عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رقیب بهر چه پیدا به رهگذار نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چنین به اهل وفا خشمگین چرا شدهای
سگ توایم، به ما این چنین چرا شدهای
حدیث مدعیان گر نکردهای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شدهای
سر وفا چو نداری، چرا نمیگویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شدهای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شدهای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شدهای
سگ توایم، به ما این چنین چرا شدهای
حدیث مدعیان گر نکردهای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شدهای
سر وفا چو نداری، چرا نمیگویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شدهای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شدهای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شدهای
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
بخشی از یک ترکیب یا ترجیعبند
...
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
در مدرسه عشق، به نادانی من کو؟
آشفته دماغی به پریشانی من کو؟
در غمکده دهر، غم افتاده فراوان
لیکن چو غم بی سروسامانی من کو؟
در مصر، عزیزان وطن رانکند یاد
بویی ز وفا با مه کنعانی من کو؟
مهمان خودم کرد قضا، لیک به خواری
جز دامن من، سفره مهمانی من کو؟
گفتی که پریشان شده ای نیست چو زلفم
با زلف تو، سامان پریشانی من کو؟
آشفته دماغی به پریشانی من کو؟
در غمکده دهر، غم افتاده فراوان
لیکن چو غم بی سروسامانی من کو؟
در مصر، عزیزان وطن رانکند یاد
بویی ز وفا با مه کنعانی من کو؟
مهمان خودم کرد قضا، لیک به خواری
جز دامن من، سفره مهمانی من کو؟
گفتی که پریشان شده ای نیست چو زلفم
با زلف تو، سامان پریشانی من کو؟
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وفای عهد ز خوبان عهد ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مگر با هر گیاهی یا گلی کز خاک میروید
بلایی یا غمی بهر من غمناک میروید
نمیدانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک میروید
بیا ای آنکه حسرت میبری بر کشت امیدم
تماشا کن که برق شعله چون از خاک میروید
مکن دعوی عشق ای آنکه چاک سینه میدوزی
که این تخم بلا از سینههای چاک میروید
وفاداری طمع اشراق از هرکس نمیدانی
که این داروی نایاب از نهاد پاک میروید
بلایی یا غمی بهر من غمناک میروید
نمیدانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک میروید
بیا ای آنکه حسرت میبری بر کشت امیدم
تماشا کن که برق شعله چون از خاک میروید
مکن دعوی عشق ای آنکه چاک سینه میدوزی
که این تخم بلا از سینههای چاک میروید
وفاداری طمع اشراق از هرکس نمیدانی
که این داروی نایاب از نهاد پاک میروید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
نگذارد که بافتاده کند هر چه تواند
غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری
برسن بندد و هر سو پیِ بازی بدواند
لیک با این همه دانم که بجای من بیدل
دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند
زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم
که بود قابل مهرش خدائیش بخواند
بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم
کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند
نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش
نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند
کند ار دلبری از من بود از راه ارادت
ور نه گردش شود ار چرخ ز دامن بفشاند
غزلی دوش فرستاد وحیدالحق والدین
منش این نام نهادم که بتوحید بماند
بود این نیز جواب غزل حضرت عبدی
بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند
تو بهر پر که گشائی دم سیمرغ ببندی
شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند
هیچکس جان خود از تن نپراند پیصیدی
فلکش زهر اجل گر بپراند بچشاند
نفسی گر بخدا از بر من دور نشینی
غم هجرن تو این قالب خاکی بدراند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
نگذارد که بافتاده کند هر چه تواند
غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری
برسن بندد و هر سو پیِ بازی بدواند
لیک با این همه دانم که بجای من بیدل
دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند
زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم
که بود قابل مهرش خدائیش بخواند
بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم
کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند
نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش
نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند
کند ار دلبری از من بود از راه ارادت
ور نه گردش شود ار چرخ ز دامن بفشاند
غزلی دوش فرستاد وحیدالحق والدین
منش این نام نهادم که بتوحید بماند
بود این نیز جواب غزل حضرت عبدی
بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند
تو بهر پر که گشائی دم سیمرغ ببندی
شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند
هیچکس جان خود از تن نپراند پیصیدی
فلکش زهر اجل گر بپراند بچشاند
نفسی گر بخدا از بر من دور نشینی
غم هجرن تو این قالب خاکی بدراند
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۱ - محرم راز
راز عشق تو با که گویم باز
که مرا جز تو نیست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نیست از من، به غیر عجز و نیاز
ای که بر رخش عزتی تو سوار!
از بر ما بر این شتاب متاز
چند دایم به خویش پردازی
چند روزی به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببینم به کام خویشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و امید دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کنی صد هزار عشوه و ناز
این جفاها که می کنی تو به من
نکند با کبوتری، شهباز
بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد
یار دشمن نواز و دوست گداز
که مرا جز تو نیست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نیست از من، به غیر عجز و نیاز
ای که بر رخش عزتی تو سوار!
از بر ما بر این شتاب متاز
چند دایم به خویش پردازی
چند روزی به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببینم به کام خویشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و امید دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کنی صد هزار عشوه و ناز
این جفاها که می کنی تو به من
نکند با کبوتری، شهباز
بخت آخر، نصیب «ترکی» کرد
یار دشمن نواز و دوست گداز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک