عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
خیز، که در میرسد موکب سلطان گل
چارهٔ بزمی بساز، تا بنهی خوان گل
گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ
این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل
طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر
بلبل شوریده دل شد به شبستان گل
زود ببینی چو من فاخته را در چمن
ساخته آوازها بر لب خندان گل
در بن بیدار فگند مسند جمشید می
بر سر باد آورند تخت سلیمان گل
ساغر و پیمانهای چند پر از می بیار
زود، که ما دادهایم دست به پیمان گل
خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت
تیغ میفگن، که شد قلعه به فرمان گل
غنچه گریبان خود تا بن دندان درید
نالهٔ بلبل مگر نیست به دندان گل؟
دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر
تا بنماید به خلق قصهٔ پنهان گل
از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن
هر ورقی آیتیست آمده در شان گل
چارهٔ بزمی بساز، تا بنهی خوان گل
گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ
این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل
طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر
بلبل شوریده دل شد به شبستان گل
زود ببینی چو من فاخته را در چمن
ساخته آوازها بر لب خندان گل
در بن بیدار فگند مسند جمشید می
بر سر باد آورند تخت سلیمان گل
ساغر و پیمانهای چند پر از می بیار
زود، که ما دادهایم دست به پیمان گل
خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت
تیغ میفگن، که شد قلعه به فرمان گل
غنچه گریبان خود تا بن دندان درید
نالهٔ بلبل مگر نیست به دندان گل؟
دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر
تا بنماید به خلق قصهٔ پنهان گل
از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن
هر ورقی آیتیست آمده در شان گل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
توبه کردم ز توبه کردن خام
ببر این جامه و بیار آن جام
چون بپوشیم راز؟ کاوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام
پیر ما را چگونه توبه دهد؟
که جوانی نکردهایم تمام
زاهد خام اگر زند طعنی
بگذاریم تا بجوشد خام
نیست از یک دگر پدید هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
تا نجوشیم در نیاید عشق
تا نکوشیم بر نیاید کام
گر ترا نیست آتشی در دل
از دل اوحدی بخواه به وام
ببر این جامه و بیار آن جام
چون بپوشیم راز؟ کاوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام
پیر ما را چگونه توبه دهد؟
که جوانی نکردهایم تمام
زاهد خام اگر زند طعنی
بگذاریم تا بجوشد خام
نیست از یک دگر پدید هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
تا نجوشیم در نیاید عشق
تا نکوشیم بر نیاید کام
گر ترا نیست آتشی در دل
از دل اوحدی بخواه به وام
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
دی ره میخانه باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم
جمله به میدادم و به مطرب و ساقی
هر چه به عمری دراز یافته بودم
آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم
راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم
نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم
با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بینیاز یافته بودم
سایهٔ دربان نگشت زحمت راهم
زانکه ز سلطان جواز یافته بودم
هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم
در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم
جمله به میدادم و به مطرب و ساقی
هر چه به عمری دراز یافته بودم
آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم
راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم
نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم
با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بینیاز یافته بودم
سایهٔ دربان نگشت زحمت راهم
زانکه ز سلطان جواز یافته بودم
هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم
در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
گر دهد یارت امان ایمن مشو
ور ببخشاید، به جان ایمن مشو
آن زمان کت گوید: ای من جمله تو
جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو
روی او را گر ببینی آشکار
باز خواهد شد نهان، ایمن مشو
گر کنارت، گوید: از زر پر کنم
تا نبندی در میان، ایمن مشو
وقت بیگاهست، ها! گامی بپوی
دزد همراهست، هان! ایمن مشو
گر شوی ایمن ز خوف دزد، نیز
از خلاف کاروان ایمن مشو
ور نماز و روزه گمراهت کند
از غرور این و آن ایمن مشو
چون نهد دیوانهای دانات نام
عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو
از کرامات ار بپری در هوا
از هوا و از هوان ایمن مشو
ای که اندر بینشانی میروی
از حریف بینشان ایمن مشو
اوحدی،چون سرش آمد بر زبان
سر نگه دار، از زبان ایمن مشو
ور ببخشاید، به جان ایمن مشو
آن زمان کت گوید: ای من جمله تو
جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو
روی او را گر ببینی آشکار
باز خواهد شد نهان، ایمن مشو
گر کنارت، گوید: از زر پر کنم
تا نبندی در میان، ایمن مشو
وقت بیگاهست، ها! گامی بپوی
دزد همراهست، هان! ایمن مشو
گر شوی ایمن ز خوف دزد، نیز
از خلاف کاروان ایمن مشو
ور نماز و روزه گمراهت کند
از غرور این و آن ایمن مشو
چون نهد دیوانهای دانات نام
عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو
از کرامات ار بپری در هوا
از هوا و از هوان ایمن مشو
ای که اندر بینشانی میروی
از حریف بینشان ایمن مشو
اوحدی،چون سرش آمد بر زبان
سر نگه دار، از زبان ایمن مشو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ماییم و خراباتی پر بادهٔ جوشیده
جز رند خراباتی آن باده ننوشیده
رندان سر افرازش دستار گرو کرده
خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده
رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده
خوبان وی از مستی در عربده کوشیده
بیفتنه مقیمانش فعلی نپسندیده
