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم
بیدل نشاط دهر مآلش ندامتست
چونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کردهایم
سعیها شد خاک تا آرام پیدا کردهایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم گشت باری شام پیدا کردهایم
مقصد عشاق رسواییست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کردهایم
شهره واماندگیهاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کردهایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کردهایم
ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کردهایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کردهایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کردهایم
خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کردهایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کردهایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کردهایم
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
سعیها شد خاک تا آرام پیدا کردهایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم گشت باری شام پیدا کردهایم
مقصد عشاق رسواییست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کردهایم
شهره واماندگیهاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کردهایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کردهایم
ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کردهایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کردهایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کردهایم
خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کردهایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کردهایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کردهایم
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
دیدهٔ انتظار را دام امید کردهایم
ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن
سیر تأملی که دل تا مژه عید کردهایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر
مغز شد استخوان ما بسکه قدید کردهایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست
خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کردهایم
معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد
بوی اثر نهفته را رنگ پدید کردهایم
گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است
گوش به چشمکن بدل ناله جدیدکردهایم
آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم
نام خموشی وکریگفت و شنیدکردهایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی
خنده دیت نمیشود گریه شهیدکردهایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست
تا به کفن رسیدهایم ناله سفید کردهایم
ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن
سیر تأملی که دل تا مژه عید کردهایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر
مغز شد استخوان ما بسکه قدید کردهایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست
خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کردهایم
معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد
بوی اثر نهفته را رنگ پدید کردهایم
گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است
گوش به چشمکن بدل ناله جدیدکردهایم
آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم
نام خموشی وکریگفت و شنیدکردهایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی
خنده دیت نمیشود گریه شهیدکردهایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست
تا به کفن رسیدهایم ناله سفید کردهایم