عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ نهم از زبان عاشق به معشوق
دگر بوی بهار آورده‌ای، باد
نسیم زلف یار آورده‌ای، باد
به دام اندر کشیدی خسته‌ای را
ز دام عشق بیرون جسته‌ای را
نگارم را خبر ده، گر توانی
که: ای جان را به جای زندگانی
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خیالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا اندیشه‌ای بود
رها کردم، که ناخوش پیشه‌ای بود
تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟
ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟
بر آن بودم که سر گردانم از تو
عنان مهر بر گردانم از تو
نهم دل بر وفای یار دیگر
و زان پس پیش گیرم کار دیگر
چو برگشتم در آمد مهرت از پی
که با ما باز یاغی گشته‌ای، هی
دگر با عشق پیمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد دیگر
برینم هر چه بادا باد! دیگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
به پا رفت و به سر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
به گفتار از لبت خشنود گردم
به دیدار از تو قانع زود گردم
من این اندیشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهری و من چو خاشاک
نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم
خطا کردم من، اینها از من آید
چنان دان کین چنین‌ها از من آید
ندارم چشم کز من عذر خواهی
که گر خونم بریزی بی‌گناهی
من از عشق تو بس بی‌ساز گشتم
ضرورت هم به مهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالی
ولی دیگر به اقبال تو، حالی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر نه مرغ چمن از هم نفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنه‌ست که در حلقه ی رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دل سوخته را
اگرش این همه اندوه جدایی ز قفاست
به وصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر
عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر
گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی
ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر
پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز
خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می‌زند
گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر
هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن
گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر
و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست
گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر
بلبل بی دل که بی گل خار خارش می‌کند
گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر
پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست
گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر
بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر
گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند
گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
آنم که توام ز خاک برداشته‌ای
نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم به مراد خود چو نگذاشته‌ای
می‌رویم از آن‌سان که توام کاشته‌ای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست
ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی
چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۷
آنم که توام ز خاک برداشته‌ای
نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم چو به دست خویش بگذاشته‌ای
می‌رویم از آن سان که توام کاشته‌ای
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۷
بردارم دل گر از جهان فرمایی
فرمان برم ار سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۸
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۵
چرا دایم بخوابی ای دل ای دل
ز غم در اضطرابی ای دل ای دل
بوره کنجی نشین شکر خدا کن
که شاید کام یابی ای دل ای دل
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
گفتند ز حادثات این دیر خراب
بر بستر درد رفته پای تو به خواب
دست الم تو را خدا برتابد
تا پای سلامتت درآید به رکاب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا
عمر دوباره شد نفس واپسین مرا
با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا
چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل
که ایزد نداده است دل آهنین مرا
گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق
بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا
در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید
امید مهر دادی و کشتی به کین مرا
زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا
با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا
نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشید به زیر نگین مرا
داد آگهی ز خاصیت آب زندگی
زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا
گشتم نشان سخت کمانی فروغیا
یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین
یک باره بشسته دست از دنیی و دین
در گوشه نشسته‌ام به فسقی مشغول
هرگز که شنیده فاسق گوشه‌نشین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲۸
ما جان فدای خنجر تسلیم کرده‌ایم
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - در مرثیهٔ رشید الدین فرزند خود
پسر داشتم چون بلند آفتابی
ز ناگه به تاری مغاکش سپردم
به درد پسر مادرش چون فروشد
به خاک آن تن دردناکش سپردم
یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشن‌دلی چون سماکش سپردم
چو دختر سپردم به داماد گفتم
که گنج زر است این به خاکش سپردم
بماندم من و ماند عبد المجیدی
ودیعت به یزدان پاکش سپردم
اگر کس نباشد پناهش به شروان
پناهش بس است آن خداکش سپردم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲
مظلوم دست بستهٔ مغلوب را بگوی
تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا
کاین دست بسته را بگشایند عاقبت
وان گشاده باز ببندند بر قفا