عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۸
ما از امیدها همه یکجا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
سوداگری است خاک به زر ساختن بدل
ما بهر آخرت نه ز دنیا گذشته ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
هر سایلی به ما نرسد در گذشتگی
ما از گدایی در دلها گذشته ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال می کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
افتاده است شهپر پرواز ما بلند
در بیضه از نشیمن عنقا گذشته ایم
هر کس که پا نهاد گرفتار می شود
بر هر زمین که سلسله بر پا گذشته ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی کشیم
صدبار چشم بسته ز دریا گذشته ایم
هموار ساخته است به ما شوق راه را
در کوه اگر رسیده، ز صحرا گذشته ایم
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۱
ما پرده های گوش خود از هوش کرده ایم
پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم
در آبگینه خانه بینش نشسته ایم
لب را ز حرف بیهده خاموش کرده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
با جبهه گشاده چو گل نوش کرده ایم
دارد چو تاک اگر رگ خامی شراب ما
تقصیر سعی ماست که کم جوش کرده ایم
بر خار خشک اگر نظر ما فتاده است
از یک نگاه، لاله بناگوش کرده ایم
داریم یاد هر که به ما کرده نیکویی
نیکی به هر که کرده فراموش کرده ایم
مگذار دست غیر به گردن رسد ترا
ما صبح را ز آه، سیه پوش کرده ایم
ما را اگر چو خامه ببرند سر، رواست
احباب را به نامه فراموش کرده ایم
صائب حرام باد به ما ذوق گفتگو
گر اینچنین سخن ز کسی گوش کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۵
با شوخ دیدگان هوس آشنا نیم
چون عقده حباب اسیر هوا نیم
دنبال بیقراری دل سر نهاده ام
چون کاروان ریگ پی رهنما نیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر تشنه آب بقا نیم
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم
ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستین
در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
در جستجوی سایه بال هما نیم
بیطاقتی همان در فریاد می زند
هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم
هر چند آبروی حیاتم به باد رفت
شرمنده غباری ازین آسیا نیم
بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من
چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم
نقش (امل) ز لوح دل خویش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوریا نیم
آب حیات را به خضر باز می دهم
حمال بار منت اهل سخا نیم
با مردم سبک نکنم دست در میان
بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم
صائب حساب زندگی خود نمی کنم
از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۲
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۴
بی آبرو حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است
ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم
از مفلسی کفایت ما چون ده خراب
این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم
عریان تنی است جامه احرام شوق ما
دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم
باشد سبکتر از همه ایام درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم
بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم
جزو تن گداخته ما نمی شود
از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه در ایان نمی دهیم
در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم
جام تهی به باده پرستان نمی دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم
ما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۷
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
کردیم ز گل صلح به نظاره خشکی
چون آب تهیدست ز گلزار گذشتیم
سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن
ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم
کوتاه نمودیم ز دل دست علایق
چون برق بر این وادی خونخوار گذشتیم
بستیم به سر رشته وحدت کمر خویش
از کشمکش سبحه و زنارگذشتیم
قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم
زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم
سنگ ره ما سختی این راه نگردید
چون سیل سبکسیر ز کهسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایه ابراز سر گلزار گذشتیم
از خرقه تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پرده پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۹
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
در رشته کشیدند دگرها گهر جان
ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم
هر چند که در دیده ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم
چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم
هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۱
تا سر به گریبان تماشا نکشیدیم
در دامن فردوس برین وا نکشیدیم
در دیده ما دام تماشای دو عالم
زان است که گردن به تماشا نکشیدیم
مردی نبود خاطر اطفال شکستن
ما رخت ز معموره به صحرا نکشیدیم
در غورگی از سلسله تاک بریدیم
خود را به پریخانه مینا نکشیدیم
چون شبنم گل چشم چراندیم و گذشتیم
یک چاشت درین سبز چمن وا نکشیدیم
آسوده نگشتیم ز وسواس مداوا
تا دست خود از دست مسیحا نکشیدیم
شیرین سخنان را نگرفتیم سر گوش
تا همچو گهر تلخی دریا نکشیدیم
