عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر معنی بیداری ملوک و سلاطین و حفظ و بخشش ایشان
شاه محمود زاولی به شکار
رفت روزی ز روزگار بهار
با گروهی ز خاصگان سپاه
کرد نخچیر شاه داد پناه
از برِ شاه آهویی برخاست
که به جستن تو گفتیی که صباست
گرم کرد اسب شاه از پی صید
تا کند مر ورا سبکتر قید
بارهٔ شاه هرچه بیش شتافت
گرد صید دونده کمتر یافت
تا جدا گشت شه ز لشکر خویش
پی آهو ندید در برِ خویش
در پی صید چونکه شد حیران
سوی لشکر ز ره بتافت عنان
بود بیران دهی به ره اندر
از عمارت درو نمانده اثر
شاه را آبدست حاجت کرد
سوی بیرانه ده ارادت کرد
راند باره در آن ده ویران
چون سوی صید آهوان شیران
آمد از بارگی فرو چون باد
اسب دربست و بند خویش گشاد
چونکه فارغ شد از مراد برفت
تا به لشکر رود چو باد بتفت
پس چو نزدیک باره آمد شاه
سوی دیوار باره کرد نگاه
رخنه‌ای دید اندر آن دیوار
خرقه‌ای اندر آن سیاه چو قار
گوشهٔ خرقه از شکاف به در
باد می‌برد زیر و گاه زبر
سر تازانه خسرو اندر آخت
خرقه زان جایگه برون انداخت
خرقهٔ کهنه بر زمین افتاد
بود پوسیده بند او بگشاد
پنج دینار بُد در او موزون
مُهر او کرده نام افریدون
شاه از آن گشت شاد و داشت به فال
با همه خسروی و عزّ و جلال
برگرفت و نهاد اندر جیب
زان گرفتنش هیچ نامد عیب
سیم را چون خدای کرد عزیز
پس تو لابد عزیز دارش نیز
مر عزیزی که یار داری تو
خوار گردی چو خوار داری تو
اندر آن جایگاه بیش نماند
باره را بر نشست و تیز براند
به سلامت بسوی لشکرگاه
باز شد با مراد خرّم شاد
خواست دینار شاه پنج هزار
کرد با آن دُرست یافته یار
جمله را شه به سایلان بخشید
از چنان شه چنین طریق سزید
شاه از آن پس چو زی شکار شدی
هوس آن وطنش یار شدی
اسب راندی در آن خرابه چو باد
کردی آن روزگار و آن زر یاد
هرکه او خرّمی ز جایی دید
طبعش آن جایگاه را بگزید
چون بدان جایگاه باز رسید
خرّمی در دلش فراز رسید
تا نبیند دلش نیارامد
زانکه دل با مراد یار آمد
خواجه این خرده را مگردانی
خو پذیر است نفس انسانی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
التمثیل فی‌المطایبة بطریق الهزل
بود گرمی به کار دریوزه
نام آن سرد قلتبان یوزه
رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل اینت مزد اینت ثواب
چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته و برهٔ بریان
زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بی‌ره و آیین
دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا
دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و فرج به یاد
دید در فَروَز گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش
گشت حیران چو در خزان ریحان
تن چو پر زاغ از فزع لرزان
زانکه او بد چو دیو دوزخ زشت
آن زنش خوب بد چو حور بهشت
یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد
زنک شوخ بر ازارش رید
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید
زن بدو گفت کابلهت دیدم
بستدم سیم و بر تو خندیدم
یوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد این سرگذشت و قصّه دراز
گفت از این خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نیم خردمندم
چون ببینی چراغ بی‌روغن
پس بدانی تو ابلهی یا من
گر نشستی به زیر من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی
تو چرا بادام و پسته رخ مفروز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور کایچ کون سلیمان نیست
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که مرغکی در شخ
دید در زیر ریگ پنهان فخ
گفت تو کیستی چنین بد حال
گفت هستم ستودهٔ ابدال
چیست این زه که بر میان داری
به چه معنی همی نهان داری
گفت این زه نگاه‌دار من است
در بد و نیک نیک یار من است
من میان بسته بهر طاعت را
گوشه بگزیده‌ام قناعت را
گفت این گندم از برای چراست
در میان دو چیز از چپ و راست
گفت هستم به قوت حاجتمند
هست حیوان به قوت اندر بند
راتبم گندمیست هر روزی
از یکی پارسای دلسوزی
هیچ بازت ندارم ار بخوری
راتب روز من اگر ببری
سر فرو کرد و گندمک برکند
حلقش از حلقها بماند به بند
مرغ گفتا که من شدم باری
مفتادت چو من خریداری
هیچ فاسق مرا ز راه نبرد
زاهدی کرد گردنم را خرد
به خدایم فریفت مکّاری
این چنین نابکار غدّاری
هرکه او بهر لقمه شد پویان
زود مانند من شود بیجان
کرده‌ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
من وفایی ندیده‌ام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
بود به کرمان‌، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده‌، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به ‌فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش ‌سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد
شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد
گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است
باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟
گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوش‌زبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غم‌خوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌برده است
هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی
شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بی‌حیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چون‌بود وکی شده این جو درو؟
جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیده‌ام این یادداشت
کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بنده‌نواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق‌، که الناس بدین الملوک
روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد ده‌ای سایهٔ پروردگار
مزرعه‌ای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست
وآنچه‌در او هست‌دفین‌زان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت‌، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال‌، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر به‌آموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
نیرنگ رفیق طرار در دیدن روی زن یار
یار طرار از این به تنگ آمد
تیر تدبیر او به سنگ آمد
لاجرم ساخت با زنی بدکار
گفت هرجا، زن منست این یار
رفت با زن به خانهٔ آن مرد
رخ زن پیش مرد یکسو کرد
گفت‌: خانم به همره مادر
رفته بودند مدتی به سفر
تازه باز آمدند با شادی
سپری گشت عهد ناشادی
هست آزاد و با تمیز این زن
در برم همچو جان عزیز این زن
می‌رود بی‌حجاب از خانه
رخ نپوشید ز مرد بیگانه
چون که آزاد وتربیت شده است
همه جا می‌رویم دست به دست
هست این زن شریک زندگیم
بنده‌اش مفتخر به بندگیم
وان زن بی‌عفاف و پر حیله
یک قر و صد هزار غربیله
گفته هر روز راز با مردی
خفته هر شب کنار نامردی
خاست بر پای و طاق طاق کنان
نزد بانو شتافت خنده‌زنان
روی هم را زمهر بوسیدند
راز گفتند و راز پرسیدند
پس بلایه گرفت دست گلین‌
کش ز پرواره آورد پایین
دست خود راکشید کدبانو
به ادب گفتن با زن جادو
که ببخشید چرک و شوخگنم
همچنین چرگن است پیرهنم
زن بدکار گفت وای این چیست
از تو پاکیزه‌تر به عالم نیست
کفتگوشان چو گشت طولانی
خاست بر پای مرد وجدانی
نرمک آواز کرد خاتون را
هر دو رفتند و شوی ماند بجا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
عاقبت کار وجدان‌فروش و رها شدن رفیق از بند
چون ‌ز حبس ‌جوان ‌سه سال گذشت
مدت حبس او ، به آخر گشت
تاخت بیرون ز حبس بیچاره
بی‌سرانجام و عور و آواره
خانه بر باد و زن طلاق و فقیر
بی‌نصیب از نقیر و از قطمیر
یکی از دوستان رسیدش پیش
مرد ازوجست‌حال‌همسرخوا
گفت دادی طلاق و شوی گرفت
چندگاهی ز خلق روی گرفت
رفت شویش شبی به مهمانی
شب سیه بود وسرد و بارانی
بستر خود به زیر طاقی برد
طاق بر وی فتاد و بیدین مرد
مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین
گشت‌در «شهر نو» کرایه‌نشین
شد از این داستان دلش به ‌دو نیم
تاخت نزدیک دوستان قدیم
دید آن‌ جمله مردمی شده‌اند
صاحب‌خانه و زن و فرزند
همه فارغ ز رادع و زاجر
آن یکی کاسب آن یکی تاجر
چون رفیق قدیم را دیدند
چون گل نوشکفته خندیدند
رحم کردند بر ندامت او
شکرکردند بر سلامت او
جان و کالا و مسکنش دادند
به از اول یکی زنش دادند
ساختندش شریک در مکسب
کاسبی گشت صاحب منصب
پشت پا زد به خدمت دولت
کند دندان ز نعمت دولت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت پیشوای سمرقند
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود
وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی
به ستم خلق پیشه‌ور افشرد
پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد
گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم
پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ
صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری
گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این‌درد
سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است
هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید
مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد
شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادی‌السباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت ‌زالی که ‌دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت‌!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمه‌ای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
مولوی : المجلس الثالث
حکایت
آورده اندکه پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را اميران بودند. بعضی اهل قلمکه تدبير ملک را از مدبرات امر تعلیمکرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خيرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودیکهگرد دفتر و قلمشانگشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشير و عَلَمْ بودند، جانباز.
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم
یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با اوگفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیتکه «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چونکسی بدکسیگوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.
آنهاکه محققان و ره بینانند
احوال تو را یکان یکان می دانند
لیکن بهکرم پردۀکس ندرانند
زان سان که زمانه میرود، می رانند
پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی اميران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان می دیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و درچشم ایشان وگفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقانکه: «ولتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.
می‌دان و مگو تا نشود رسوایی
زیبایی مرد، هست درگنجایی
روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبهکند، حالی او را رسوا نکنیم. آن اميران با یکدیگر میجوشیدندکه چهکنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گویدکه مگو؟ و اگر روز را شبگوید،که گویدکه خطاست؟
گر قامت سرو را دوتا میگویی
ور ماه دو هفته را جفا می گویی
اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟
تا با تو بگویدکه چرا میگویی؟
* * *
جننّا بلیلی و هی جنّت بغيرنا
و اخری بنا مجنونة لانریدها
* * *
ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه
ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه
از دود آه خویش، جهان را سیه کنم
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
روزی از آن اميران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود،گفت: ای اميران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگویدکه: چیست؟ بگویم:
گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟
چون پرسیدی راست بگویم چون شد:
خونابهٔ سودای تو میریخت دلم
چون جوش برآورد، ز سر بيرون شد
* * *
کارم چو زغم به جان رسانیدی بس
دودم به همه جهان رسانیدی بس
از پوست برون رفت مکن بی رحمی
چونکارد به استخوان رسانیدی بس
گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکنکه «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.
مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را
گفت: وقتکدام باشد؟گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع وگشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرمایدکه: آن ساعتکه دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت داریدکه آن ساعت در رحمت باز است، حاجت ها بخواهید.
ای باد سحر، بهکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی، اگر باشد روی
ور زانک بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیدهای، هیچ مگوی
* * *
تا روزی پادشاه شکارهای عجبکرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمتکه بندگان را بگریزاند به غيرت و بیگانهکند و باز شکارکند به رحمت.
ای آنکه ز خاک تيره نطعی سازی
هر لحظه در او صنعت دیگر بازی
گه مات کنی و گه بداری قایم
احسنت، زهی صنعت با خود بازی
اميران چون شاه را شادمان دیدند ودرهای رحمت را باز يافتند، جمله به خدمتش زانو زدند وگفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما راکشتی، عادتکرم تو نبود این، مدتهاستکه ریسمان دل ماگره برگره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.
از زلف بیاموزکنون بنده خریدن
کز چشم بیاموخته ای پرده دریدن
فریاد رس آن راکه به دام تو درافتاد
یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟
ما صبرگزیدیدم به دام توکه در دام
بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن
زین روکه رضای تو به اندوه تو جفت است
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار
زیراکه شکر هیچ نماند ز مزیدن
بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور
کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن
پادشاه گفت: چه کرده‌ام در حق شما؟
گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیدهای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصير آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:
آنکسکه به بندگیت اقرار دهد
با او تو چنين کنی دلت بار دهد؟
آخر او چه بندگی میکندکه آن بندگی لطیف است و در نظر ما درنمی‌آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبرکن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او می‌کند، شما نتوانید کردن.
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی
کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی، کز وهم پای عقل برتر می‌نهد؟
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟
تانشان عالم صغریش در بر گویمی
کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد
تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی
کو کسی، کو عبره خواهدکرد از این دوزخ سرا؟
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
گر دل عطار پست خاک نقشين نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحانکن، اگر از عهده بيرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خودکنیم نه با خیال شاه.
گر دل دهیم از سر جان برخیزم
جان باز و از جان و جهان برخیزم
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست
مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم
که هرکه رنج و بلا ازگناه خودگيرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادلگفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خيراً یؤتکم خيراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسيران و بستگان غم را بگوکه از من در این رنج و اسيری، اگر آنکسکه شما به تقدیر نافذ او اسيرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.
پادشاه فرمودکه: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!