بیباده حریفانش قولی ننوشیده
زان باده چو تر گردی، از صومعه برگردی
وانگاه به سر گردی، ای زاهد خوشیده
هر دل که توانسته این حال طلب کرده
چون حال بدانسته دیگر نخروشیده
تا اوحدی افتاده اندر پی این باده
پستان سعادت را بگرفته و دوشیده
جز رند خراباتی آن باده ننوشیده
رندان سر افرازش دستار گرو کرده
خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده
رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده
خوبان وی از مستی در عربده کوشیده
بیفتنه مقیمانش فعلی نپسندیده
بیباده حریفانش قولی ننوشیده
زان باده چو تر گردی، از صومعه برگردی
وانگاه به سر گردی، ای زاهد خوشیده
هر دل که توانسته این حال طلب کرده
چون حال بدانسته دیگر نخروشیده
تا اوحدی افتاده اندر پی این باده
پستان سعادت را بگرفته و دوشیده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
زین دایره تا بدر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بیهنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی به دست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چارهٔ خویش
تا در کف دردسر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بیخبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بیهنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی به دست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چارهٔ خویش
تا در کف دردسر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بیخبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بیخبر بازی
نمیباید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بیجگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بیخبر بازی
نمیباید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بیجگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
میچار فصل عیش فزاید، به میگرای
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
خواهی که بیتکلف چشمش نظر کنی
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی
هر دم به شیوهٔ دگرم صید میکنند
گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال
با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
میچار فصل عیش فزاید، به میگرای
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
خواهی که بیتکلف چشمش نظر کنی
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی
هر دم به شیوهٔ دگرم صید میکنند
گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال
با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی
ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی
ازین چار لشکر چه داری؟ بیار
و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی
به وقت حمیت درین رزمگاه
ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی
از آن کس که میداردت در عنا
نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی
درین کشور از والیان بزرگ
طریق ولایت چه دیدی؟ بگوی
ازین عدل نامان غولی طلب
برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی
اگر سر قرآن بدانستهای
در آن عشر و آیت چه دیدی؟ بگوی
روایتگرست این از آن، آن ازین
غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی
نهایت ندارد بیابان عشق
تو زین بینهایت چه دیدی؟ بگوی
ازین جاه جویان دعوی پرست
بغیر از حکایت چه دیدی؟ بگوی
چو نور هدی یافتی، اوحدی
ز چندین هدایت چه دیدی؟ بگوی
ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی
ازین چار لشکر چه داری؟ بیار
و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی
به وقت حمیت درین رزمگاه
ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی
از آن کس که میداردت در عنا
نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی
درین کشور از والیان بزرگ
طریق ولایت چه دیدی؟ بگوی
ازین عدل نامان غولی طلب
برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی
اگر سر قرآن بدانستهای
در آن عشر و آیت چه دیدی؟ بگوی
روایتگرست این از آن، آن ازین
غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی
نهایت ندارد بیابان عشق
تو زین بینهایت چه دیدی؟ بگوی
ازین جاه جویان دعوی پرست
بغیر از حکایت چه دیدی؟ بگوی
چو نور هدی یافتی، اوحدی
ز چندین هدایت چه دیدی؟ بگوی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فیالموعظه
گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه میگذرد عمر، وارهان، دریاب
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
چه خفتهای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
هزار بار ترا بیش گفتهام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
جوان چو پیر شود، کار کرده میباید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
زمانه میگذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
ورت نگه کند از گوشهای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، میتوان، دریاب
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
شنیدهای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
به هرزه میگذرد عمر، وارهان، دریاب
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
چه خفتهای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
هزار بار ترا بیش گفتهام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
جوان چو پیر شود، کار کرده میباید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
زمانه میگذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
ورت نگه کند از گوشهای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، میتوان، دریاب
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
شنیدهای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - وله فی النصیحه
روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
باقی به روزگار ترا خود خبر شود