در دامن ما صد گل بی خار فرو ریخت
آن خار که از آبله پا نکشیدیم
صائب نکشیدند ز ما دست حریفان
تا دست ز معشوقه دنیا نکشیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۴
ما فکر لباس و غم دستار نداریم
اندیشه سامان چو سر دار نداریم
سر در ره آرایش ظاهر نتوان کرد
چون گل سر آرایش دستار نداریم
ای سایه اقبال هما رو سر خود گیر
ما شکوه ای از سایه دیوار نداریم
هر جا نبود سوخته ای رو ننماییم
آیینه به پیش رخ زنگار نداریم
داریم هوای سفر عالم بالا
چون شبنم گل چشم به گلزار نداریم
دنباله رو قبله نمای دل خویشیم
چون کعبه روان روی به دیوار نداریم
در جیب صدف گوهر ما چشم گشوده است
ما طاقت رسوایی بازار نداریم
شد مخزن گوهر صدف از آبله دست
ما جز گره دل ثمر از کار نداریم
بگذار که در چاه مذلت بسر آریم
ما حوصله ناز خریدار نداریم
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
هر چند که در گردن ما دست فکنده است
از بیخبریها خبر از یار نداریم
صائب نفس شعله ما تشنه خارست
با مردم کوتاه زبان کار نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۵
بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۶
ما فرق به تردستی حاتم نفروشیم
این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم
مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن
ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم
قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت
ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم
صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان
ما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیم
ما سوختگان دولت پاینده غم را
چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۸
با آن که من ندارم کاری به کار مردم
دایم کشم کدورت از رهگذار مردم
دنبال خلق گردد خود را کسی که گم کرد
خود را بیاب و بگذر از انتظار مردم
امیدواری خلق عنوان نا امیدی است
زنهار تا نباشی امیدوار مردم
از منت آب حیوان تیغ برهنه گردد
لب تر مساز زنهار از جویبار مردم
بنیاد اعتبارات پا در رکاب باشد
مگذار دل ز خامی بر فخر وعار مردم
در زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلت
هر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردم
در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است
ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم
از سیر لاله و گل خاطر نمی گشاید
از مردم است صائب باغ و بهار مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۰
ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۶
خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی
من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟
غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکرد
تیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟
سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشتر
همچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبان
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان
جوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیاز
آبداری بس بود در دانه گوهر زبان
هر که آب روی خجلت را شفیع خود کند
از مروت نیست آوردن گناهش بر زبان
خار را گل ز آتش سوزان سپرداری کند
در پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبان
کشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویش
رفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبان
همچو آب گوهر از موج حوادث ایمن است
هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
همچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شود
هست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبان
گفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میار
تا نشویی صائب از سرچشمه کوثر زبان
تا به وصف آن دهن شد سبزه خط ترزبان
طوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۱
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۴
بر سر بالین بی دردان گل احمر فشان
عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان
شکر این معنی که عمر جاودانی یافتی
مشت آبی ای خضر بر خاک اسکندر فشان
چون سبکباری براقی نیست در راه طلب
در بساط زندگانی هر چه داری برفشان
در محیط آفرینش از صدف کمتر مباش
تیغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشان
می دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره را
خرده جان چون شرر بر تیشه آزرفشان
مگذران بی گریه مستانه وقت صبح را
در زمین پاک هر تخمی که داری برفشان
گر نداری دسترس چون منعمان بر سیم و زر
سیم ناب اشک بر رخساره چون زر فشان
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
گرد راه از خویشتن در چشمه کوثر فشان
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
تن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختن
رنگ عشق تازه ای زین مشت خاکستر فشان
نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
بشکند هر کس ترا بر یکدگر، شکر فشان
چون به خواری عاقبت بر خاک می باید فشاند
با لب خندان چو گل صائب به گلچین سر فشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۲
مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۳
کرسی دارست اوج اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان