عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکار
شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس
کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور
این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی
گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته
بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد
واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار
شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس
کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور
این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی
گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته
بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد
واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم
تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن
که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت
دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا
تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی
من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر
که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش
گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم
تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن
که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت
دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا
تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی
من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر
که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش
گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۶ - فی نعت نبی اکرم «ص»
به سوی حضرت رسولالله
میورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفتهام فزون از حد
خر بسی راندهام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بیغفلت
هیچ طاعت نکرده بیاکراه
ماه خود کردهام سیه به فساد
روز خود کردهام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمینشان زده است چون خرگاه
دست ایام میزند گردن
سر بیمغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
میورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفتهام فزون از حد
خر بسی راندهام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بیغفلت
هیچ طاعت نکرده بیاکراه
ماه خود کردهام سیه به فساد
روز خود کردهام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمینشان زده است چون خرگاه
دست ایام میزند گردن
سر بیمغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲ - مناجات در حضرت واهب منی و نجات
ای عذر پذیر عذرخواهان
عفو تو شفیع پرگناهان
خسرو که کمینه بندهٔ تست
در هر چه فتد افگندهٔ تست
آنرا که تو افگنی بهر زیست
بر داشتنش به بازوی کیست
بدار ز خاک ره که پستم
از دست رها مکن که مستم
هر چند تن گناه پرورد
در حضرت قرب نیست در خورد
با این همه گر پذیری این خاک
نقصان چه بود به عالم پاک
از یاد خودم کن آن چنان شاد
کز هستی خود نیایدم یاد
تا جان بودم امیدوارم
کز شکر تو دل تهی ندارم
خواهم به ستایش تو بودن
من خود چه توانمت ستودن
هم تو دل پاک ده زبان هم
در مدحت خویش و بلکه جان هم
به گر ندهی، بهیچ سانم
آن جان، که به خویش زنده مانم
جانیم ده، از خزینهٔ بیش
کم زنده به تو کند، نه از خویش
گیرم که نهام به لطف در خور،
آخر، نه که بندهام برین در؟
گر رحمت تست بر نکو زیست،
رحمت کن بندگان بد کیست؟
آخر نه گلم سرشتهٔ تست؟
نیک و بد من نبشهٔ تست؟
جرمم منگر، که چارهسازی
طاعت مطلب، که بی نیازی
گر عون تو رحمتی نریزد،
از طاعت چو منی چه خیزد؟
فردا که ز بنده راز پرسی
ناکرده و کرده باز پرسی
چون می دانی، بکارسستم
شرمنده مکن، بساز جستم
از رحمت خویش کن درم باز
بی آنکه ز کرده پرسیام باز
زان گونه به خویش ده پناهم
کز گنج تو خواهم آنچه خواهم
زینسان که امیدوارم از تو
خواهش، به جز این، ندارم از تو
کان دم که دمم ز تن بر آید
با نام تو جان من برآید
در حجلهٔ قدس بخش جایم
تا با تو به جانب تو آیم
آن راه نما به من نهائی
کاندر تو رسم، دگر تو دانی
در قربت حضرت مقدس
پیغمبر پاک رهبرم بس
عفو تو شفیع پرگناهان
خسرو که کمینه بندهٔ تست
در هر چه فتد افگندهٔ تست
آنرا که تو افگنی بهر زیست
بر داشتنش به بازوی کیست
بدار ز خاک ره که پستم
از دست رها مکن که مستم
هر چند تن گناه پرورد
در حضرت قرب نیست در خورد
با این همه گر پذیری این خاک
نقصان چه بود به عالم پاک
از یاد خودم کن آن چنان شاد
کز هستی خود نیایدم یاد
تا جان بودم امیدوارم
کز شکر تو دل تهی ندارم
خواهم به ستایش تو بودن
من خود چه توانمت ستودن
هم تو دل پاک ده زبان هم
در مدحت خویش و بلکه جان هم
به گر ندهی، بهیچ سانم
آن جان، که به خویش زنده مانم
جانیم ده، از خزینهٔ بیش
کم زنده به تو کند، نه از خویش
گیرم که نهام به لطف در خور،
آخر، نه که بندهام برین در؟
گر رحمت تست بر نکو زیست،
رحمت کن بندگان بد کیست؟
آخر نه گلم سرشتهٔ تست؟
نیک و بد من نبشهٔ تست؟
جرمم منگر، که چارهسازی
طاعت مطلب، که بی نیازی
گر عون تو رحمتی نریزد،
از طاعت چو منی چه خیزد؟
فردا که ز بنده راز پرسی
ناکرده و کرده باز پرسی
چون می دانی، بکارسستم
شرمنده مکن، بساز جستم
از رحمت خویش کن درم باز
بی آنکه ز کرده پرسیام باز
زان گونه به خویش ده پناهم
کز گنج تو خواهم آنچه خواهم
زینسان که امیدوارم از تو
خواهش، به جز این، ندارم از تو
کان دم که دمم ز تن بر آید
با نام تو جان من برآید
در حجلهٔ قدس بخش جایم
تا با تو به جانب تو آیم
آن راه نما به من نهائی
کاندر تو رسم، دگر تو دانی
در قربت حضرت مقدس
پیغمبر پاک رهبرم بس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - در هنگام زیارت مدینهٔ منوره گفته و در آن خاک نهفته است
ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر
بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد
گر زبان او جنابت داشت از هر جانبی
آن جنابت برگرفت اشکی که طوفان تازه کرد
چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت
بر درت هر هفتهای هفتاد دیوان تازه کرد
زین سفر مقصود امسالش تو بودستی نه حج
کالامان گویان به درگاه آمد و جان تازه کرد
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد
پیش کعبه نفس حسی بهر قربان هدیه برد
پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد
این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
نسخهٔ توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد
پیش بالینت ز بس زرد آب کز مژگان بریخت
زعفران سود و حنوط شخص یاران تازه کرد
پیشت از جان عود و ز دل عود سوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد
تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت
کشتزار عمر فانی را به باران تازه کرد
عمر ضایع کردهای دارد ز تو چشم قبول
کز قبول تو قبالهٔ عمر بتوان تازه کرد
قدر آن داری که طغرای قبولش درکشی
کانکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد
بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد
گر زبان او جنابت داشت از هر جانبی
آن جنابت برگرفت اشکی که طوفان تازه کرد
چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت
بر درت هر هفتهای هفتاد دیوان تازه کرد
زین سفر مقصود امسالش تو بودستی نه حج
کالامان گویان به درگاه آمد و جان تازه کرد
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد
پیش کعبه نفس حسی بهر قربان هدیه برد
پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد
این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
نسخهٔ توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد
پیش بالینت ز بس زرد آب کز مژگان بریخت
زعفران سود و حنوط شخص یاران تازه کرد
پیشت از جان عود و ز دل عود سوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد
تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت
کشتزار عمر فانی را به باران تازه کرد
عمر ضایع کردهای دارد ز تو چشم قبول
کز قبول تو قبالهٔ عمر بتوان تازه کرد
قدر آن داری که طغرای قبولش درکشی
کانکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲
لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در معذرت صاحب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۸ - در عذر غیبت از مجلس مخدوم
من بدعهد را چه میگویی
هرچه گویی سزای آن هستم
حاکم ار جرم من بود مردم
داور ار لطف تو بود جستم
لطف باری بریده باد از من
تا به خدمت چرا نپیوستم
میندانم ز پای سر زین غم
تا برفت آن سعادت از دستم
خواستم تا بیایم و گویم
کز حریفان دینه چون رستم
به سر تو که ذات هشیاریست
که هنوز این زمان چنان مستم
که گشادن نمیتوانم چشم
وین قوافی به حیله بربستم
هرچه گویی سزای آن هستم
حاکم ار جرم من بود مردم
داور ار لطف تو بود جستم
لطف باری بریده باد از من
تا به خدمت چرا نپیوستم
میندانم ز پای سر زین غم
تا برفت آن سعادت از دستم
خواستم تا بیایم و گویم
کز حریفان دینه چون رستم
به سر تو که ذات هشیاریست
که هنوز این زمان چنان مستم
که گشادن نمیتوانم چشم
وین قوافی به حیله بربستم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۰ - در عذر
ای همه سیرت تو هنگ و ثبات
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۶ - در عزلت و قناعت و جواب سائلی که از حکیم قصهٔ شعر گفتنش پرسید گوید
دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهٔ آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
باز کرد از سر من بندهٔ عاجز به کرم
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۰