آن کس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد
جمله اميران از این شادی سجدهکردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند وگفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ماکوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صفکشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:
مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟
که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی
* * *
دعوی عشق کردن آسان است
لیک آن را دلیل و برهان است
درگوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست ازکو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستندکه بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماندکه سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».
ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. اميران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این اميران نه اميرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمين معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمين قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟
جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.
گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونين، پیشوای ثقلين، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوهکردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».
چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود
آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا
ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود
اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود
فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود
والحمدلله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
یک منک گوشت داد خواجه به زن
کش بپز زود بهر طعمه من
گوشت را زن کباب کرد و بخورد
خواجه چون گشت خواست عذر آورد
که هنوز آن ز دیگ بیرون بود
که کمین کرد گربه و بربود
خواجه سنجید گربه را فی الحال
نامد افزون ز گوشت یک مثقال
زد به صد غصه دست بر زانو
کرد با زن عتاب کای بانو
گربه بی شک چو گوشت یک من بود
گوشت یک من دگر بر آن افزود
نیست این نکته پیش من روشن
که تواند شدن دو من یک من
اگر این گربه است گوشت کجاست
وگر این گوشت شکل گربه چراست
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۶ - برخاستن معتمر به چاره سازی عیینه و وی را به مجلس انصار بردن و همراه ایشان از برای خواستگاری ریا پیش پدر وی رفتن
معتمر گفت با وی از دل پاک
کای عیینه مباش اندهناک
کانچه دارم ز ملک و مال به کف
گر چه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو می کنم امروز
تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفق وار
برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان
کای به ملک صفا وفاکیشان
این جوان کیست در میان شما
چیست در حق او گمان شما
همه گفتند با جمال نسب
هست شمعی ز دودمان عرب
گفت کو را بلایی افتاده ست
در کمند هوایی افتاده ست
چشم می دارم از شما یاری
وز سر مرحمت مددکاری
بهر مطلوبش اختیار سفر
بر دیار بنی سلیم گذر
همه سمعا و طاعت گویان
معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیب اشتران سوار شدند
متوجه بدان دیار شدند
می بریدند کوه و صحرا را
پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند
پدرش را ازان خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرش های نفیس افکندند
نطعهای عجب پراکندند
هر کسی را به جای وی بنشاند
وز ثنا گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشید پیش همه
معتمر گفت کای جمال عرب
همه کار تو در کمال ادب
نخورد کس ز سفره و خوانت
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی
آرزوی همه عطا نکنی
گفت کای سوی صدق روی شما
چیست از بنده آرزوی شما
گفت هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عیینه که فخر انصار است
نیک کردار و راست گفتار است
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود
گفت تدبیر کار و بار او راست
واندر این کار اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز
آنچه گوید به مجلس آرم باز
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - حکایت هرمز بن کسری و منادی فرمودن وی سپاه را که به کشت کس درمیایید و بریدن گوش آن کس که آن منادی را گوش نکرد
پور کسری که داشت هرمز نام
دل به عدلش گرفته بود آرام
چون برون آمدی ز شهر سپاه
این منادی زدی به هر سر راه
که عناون در کف هوس منهید
پای در کشتزار کس منهید
فی المثل هر که خوشه ای شکند
پر کاهی ز خرمنی بکند
همچو خوشه به تیر دوزندش
خرمن از برق تیغ سوزندش
از قضا آن که نایب پسرش
بودی و راهبر به خیر و شرش
روزی از همرهی سلطان ماند
اسب در کشتزار دهقان راند
زین خیانت خبر به شاه رسید
به سیاستگریش گوش برید
یعنی آن کس که گوش بر ما نیست
به منادی ماش پروا نیست
بهر عبرت گرفتن که و مه
گوش اگر بر سرش نباشد به
بعد ازان گفت تا کشد ز احسان
پسر او غرامت دهقان
همچنین از سپاه او دگری
پیش شاه و سپاه معتبری
بر کنار رزی گذر می کرد
به تماشای رز نظر می کرد
ناگه از پهلویش جنیبت جست
خوشه غوره ای ز تاک شکست
صاحب باغ برگرفت فغان
کای برافتاده از تو کیش مغان
اصل دین مغان کم آزاریست
جستی آزارم این چه دینداریست
می روم ای به دین خود دو دله
تا کنم از تو پیش شاه گله
زو سپاهی چو نام شه بشنید
زهره او ز بیم شه بدرید
کمری داشت بر میان از زر
گردش آویزه خوشه های گهر
دست زد وان کمر روان بگشاد
پیش آن مرد باغبان بنهاد
که به تاوان خوشه ای که شکست
بین که دادم چه خوشه هات به دست
اگر آن بود خوشه انگور
باشد اینها ز گوهر منثور
رگ جانم ز تن گسیخته گیر
خونم از تیغ شاه ریخته گیر
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۷ - حکایت رحم کردن نوشیروان بر آن پیرزن ناتوان که به کوزه ای نادرست دست و روی خود می شست
خواست تا آفتابه زر خویش
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۹ - حکایت سیاست یعقوب سلطان آن عوان شیرازی را
بود یعقوب بن حسن شاهی
آسمان جمال را ماهی
نوجوانی که نارسیده بسی
بود کارش به غور کار رسی
ملکی از شام تا خراسان داشت
وز بدی ها دلی هراسان داشت
پشت ظلم آوران شکست از وی
صیت نوشیروان نشست از وی
روزی آمد ز خطه شیراز
رقعه ای پر دعای اهل نیاز
که فلان ظالم ستم پیشه
به کف آورده از قلم تیشه
می زند بیخ بندگان خدای
ای خداوند مرحمت فرمای
سوی تبریز خواند آن سگ را
یعنی آن بد نهاد بد رگ را
آه اگر سگ بگیردم دامن
که چه کین بودت این همه با من
کاندر این قصه چون سخن راندی
آن عوان را به نام من خواندی
شاهش القصه پیش خویش نشاند
رقعه سر تا به پای بر وی خواند
گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار
شاه چاچی کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست
هدف تیر خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را
آری آن تیر ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر
تا به آنها سزای خود بیند
کار بد را سزای بد بیند
حیف ازان دست و شست و تیر و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان
آفت باد بی نیازی یافت
روی ازین صورت مجازی تافت
لطف ایزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۴ - قصه آن طبیب که آفت رسیده ای را بی وجود اسباب معالجه کرد
به یکی از ملوک سامانی
داشت دوران طبیبی ارزانی
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
دادیش در حضور خود پیوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزی از گفت و گوی خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پای نامحرمان از آنجا پی
نامه محرمان از آنجا طی
ناگه آمد کنیزکی چون ماه
خوان به کف پیش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردنی به زمین
ریخت خلطی به پشت او رنگین
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پیران دیر سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکیم شاه کریم
کای شفابخش هر مزاج سقیم
هم درین دم گشای دست علاج
وارهانش ازین فساد مزاج
ماند حیران حکیم چون اسباب
بود بهر علاج او نایاب
دست زد معجرش ز فرق کشید
جامه اش را ز پیش و پس بدرید
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بیرونش از سرین شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوی
خلط بگداخت در مفاصل وی
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمین برخاست
در طبیبی چو نیک ماهر بود
پیش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسمانی
دست زد در علاج نفسانی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۹ - حکایت کشفی که به بال بطان پریدن آغاز نهاد و به یک سخن ناجایگاه از اوج هوا به حضیض خاک افتاد
بست به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعده صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جا گرفت
کرد کشف ناله که ای همدمان
وز الم فرقت من بی غمان
خو به کرم های شما کرده ام
قوت ز غم های شما خورده ام
گر چه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار دلی لخت لخت
هیچ کسم نیست به جای شما
پشت به کوهم ز وفای شما
نی به شما وقت همپاییم
نی ز شما طاقت تنهاییم
نیک فرو مانده به کار خودم
پشت دو تا گشته ز بار خودم
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سر گرفت
وان بط دیگر سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ برآمد ز همه کای شگفت
یک کشف آنک به دو بط گشته جفت
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که حاسد به جهان کور باد
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
زان دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند
زیرکیی ورز و لب خود ببند
تا که درین بادیه هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۳ - حکایت زاغی که چند روز در قفای کبکی دوید و از رفتار خود بازمانده به وی نرسید
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آیینه باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه فیروزه فام
فاخته گون صدره به برکرده تنگ
دوخته بر صدره سجاف دو رنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه ها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر تیغ جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیز دو و تیز گام
خوش پرش و خوش روش و خوش خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
وان روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
وز پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می کشید
وز قلم پا رقمی می کشید
در پیش القصه در آن مرغزار
رفت بر این قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
ره روی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت زده از وار خویش
هر کس ازین دایره تیزرو
هست درین دیر به واری گرو
جامی و از وار همه سادگی
تاجور مسند آزادگی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۲ - حکایت آن مرید گرم رو که به فرموده پیر پخته کار در تنور فروزان نشست و از تاب آتش یک موی بر اندام وی کج نگشت
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می زد
گوی اسرار به چوگان می زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده ات ای چشمه نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست
آنچه مکنون ضمیر است آن چیست
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که ای نکته گذار
چند با ما کنی الحاح چنین
رو در آن آتش سوزان بنشین
باز دریای صفا پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به آخر چو رسید
یادش آمد ز مقامات مرید
گفت خیزید که آن نادره فن
کرده در آتش سوزانش وطن
زانکه عقد دل او نیست گزاف
با من آنسان که کند قصد خلاف
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشش شعله زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۰ - حکایت صوفی و اعرابی که غلام وی به حسن حدی شتران وی را هلاک کرده بود
صوفیی راه یقین می پیمود
پا به میدان توکل می سود
روز در بادیه می برد به شب
یک شبی زنده ای از حی عرب
آمدش در ره آن بادیه پیش
ساختش شمع سیه خانه خویش
کرد در ساحت آن خانه نگاه
دید شبرنگ غلامی چون ماه
در غل و بند ز گردن تا پای
قدرتش نی که بجنبد از جای
بر زمین روی تواضع مالید
پیش مهمان به تضرع نالید
که بود خواجه من اهل کرم
نزند جز به ره لطف قدم
نشود سد روش احسان را
نکند رد سخن مهمان را
خواه ازو عفو گنهکاری من
رحم بر عجز و گرفتاری من
خواجه چون روی به مهمان آورد
وز پی طعمه او خوان آورد
گفت انگشت به خوانت ننهم
تا نبخشی گنه این سیهم
خواجه گفتا گنهش بخشیدم
لیک بشنو که چه از وی دیدم
شتران بود مرا جمله نجیب
در هنر نادر و در شکل عجیب
کوه کوهان همه و دشت نورد
پشته پشتان همه و صحرا گرد
کرگدن وار بسی نیرومند
فیل کردار تنومند و بلند
سخت رفتارتر از صرصر باد
چون ارم پیکرشان ذات عماد
از سفر واسطه روزی من
وز جرس نوبت فیروزی من
در سه روزه ره این سر منزل
کردشان بار گران مستعجل
وز حدی صوت طرب زای کشید
تا به یک روز بدین جای رسید
بارشان چون بگشادند ز هم
برگرفتند همه راه عدم
نیست اکنون که دل از غصه پرم
جز به صحرای عدم یک شترم
گفت صوفی به خداوند غلام
کای به دلجویی من کرده قیام
هستم از وصف خوش آوازی او
آرزومند حدی سازی او
خواجه گفتش که حدی کن آغاز
داد قانون حدی سازی ساز
بود صوفی به ادب بنشسته
شتری در نظر او بسته
صوفی از ذوق گریبان زد چاک
وز جهان بی خبر افتاد به خاک
وان شتر کرد رسن را پاره
روی در بادیه گشت آواره
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسانیدن مالک یوسف را علیه السلام به حوالی مصر و خبر یافتن پادشاه از آن و عزیز را به استقبال ایشان فرستادن
چو مالک را برون از دست رنجی
فرو شد پای ازان سودا به گنجی
نمی آمد به روی آن دلارای
در آن ره بر زمین از شادیش پای
به بویش جان همی پرورد و می رفت
دو منزل را یکی می کرد و می رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده ماهی
به ملک دلبری فرخنده شاهی
ندیده با هزاران دیده افلاک
چو او نقشی به صورتخانه خاک
چو شاه مصر این آوازه بشنید
ازین غیرت بسی بر خویش پیچید
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهای این بستان محال است
گلی کز روضه فردوس خیزد
ز شرم رویشان بر خاک ریزد
عزیز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوی کاوران شو
به چشم خود ببین آن ماهرو را
بیاور رو بدین درگاه او را
عزیز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روی آن آرام جان کرد
چنان دیدار او از خود ربودش
که بیخود خواست تا آرد سجودش
ولی یوسف سرش از خاک برداشت
به پیش روی خویشش سجده نگذاشت
که سر جز پیش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه باز گردید
به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر
کمرهای مرصع بر میانشان
به خنده در شکر ریزی دهانشان
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازین آتش رخان بازار او سرد