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
کین کار مشکلست و به خون جگر شود
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپردهای
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:
کین شرع احمدیت به عدل عمر شود
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
تا زندهای، برو، ادب آموز بهر نام
کین نفس آدمی به ادب نامور شود
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
چون در دل آورم دل من پر خطر شود
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
چون وقت حاجت آید ازو، بهرهور شود
کارم نه بر وتیرهٔ انصاف میرود
توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
یاران من به من ننمودند عیب من
راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من
سیری نمیکنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
اینجا گر اعتبار من و شاعران یکیست
این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کردهام آهنگ شعر خود
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمیدهد
ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
تدبیر آن مگر به دعای سحر شود
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
باقی به روزگار ترا خود خبر شود
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
کین کار مشکلست و به خون جگر شود
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپردهای
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:
کین شرع احمدیت به عدل عمر شود
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
تا زندهای، برو، ادب آموز بهر نام
کین نفس آدمی به ادب نامور شود
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
چون در دل آورم دل من پر خطر شود
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
چون وقت حاجت آید ازو، بهرهور شود
کارم نه بر وتیرهٔ انصاف میرود
توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
یاران من به من ننمودند عیب من
راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من
سیری نمیکنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
اینجا گر اعتبار من و شاعران یکیست
این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کردهام آهنگ شعر خود
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمیدهد
ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
تدبیر آن مگر به دعای سحر شود
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - وله بردالله مضجعه
کردم اندیشه تاکنون باری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - وله سترالله عیوبه
هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی
خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن
زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار
سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
دل در جهان مبند، که بیجرعههای زهر
کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی
امروز کار کن که جوانی و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟
چندین هزار من که شد از قطرهای منی؟
سر برفراشتی که : به زور تهمتنم
ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست
خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی
کردی کلاه کژ، که : کمر بستهام به سیم
ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی
گر نیک بنگری،همه زندان روح تست
چون کرم پیله، بر تن خود هرچه میتنی
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک میپراگنی
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نیکی سترونی
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟
از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی
تا برزنی به کیسهٔ بازاریان یکی
روز دراز بر سر بازار و برزنی
از بهر لقمهای، که نهندت به کام در
دیدم که : زخمدارتر از قعر هارونی
دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی
«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی
نادان به جز حکایت دنیا نمیکند
ناچار خود حکایت دنیا کند دنی
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان
درویش باش، تا غم کارت خورد غنی
خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن
زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار
سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
دل در جهان مبند، که بیجرعههای زهر
کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی
امروز کار کن که جوانی و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟
چندین هزار من که شد از قطرهای منی؟
سر برفراشتی که : به زور تهمتنم
ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست
خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی
کردی کلاه کژ، که : کمر بستهام به سیم
ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی
گر نیک بنگری،همه زندان روح تست
چون کرم پیله، بر تن خود هرچه میتنی
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک میپراگنی
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نیکی سترونی
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟
از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی
تا برزنی به کیسهٔ بازاریان یکی
روز دراز بر سر بازار و برزنی
از بهر لقمهای، که نهندت به کام در
دیدم که : زخمدارتر از قعر هارونی
دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی
«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی
نادان به جز حکایت دنیا نمیکند
ناچار خود حکایت دنیا کند دنی
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان
درویش باش، تا غم کارت خورد غنی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
جوانی خار کن بر خار میخفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمامی سخن