عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۴
گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش
گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش
گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش
می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش
از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش
غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش
هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش
گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش
گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش
می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش
از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش
غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش
هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۵
هرکه زین گلشن لبی خندانتر از گل بایدش
خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش
پیش تیغ آسمان هرکس نیندازد سپر
جوشن داودی صبر و تحمل بایدش
خرده ای ازمال دنیا در بساط هرکه هست
جبهه واکرده ای پیوسته چون گل بایدش
نغمه پردازی که خواهد روی گل با خودکند
صدهزاران ناله رنگین چو بلبل بایدش
نازک اندامی که می خواهد در کمند آرد مرا
تاب درموی میان افزون زکاکل بایدش
هرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شود
بر زبان بند گرانی ازتأمل بایدش
صبر برجور فلک کن تا برآیی رو سفید
دانه چون درآسیا افتد تحمل بایدش
این کهن معمار، پیری راکه برگیرد ز خاک
زیر بار رهنوردان صبر چون پل بایدش
قطره آبی که دارد در نظر گوهر شدن
از کنار ابر تا دریا تنزل بایدش
هرکه صائب کرد پیش یاراظهار نیاز
زهره تیغ جگر سوز تغافل بایدش
خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش
پیش تیغ آسمان هرکس نیندازد سپر
جوشن داودی صبر و تحمل بایدش
خرده ای ازمال دنیا در بساط هرکه هست
جبهه واکرده ای پیوسته چون گل بایدش
نغمه پردازی که خواهد روی گل با خودکند
صدهزاران ناله رنگین چو بلبل بایدش
نازک اندامی که می خواهد در کمند آرد مرا
تاب درموی میان افزون زکاکل بایدش
هرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شود
بر زبان بند گرانی ازتأمل بایدش
صبر برجور فلک کن تا برآیی رو سفید
دانه چون درآسیا افتد تحمل بایدش
این کهن معمار، پیری راکه برگیرد ز خاک
زیر بار رهنوردان صبر چون پل بایدش
قطره آبی که دارد در نظر گوهر شدن
از کنار ابر تا دریا تنزل بایدش
هرکه صائب کرد پیش یاراظهار نیاز
زهره تیغ جگر سوز تغافل بایدش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۴
تا به همواری برآید کار درتندی مکوش
بدخماری دارد ازپی این شراب خامجوش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
ای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوش
شاهد خامی بود وجد وسماع صوفیان
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش
پرده مردم دریدن پرده عیب خودست
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش
چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند
هرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوش
تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است
دانه و آب آسیا رالب نبندد از خروش
لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوش
عقل کامل در سر ما شور سودا می شود
در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش
درکرم چندان که افزایند ارباب کرم
تن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
بدخماری دارد ازپی این شراب خامجوش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
ای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوش
شاهد خامی بود وجد وسماع صوفیان
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش
پرده مردم دریدن پرده عیب خودست
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش
چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند
هرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوش
تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است
دانه و آب آسیا رالب نبندد از خروش
لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوش
عقل کامل در سر ما شور سودا می شود
در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش
درکرم چندان که افزایند ارباب کرم
تن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۰
می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۲
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۷
کوته اندیشی که نفرستد به عقبی مال خویش
چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش
چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام
دست و پا گم ازهجوم رشته آمال خویش
خواب راحت می کنم در سایه بال هما
تا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویش
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
هرگه اندازم نظر برنامه اعمال خویش
جوی خون از دیده آیینه می گردد روان
پرده بردارم اگر از صورت احوال خویش
نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است
این که می دارم نهان ازهمنشینان سال خویش
داغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیست
پیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش
چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش
چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام
دست و پا گم ازهجوم رشته آمال خویش
خواب راحت می کنم در سایه بال هما
تا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویش
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
هرگه اندازم نظر برنامه اعمال خویش
جوی خون از دیده آیینه می گردد روان
پرده بردارم اگر از صورت احوال خویش
نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است
این که می دارم نهان ازهمنشینان سال خویش
داغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیست
پیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۸
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۹
هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۰
می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۳
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟
کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی
که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش
چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش
ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابش
توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد
ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش
درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟
که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابش
بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او
که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش
ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری
چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟
مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائب
که دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟
کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی
که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش
چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش
ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابش
توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد
ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش
درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟
که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابش
بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او
که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش
ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری
چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟
مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائب
که دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۴
دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروش
آنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروش
همتی را که به روشن گهری مشهورست
چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش
نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق
چون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروش
دامن وصل، طلبکار تهیدستان است
فقر را ای دل آگاه به سامان مفروش
باد دستانه مکن عمر گرامی را صرف
آنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروش
رشته عمر ابد بی گره منت نیست
جگر تشنه به سرچشمه حیوان مفروش
ساکنان حرم از قبله نما آزادند
رهنمایی به من ای خضر بیابان مفروش
گریه ساخته در انجمن عشق مکن
بیش ازین دانه پوسیده به دهقان مفروش
پیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوش
دیده تر به من ای ابربهاران مفروش
عارفان زهد لباسی به جوی نستانند
برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیش ازین جلوه به آیینه حیران مفروش
سخن از پردگیان حرم توفیق است
صائب او رابه زر و سیم لئیمان مفروش
آنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروش
همتی را که به روشن گهری مشهورست
چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش
نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق
چون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروش
دامن وصل، طلبکار تهیدستان است
فقر را ای دل آگاه به سامان مفروش
باد دستانه مکن عمر گرامی را صرف
آنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروش
رشته عمر ابد بی گره منت نیست
جگر تشنه به سرچشمه حیوان مفروش
ساکنان حرم از قبله نما آزادند
رهنمایی به من ای خضر بیابان مفروش
گریه ساخته در انجمن عشق مکن
بیش ازین دانه پوسیده به دهقان مفروش
پیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوش
دیده تر به من ای ابربهاران مفروش
عارفان زهد لباسی به جوی نستانند
برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیش ازین جلوه به آیینه حیران مفروش
سخن از پردگیان حرم توفیق است
صائب او رابه زر و سیم لئیمان مفروش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۸
دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش
ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟
زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش
با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !
صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
نشود برق سبکسیر مقید به حشیش
ترک دنیای فرومایه سر همتهاست
ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟
زاهد خشک که دربوته ریش است نهان
خارپشتی است که درهرسر مو دارد نیش
با عمل دامن تقوی زمناهی چیدن
احتراز سگ مسلخ بود ازشاشه خویش !
صائب آرامگهش قلعه فولاد بود
هرکه بیرون ننهد پای زاندازه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۰
چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش
حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش
چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش
نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش
یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟
گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش
گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش
من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش
زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش
حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش
چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش
نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش
یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟
گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش
گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش
من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش
زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۱
ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید
غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش
سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند
هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش
گر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهد
به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش
چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟
من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویش
خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید
چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش
تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب
نیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویش
زین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟
من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویش
گر چه از سایه من روی زمین آسوده است
چون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویش
درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است
به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش
راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار
هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویش
گر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا
کره قاف است همان بردلم از شهرت خویش
تا خراشیدن دل هست میسر صائب
چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید
غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش
سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند
هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش
گر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهد
به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش
چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟
من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویش
خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید
چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش
تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب
نیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویش
زین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟
من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویش
گر چه از سایه من روی زمین آسوده است
چون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویش
درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است
به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش
راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار
هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویش
گر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا
کره قاف است همان بردلم از شهرت خویش
تا خراشیدن دل هست میسر صائب
چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۷
به دم چوآتش سوزان، به چهره چون زرباش
بر آسمان سخن آفتاب انور باش
صدف به دست تهی صد یتیم را پرورد
تو هم ز آبله کف یتیم پرور باش
دل شکسته به دست آر با تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش
گل ضعیف نوازی است سرفراز شدن
به ذره فیض رسان ،آفتاب انور باش
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو و بید به هر حال سایه گستر باش
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو نیست مال میسر، به دل توانگر باش
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر بلا در کنار مادر باش
مباد دنبه گدازت کنند چون مه بدر
چو ماه عید درین صید گاه لاغر باش
به دست دیو مده خاتم سلیمان را
نگاهبان خرد ازشراب احمر باش
به تیره رویی فقر ازسیه دلان بگریز
چون خون مرده مسلم ز زخم نشتر باش
خزان فسرده نسازد بهار عنبر را
درین جهان خنک چون بهار عنبر باش
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
زخویش خیمه برون زن جهان دیگر باش
بر آسمان سخن آفتاب انور باش
صدف به دست تهی صد یتیم را پرورد
تو هم ز آبله کف یتیم پرور باش
دل شکسته به دست آر با تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش
گل ضعیف نوازی است سرفراز شدن
به ذره فیض رسان ،آفتاب انور باش
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو و بید به هر حال سایه گستر باش
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو نیست مال میسر، به دل توانگر باش
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر بلا در کنار مادر باش
مباد دنبه گدازت کنند چون مه بدر
چو ماه عید درین صید گاه لاغر باش
به دست دیو مده خاتم سلیمان را
نگاهبان خرد ازشراب احمر باش
به تیره رویی فقر ازسیه دلان بگریز
چون خون مرده مسلم ز زخم نشتر باش
خزان فسرده نسازد بهار عنبر را
درین جهان خنک چون بهار عنبر باش
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
زخویش خیمه برون زن جهان دیگر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۸
به نوحه خانه ایام شاد و خرم باش
بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش
مشو چو سبزه زمین گیر از گرانجانی
درین بساط سبکروح تر ز شبنم باش
مکن نمک بحرامی به سوده الماس
چو داغ پنبه به گوش از حدیث مرهم باش
چو آفتاب سرت تا زآسمان گذرد
چوابر، فیض رسان تمام عالم باش
ز شرم توست که آزار می کشی صائب
تو نیز بردر عرفان زن و مکرم باش
بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش
مشو چو سبزه زمین گیر از گرانجانی
درین بساط سبکروح تر ز شبنم باش
مکن نمک بحرامی به سوده الماس
چو داغ پنبه به گوش از حدیث مرهم باش
چو آفتاب سرت تا زآسمان گذرد
چوابر، فیض رسان تمام عالم باش
ز شرم توست که آزار می کشی صائب
تو نیز بردر عرفان زن و مکرم باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۹
زخار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
ز گریه شمع به پروانه نجات رسید
تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش
ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟
بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش
درون خامه هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
کلید رزق ترا، سین جستجو دارد
چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش
خودی به وادی حیرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش
هوای نفس تراساخته است مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش
ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
ز گریه شمع به پروانه نجات رسید
تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش
ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟
بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش
درون خامه هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
کلید رزق ترا، سین جستجو دارد
چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش
خودی به وادی حیرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش
هوای نفس تراساخته است مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش
ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۰
بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش
بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش
ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
درین قلمرو آفت چو کوه سنگین باش
به خون ز نعمت الوان دهر قانع شو
گرانبها و گرامی چو نافه چین باش
به یک نظر نتوان دید خلق و خالق را
بپوش دیده خودبینی و خدابین باش
درآ به حلقه روشندلان عالم خاک
ز سنگ تفرقه ایمن چو عقد پروین باش
شکسته پایی برق است سبزه ته سنگ
به بال سعی گریزان ز خواب سنگین باش
نخست از نفس پاک مشک کن خون را
دگر چو نافه چین در لباس پشمین باش
بهشت نقد اگر صائب آرزو داری
برو زخاک نشینان شهر قزوین باش
بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش
ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
درین قلمرو آفت چو کوه سنگین باش
به خون ز نعمت الوان دهر قانع شو
گرانبها و گرامی چو نافه چین باش
به یک نظر نتوان دید خلق و خالق را
بپوش دیده خودبینی و خدابین باش
درآ به حلقه روشندلان عالم خاک
ز سنگ تفرقه ایمن چو عقد پروین باش
شکسته پایی برق است سبزه ته سنگ
به بال سعی گریزان ز خواب سنگین باش
نخست از نفس پاک مشک کن خون را
دگر چو نافه چین در لباس پشمین باش
بهشت نقد اگر صائب آرزو داری
برو زخاک نشینان شهر قزوین باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۱
زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش