عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷ - همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد
می درآید، که گل زرد به در خواهد شد
چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل
همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد
غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول
غالب آنست که با دیدهٔتر خواهد شد
غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای
که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد
دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن
که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد
مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین
گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد
تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز
گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد
اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب
وقت آنست که بیعین و اثر خواهد شد
رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟
که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد
می درآید، که گل زرد به در خواهد شد
چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل
همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد
غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول
غالب آنست که با دیدهٔتر خواهد شد
غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای
که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد
دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن
که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد
مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین
گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد
تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز
گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد
اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب
وقت آنست که بیعین و اثر خواهد شد
رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟
که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایهٔ سنبل نهان شد
قیامت میکند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟
ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد
صبا در طرهٔ شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفتهٔ روی فلان شد
زمین در سایهٔ سنبل نهان شد
قیامت میکند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟
ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد
صبا در طرهٔ شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفتهٔ روی فلان شد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
آمدهام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
اوحدی مراغهای : جام جم
در فتوت داران به دروغ
پیش ازین مردمی چنین بودست
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶۰
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۴
بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بیانتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بیبها علم و بیمایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بیانتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بیبها علم و بیمایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۲
بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
آن که میکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد
هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد
جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید
فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
آن که میکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهای مالامال زد
پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن
جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خیمهٔ اجلال زد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۴
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۲
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
مژده محمل مه کوکبهای میآرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
میوهٔ وصل تو آن به که گذارم به رقیب
از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید
ساقیا باده ز خمخانهٔ دیگر برسان
که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید
محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر
کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
مژده محمل مه کوکبهای میآرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
میوهٔ وصل تو آن به که گذارم به رقیب
از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید
ساقیا باده ز خمخانهٔ دیگر برسان
که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید
محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر
کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ناصحا از سر بالین من این پند ببر
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد
جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام
خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم
به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو
جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو به این رشحهٔ رشگ
صدف آن در یک دانه نگردد هرگز
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد
جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام
خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم
به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو
جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو به این رشحهٔ رشگ
صدف آن در یک دانه نگردد هرگز
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