عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نفس داری سراغ کوی آن مه‌پاره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظاره‌گیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش هم‌زانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پاره‌گیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بی‌نوا تاوان کار از چاره‌گیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
از خون کشتگان شکفد لاله‌زار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این چه آتش‌ست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مست‌ست همچنان ز می‌ انتظار عشق
قحط غم‌ست در دل ما ز آنکه می‌رسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش می‌زند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیه‌روزگار عشق
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در روز ازل بخت زبونم دادند
این جرعه ازین جام نگونم دادند
چون تشنه به خون خویش دیدند مرا
از هر بن مو دجله خونم دادند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
یک چند درین رسته پریشان گشتیم
گفتیم گران شویم ارزان گشتیم
در طالع ما کساد بازاری بود
آیینه‌فروش شهر کوران گشتیم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مگر با هر گیاهی یا گلی کز خاک می‌روید
بلایی یا غمی بهر من غمناک می‌روید
نمی‌دانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک می‌روید
بیا ای آنکه حسرت می‌بری بر کشت امیدم
تماشا کن که برق شعله چون از خاک می‌روید
مکن دعوی عشق ای آنکه چاک سینه می‌دوزی
که این تخم بلا از سینه‌های چاک می‌روید
وفاداری طمع اشراق از هرکس نمی‌دانی
که این داروی نایاب از نهاد پاک می‌روید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
ای آنکه فلک همی غلامت شاید
بر چرخ نهم تارک بختت ساید
گر خصم تو بالفرض چو خورشید شود
اقبال تو خورشید به گل انداید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ز آنروز که از سستی بخت ناشاد
در بحر هنر کشتی جانم افتاد
از باد حوادث دمی ایمن نشدم
فریاد ز بخت بد هزاران فریاد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۱
از لطف دوست سکه دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵۷ - نشان عاشقی
هوای عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۰ - حادثات زمان
در این جهان، بود آسوده از کلال و ملا
کسی که طالع او سعد و بخت میمون است
هر آن که طالع او نحس و بخت منحوس است
ز حادثات زمان، دایما دلش خون است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۷
منکه هر جای روم در قفس صیادم
از قفس بهر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیزد
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آن حوروشان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را بنکاح
زیور خرقه تقوایش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نور علی ملک بقایم وطنست
از جهان سیل فناگو بکند بنیادم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸
از این غیرت دلم چون غنچه خونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش
سندباد گفت: بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل. چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است، عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین. به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد. چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد، پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت، مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند. منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی، چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده، دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر. پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود؟ چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید، وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود، فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد، چنانکه به اندک روزگار، علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند، پدر گفت: ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی. پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد. دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود. چون در صحبت پدر، پیش حضرت شاه رفت، ریاحیان پیش ملک بنهاد، و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد. پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت:
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان‌
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش‌ آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است‌ که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم‌ نهد و بر حول‌ و قوّت خویش و عدّتی‌ که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل‌ بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته‌ و اوهام‌ بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم‌، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بنده‌وار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین‌ .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام‌ و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت‌ در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات‌ بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامه‌یی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی‌ از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفته‌ایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان‌ چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام‌ بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم‌ . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل‌، چیزی نکاشته‌ بدانجایگاه رسیده‌ که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمی‌یافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده‌ و نایافت‌ و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان‌ و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بی‌اندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم‌ بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان‌] و سرائیان‌ لجاج‌ و مکاشفت‌ میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات‌ آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده‌ایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض‌ و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت‌ بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان‌ »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزه‌یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده‌ میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق‌ بود که ناکام میبایست دید آن نادره‌ که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بی‌علفی و بی‌آبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش‌ رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن‌ و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست‌ و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی‌تر میبود؛ تا فلان‌ روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم‌ ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت‌ و کوشش‌ میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان‌ می‌نیامدند و مقاتله نمی‌بود که اگر مردمان‌ کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان می‌در رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده‌ و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه‌ و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره‌یی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساخته‌تر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ‌ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده‌ تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده‌ کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج‌ پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده‌ بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حمله‌ها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای‌ میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که می‌یافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج‌ آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب‌ بیفتاد که از دریافت‌ آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده‌ رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت‌، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان‌ آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی‌ و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول‌ گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی‌ نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره‌ بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع‌ و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان‌] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق‌ باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم‌ بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال‌، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه‌، بسلامت‌اند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده‌ بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی‌ داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس‌ کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت‌ از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله‌ .
و این نامه با این رکابدار مسرع‌ فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشاده‌تر سخنی گوییم و آنچه نهادنی‌ است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی‌ پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب‌ شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹
مشکی به ته دوش کلا بزوئه چی سخت
یا زنگی به گِلِ افتو هپاته رخت
امیر گِنِهْ: طالع که من دارمه این وخت
نلّنه فلک، دوس گنه ورکشی رخت
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۰
زمونهْ مره هَرْ دَمْ کشاکش گیره
گاهی به خشی، گاهی به ناخش گیره
امیر گنه: این‌کار به فلک خش گیره؟
منْ زندهْ بوئمْ، دوستْ لَحَدْ ره کَشْ گیره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۸۹
امیر گنه: دستِ فَلک وایی وایی!
نه آخرتِ کارْ هَکردمه، نه دنیایی
دار زرده وَلگمهْ پئیزه مایی
خالِ تکْ بَندمه، انتظارْمه وایی