عبارات مورد جستجو در ۱۲۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره
می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند
هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را
ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی
ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
ندارد حاجت لعل و گهر حسن خدادادت
عبث در آب و آتش رانده ای بازارگانان را
چه بی برگی است جان دادن به زخمی زان دم خنجر
هلاکستم فراخیهای عیش سخت جانان را
عوض دارد گر آزار دلم آزرده می خواهم
به قتل خویش دست و ساعد نازک میانان را
سراغ فتنه های زهره سوز از خویشتن گیرم
رگ اندیشه نبض کار باشد کاردانان را
به لفظ عشق صد ره کوه و دریا در میان گفتن
بیاموزید تا پیشش برید افسانه خوانان را
نبینی برگ رز زر گشت و گل کبریت احمر شد
کند پاییز گویی کیمیاگر باغبانان را
مرنج از ناروایی بی نیازی عالمی دارد
حکایتها بود با خویشتن مر بی زبانان را
نگیرد دیگران را حق به جرمی کز یکی بخشد
سرت گردم شفیعی روز محشر دلستانان را
نداند قدر غم تا درنماند کس بدان غالب
مسرت خیزد از تقلید پیران نوجوانان را
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
بی مایه به فکر سود ماندم همه جا
بی وعده در انتظار بودم همه عمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گذشتم از سر جان سوی جانان بیشتر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
با هر که دل رمیدهٔ ما پیوست
دیدیم که عاقبت دل ما را خست
القصه در این میکده آباد جهان
این شیشه به دست هر که دادیم شکست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باده چون زور آورد هشیار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
ز شور عشق هرگز تلخ از شیرین ندانستم
دل آسوده را از خاطر غمگین ندانستم
دمی با خواب راحت دیده من آشنا گردید
که چون جوهر به غیر تیغ او بالین ندانستم
مرا آیینه دل خضر راه سینه صافی شد
که هرگز در محبت جبهه پر چین ندانستم
نکردم فرق زخم تیغ و مرهم در گرفتاری
ز فیض ساده لوحی مهر را از کین ندانستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
با لبش همزبانیی کردم
مردم و زندگانیی کردم
یک صبوحی زدم به یاد کسی
صبح را باغبانیی کردم
گرد نسیان به خاطر افشاندم
صید راز نهانیی کردم
آرزوها به دل گره شده بود
دیدمش جانفشانیی کردم
رفته بودم ز خاطر همه کس
بر دل خود گرانیی کردم
حرفی از دفتر جنون خواندم
دعوی نکته دانیی کردم
گرد راه فتادگی گشتم
با فلک هم عنانیی کردم
بی محابا زدم بر آتش اسیر
در صف دل جوانیی کردم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
گه استغنا گهی رو دیده ام من
چها زآن طفل بدخو دیده ام من
نه از صیاد می ترسم نه از دام
نظر از چشم آهو دیده ام من
به بزمش فکر کار خود کن ای دل
که کار خویش یکرو دیده ام من
به باغ از رشک ننشینم که گل را
به او زانو به زانو دیده ام من
محبت بر محبت می فزاید
اثرها از خط او دیده ام من
ز نومیدی چرا ممنون نباشم
اسیر از چشم او رو دیده ام من
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۴
یاد او کردم دل اندوهگینی یافتم
در خیال مصرعی بودم زمینی یافتم
خاکساری آنقدر کردم که نامم شد بلند
از شکست دل عجب نقش نگینی یافتم
باده کم جوش لطفم در خمار افکنده بود
نشئه سرشاری از چین جبینی یافتم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
یک چند گرفتار خطر گردیدم
با گفتن حق گرد ضرر گردیدم
گوش شنوا نداشت کس، گشتم گنگ
فریاد ز بسکه بود کر گردیدم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۱
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چون نیست بدل قوت فریاد گرفتم
در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگی او را
آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم
چون میل تو را دید به امداد تو آمد
بر قتل رقیب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ی صیاد گرفتم
نگرفت به من پیر خرابات اگر چه
چندی زجهالت ره زهاد گرفتم
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم
ویران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ی او را دگر آباد گرفتم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
یک عمر از او به حسرت یاری ها
شبها گذراندم همه در زاری ها
آخر مردم بلی زغم لازم داشت
یک خواب چنین آن همه بیداری ها
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
غم آباد ایام را آزمودم
به از کنج محنت سرایی ندیدم
به بیماری خویش خرسند گشتم
چو از هیچ شربت شفایی ندیدم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شب دوش با دوست می خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا بوده ایم بی غم یازی نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم
عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئین گدائی یافتم
درس شاهی را ز لوح بندگی آموختم
از کف عیسی شراب سلسبیل اندر زدم
در ره هرچه چراغ جبرئیل افروختم
گو بدوزد دیده با تیرم که بر روی خوشش
دیده بگشودم نظر از ماسوی بردوختم
چون امیری با اسیری ساختم تا عاقبت
رنجها از یاد شد وین گنجها اندوختم
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۶
هر کرا گفتی انیس و ساختی مأیوس طبع
از غمش صد داغ بر جان جفاکش بوده است
انس با هر کس گرفتم سوخت جانم را ز جور
سهو کردم آنکه گفتم انس آتش بوده است