عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۵
زانقلاب دل آسوده بیشتر باشد
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
بجز دهان تو کزچهره است خندانتر
که دیده غنچه که از گل شکفته ترباشد
زمی فروغ لب لعل اودوبالا شد
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
به سخت رومکن اظهار تنگدستی خویش
بشوی دست ز آبی که در گهرباشد
بیان شوق محال است ورنه نامه من
نه نامه ای است که محتاج نامه برباشد
گره به سایه ابربهار نتوان زد
مبند دل به حیاتی که در گذر باشد
به بردباری من نیست کوهکن در عشق
که کوه بردل من سایه کمرباشد
زتیره بختی خود شکوه نیست عاشق را
که ناله در دل شب بیش کارگر باشد
اگر به ترک کله دیگران شوند آزاد
کلاه مردم آزاده ترک سرباشد
به راستی زثمره همچوسرو قانع باش
که پشت شاخ خم از منت ثمر باشد
دعای مردم افتاده رد نمی گردد
حذر کنید زدستی که زیر سر باشد
زعیب خویش هنر نیست چشم پوشیدن
که پرده پوشی عیب کسان هنر باشد
سرود عشق ز تن پروران مجو صائب
چه ناله خیزد ازان نی که پرشکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۵
همیشه صاحب طول امل غمین باشد
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
اگر چه بر یدبیضا بود صباحت ختم
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
به روشنایی دل هرکه صفحه ای خوانده است
چراغ در نظرش میل آتشین باشد
حضور می طلبی، تن به خاکساری ده
که عیش روی زمین در ته زمین باشد
به جان همیشه ز آسیب گاز می لرزد
چو شمع، تیغ زبانی که آتشین باشد
به اختصارحلاوت توان ز منزل یافت
که فرش خانه زنبور انگبین باشد
ز گریه روشنی دیده می شودافزون
چراغ خانه چشم اشک آتشین باشد
ازان به دیده دهم جای اشک لعلی را
که چشم خشک نگین دان بی نگین باشد
به دوری از نظر من نمی توان شد دور
که عینک دل عشاق دوربین باشد
شود ز طول امل تنگ دستگاه نشاط
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
ز خرج بیش شود دخل باددستان را
که سربلندی خرمن ز خوشه چین باشد
برای لقمه حریص از حیات می گذرد
که مرگ مور مهیا در انگبین باشد
یکی است مرگ وحیاتش به چشم زنده دلان
دلی که زنده به گورازغبارکین باشد
مگوی حرف نصیحت به غافلان صائب
مزن تپانچه به رویی که آهنین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۷
حضور روی زمین در فتادگی باشد
هدف نشانه تیر از ستادگی باشد
به قدر ریزش ابرست بخشش دریا
گهرفشانی دست از گشادگی باشد
به قدر نقش پذیری سیاه گردد دل
صفای سینه به مقدار سادگی باشد
ز سنگ لعل وزنی می شود شکر پیدا
چه احتیاج هنر را به زادگی باشد
ز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسید
عروج مرد به قدر فتادگی باشد
در اختیار نباشد سوار پابرجا
عنان مرد به دست از پیادگی باشد
چنان که گردش پرگار ار فشردن پاست
روانی سخن از ایستادگی باشد
گشاده روی به اخوان سلوک کن صائب
که فیض صبحدم از روگشادگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۸
نشاط زنده دلان پایدار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محوگردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشادآبله درخارزار می باشد
ز درد وداغ ندارندعاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهردربن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره عنبر بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۹
نشاط لازم نقص عقول می باشد
به قدر هوش وخرد دل ملول می باشد
ز زلف چون به خط افتادکارخوشدل باش
که این برات قریب الوصول می باشد
به خوش عیاری انگور بسته خوبی می
جنون خلق به قدر عقول می باشد
ببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهان
که میهمان کریمان فضول می باشد
کسی که زخمی شهرت شده است چون صائب
همیشه طالب کنج خمول می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۰
سبکروان ترا نقش پا نمی باشد
اثر ز پاک فروشان بجانمی باشد
نگاه حسن شناسان همیشه در سفرست
دل غریب خیالان بجا نمی باشد
میان خال وخط وحسن راه بسیارست
اگر چه لفظ ز معنی جدا نمی باشد
ز نوبهار جوانی ذخیره ای بردار
که رنگ وبوی جهان را وفا نمی باشد
مخور فریب تماشای روی کار جهان
که هیچ آینه ای بی قفا نمی باشد
سعادت ازلی از دل شکسته طلب
درین خرابه بغیر از همانمی باشد
غبار قافله آرزوست گردملال
ملال در دل بی مدعا نمی باشد
گره چو وقت سرآیدگرهگشاگردد
گشاد غنچه به دست صبا نمی باشد
به روشنایی هم می روندسوختگان
به وادیی که منم نقش پا نمی باشد
به راه پر خطر عشق راست شو صائب
که غیر راستی اینجا عصا نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۱
خوشا کسی که ز خود باخبر نمی باشد
که آه بی اثران بی اثر نمی باشد
نمی شود دل بیتاب از خدا غافل
ز قبله قبله نما بیخبر نمی باشد
چه حاجت است به ارشاد عزم صادق را
دلیل قافله را راهبر نمی باشد
ز مغز نیست سخنهای پوچ ما خالی
حباب قلزم ما بی گهر نمی باشد
به گردنی که زبند لباس شد آزاد
دو شاخه ای ز گریبان بتر نمی باشد
دهان تلخ برون می برم ز گلزاری
که سرو وبید در او بی ثمر نمی باشد
صفای دل ز جهان بی نیاز کرد مرا
که روی آینه محتاج زر نمی باشد
به خون دل ز می ناب صلح کن صائب
که غیر خون می بی دردسرنمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۲
به ملک امن رضا شور وشر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۴
کسی به ملک رضا خشمگین نمی باشد
درین ریاض گل آتشین نمی باشد
زخنده گل صبح این دقیقه روشن شد
که عیش جزنفس واپسین نمی باشد
درازدستی ماکردکار برما تنگ
وگرنه جامه بی آستین نمی باشد
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست
به گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشد
ز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیست
همیشه دانه به زیر زمین نمی باشد
گهر مبر به سرچارسوی خودبینان
که غیرآینه آنجا نگین نمی باشد
تمام مهر و سراپا محبتم صائب
به عالمی که منم خشم وکین نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۷
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۹
کریم اوست که خود را بخیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
درین محیط چو غواص هر که محرم شد
نفس کشیدن خود قال وقیل می داند
کسی که آتش خشم و غضب فرو خورده است
میان شعله حضور خلیل می داند
خوشم به گریه خونین که آن بهشتی روی
سرشک تلخ مرا سلسبیل می داند
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز
که کعبه چاره اصحاب فیل می داند
کبودی رخ خود را زسیلی اخوان
عزیز مصر به از رود نیل می داند
سفینه ای که به گل در کنار ننشسته است
چه قدر بادمراد رحیل می داند
ز چرخ کام به شکر دروغ نتوان یافت
که راه حیله سایل بخیل می داند
زبان راه بیابان اگر چه پیچیده است
به صد هزار روایت دلیل می داند
امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا
که خون شبنم گل را سبیل می داند
دلی که محرم اسرار غیب شد صائب
نسیم را نفس جبرئیل می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۰
دلیل راه کج از مستقیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند
چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال
زبان اهل طلب را کریم می داند
به چشم اهل کمال است طفل شش روزه
اگر حکیم جهان را قدیم می داند
ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست
سبکسری که جهان را مقیم میداند
به دل مذکر حق باش ورنه طوطی هم
به حرف وصوت خدا را کریم می داند
ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است
قماش لاله وگل را نسیم می داند
مجو ز کج قلمان زینهار راست روی
که مار جنبش خود مستقیم می داند
ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را
سمندر آتش سوزان نعیم می داند
ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس
که اضطراب چراغ از نسیم می داند
گناه نیست در اظهاردردعاشق را
مریض جمله جهان را حکیم می داند
به لن ترانی ار طور برنمی گردد
زبان برق تجلی کلیم می داند
ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد
دلی که حرف خنک را نسیم می داند
چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد
اگر بخیل خدا را کریم می داند
ز سفله جودنکردن کمال احسان است
غیور قدر سپهر لئیم می داند
ز راه درد توان یافت دردمندان را
پدر نمرده چه قدر یتیم می داند
کسی که دید خدا را به دیده عظمت
گناه اندک خود را عظیم می داند
زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد
که کرده های مرا آن علیم می داند
قدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرون
کسی که صحبت مردم عقیم می داند
به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی
کسی که وضع مرا مستقیم می داند
ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن
امید را دل آگاه بیم می داند
به فکر صائب من دیگران اگر نرسند
خوشم که صاحب طبع سلیم می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۳
دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۸
ز حرف بر لب شیرین او اثرماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند
نثار سوختگان ساز خرده جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند
ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز
که در مشاهده نقش بال وپر ماند
قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند
بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثرماند
درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدارسرمابه زیر پرماند
خوشا کسی که ازین خاکدان چودرگذرد
زنقش پای چراغی به رهگذر ماند
کجاست گوشه آسوده ای که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون درماند
به خنده زندگی خویش را مده برباد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند
فریب گوشه دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خا تازه ترماند
دوزلف یار به هم آنقدرنمی ماند
که روز ماوشب ما یکدگر ماند
اگربه خضر رسد می شودبیابان مرگ
ز راه هرکه به امید راهبر ماند
ز فکر بیش وکم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۶
زخنده تو گره در دلی نمی ماند
تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند
اگر بهارتویی شوره رار گلزارست
اگر کریم تویی سایلی نمی ماند
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست
تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
جهان به دیده ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند
اگر چه منزل این راه دور بسیارست
تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند
هزار بار به از آمدن بود رفتن
ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند
تمام مشکل عالم درین گره بسته است
چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند
صریر کلک تو می آورد جنون صائب
به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۸
سبکروان به زمینی که پاگذاشته اند
بنای خانه بدوشی بجا گذاشته اند
کمند جاذبه مقصدست مردان را
ز دست خویش عنانی که وا گذاشته اند
خسیس تر ز جهان آن خسیس طبعانند
که دل به عشوه این بیوفا گذاشته اند
عجب که روز جزا سر برآورند از خاک
کسان که خانه دل بی صفا گذاشته اند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشته اند
عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند
که رو به کعبه حاجت رواگذاشته اند
چه فارغند ز رد وقبول مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشته اند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشته اند
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشته اند
معاشران که ز هم نقد وقت می دزدند
چه نعمتی است که ما را به ما گذاشته اند
ربوده است دل بدگمان قرار ترا
وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشته اند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم بجاگذاشته اند
میار دست فضولی ز آستین بیرون
که شمع وشیشه وساغربجاگذاشته اند
چه شد که هیچ نداری کم است این نعمت
که آستان ترا بی گدا گذاشته اند
مباش محو اثرهای خود تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چهاگذاشته اند
دعای صدرنشینان نمی رسد صائب
به محفلی که ترا بی دعا گذاشته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۰
فسردگان که اسیر جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند
چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند
نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر جیب فرو برده همچو گردابند
تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر می نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۴
خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۹
کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۱
به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیض آینه از طوطی خموش برند
بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند
چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صدفدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دردنوش برند
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند
چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب
به داغ از سردیوانگان چه جوش برند
یکی هزار شود هوش من ز باده ناب
مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند
به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند
چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود
مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند
کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند